کتاب آمون‌را

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مومیایی / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

کتاب آمون‌را

توضیح مختصر

اویلین موفق شد ایمهوتپ رو بکشه و طلای فراعنه رو پیدا کزدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

کتاب آمون‌را

اوکلن پرسید: “این خدا رو از کجا بشناسیم؟”

جاناتان گفت: “هوروس؟ یه دماغ گنده. دنبال یه پرنده‌ی بزرگ بگرد. اون خواهد بود.”

اوکلن گفت: “خیلی‌خب. از کجا شروع کنیم؟”

به خونه‌ها و معبد هامونپترا نگاه کرد. هیچ نظری نداشت.

پایینِ اوکلن و جاناتان، بنی یه تفنگ رو به پشت اویلین گذاشته بود. ایمهوتپ جلوشون بود.

بنی گفت: “راه برو.”

اویلین گفت: “در آخر میمیری.”

بنی گفت: “میمیرم؟”

اویلین گفت: “آه، بله” ولی راه رفت.

به ساه‌نتجر رسیدن.

همون لحظه، آردث بای و مدجای‌ها در راه اونطرف صحرا بودن.

وقتی جاناتان و اوکلن رفتن زیر زمینِ نزدیک مجسمه‌ی آنوبیس، ایمهوتپ صداشون رو شنید. کمی آب از جعبه‌ی طلایی که قلب آنک سو نامون توش بود برداشت و ریخت روی دیوار. کاهنان مومیایی از سه هزار سال قبل وارد شدن.

ایمهوتپ گفت: “اول اونها.”

جاناتان و اوکلن مجسمه‌ی هوروس رو پیدا کرد. بعد، کاهنان مومیایی‌ اونا رو پیدا کردن. آردث بای و سربازانش وارد شدن و با کاهنان مومیایی جنگیدن.

جاناتان پرسید: “کسی گربه‌ی سفید نداره؟”

آردث بای داد زد: “کتاب رو پیدا کن!”

در ساه‌نتجر، اویلین در تابوت بود. تابوت باز بود، ولی اویلین نمی‌تونست پاها و بازوهاش رو تکون بده. مومیایی آنک سو نامون در تابوت کناری بود. ایمهوتپ آواز خوند. کتاب مردگان در یک دستش بود و دست دیگه‌اش رو روی صورت مُرده‌ی آنک سو نامون گذاشته بود.

اویلین با خودش فکر کرد: “این یه داستان عاشقانه است. سه هزار ساله که ایمهوتپ عاشقشه. و حالا من قراره به خاطر عشق اون بمیرم!”

آردث بای و سربازانش سخت می‌جنگیدن، ولی مومیایی‌های بیشتری بودن. وقتی به دست یک مومیایی شلیک می‌کردن، دست می‌افتاد. بعد دست هم جداگانه میجنگید. جاناتان و اوکلن دست از حفر کردن بر نداشتن.

و بعد – بعد جعبه‌ی طلا رو پیدا کردن و داخل جعبه‌ی طلا، کتاب آمون‌را بود. زیبا بود، ولی نمی‌تونستن حالا بهش نگاه کنن.

آردث بای فریاد زد: “کتاب رو ببرید و به دختر کمک کنید.”

ایمهوتپ از روی کتاب مردگان خوند.

به اویلین گفت: “وقتی تو بمیری، آنک سو نامون زنده میشه. و من دیگه نمی‌میرم.”

چشم‌های آنک سو نامون باز شدن. ایمهوتپ تابوت رو باز کرد و یه چاقو برداشت. ایستاد و چاقو رو روی قلب اویلین گرفت. این پایان بود.

یک مرتبه، اوکلن و جاناتان دویدن توی اتاق. ایمهوتپ به طرف اونها برگشت.

جاناتان فریاد زد: “پیداش کردم، اِوی!” کتاب آمون‌را رو نشونش داد. “پیداش کردم!”

اویلین سر برادرش داد کشید: “حرف زدن رو بس کن! منو از اینجا ببر بیرون!”

ایمهوتپ چاقو رو آورد پایین – و به طرف جاناتان رفت.

اویلین فریاد زد: “کتاب رو باز کن، جاناتان. این تنها راهشه.”

جاناتان سعی کرد، ولی نتونست بازش کنه.

پرسید: “کلید داره؟”

ایمهوتپ لبخند زد. کلید دست اون بود. به طرف جاناتان رفت. اوکلن شمشیر رو از دست مجسمه برداشت و شروع به بریدن تابوت اویلین کرد.

اویلین با خودش فکر کرد: “جاناتان رو می‌کشه.” سریعاً فکر کرد. “جاناتان، کلماتی رو جلد کتاب وجود داره؟”

جاناتان از دست ایمهوتپ فرار کرد و همزمان به کتاب نگاه کرد.

گفت: “کلمات؟ بله.”

اوکلن شروع به شکستن تابوت کرد. ایمهوتپ برگشت و کاهنان مومیایی رو به ساه‌نتجر صدا کرد.

جاناتان سعی کرد نوشته‌های مصری روی جلد کتاب آمون‌را رو بخونه. چرا در مدرسه به کلاس‌های زبان مصری با دقت گوش نداده بود؟

اوکلن، اویلین رو از تابوت بیرون کشید. جاناتان کلمات رو خوند.

گفت: “راشین – اولو – کاشکا!”

درهای بزرگی که به اتاق بودن، باز شدن. ده تا سرباز مومیایی وارد اتاق شدن. این مومیایی‌ نوع جدید بدتر از سربازان دیگه بودن.

اویلین گفت: “به سربازان بگو تو رئیسی.”

جاناتان گفت: “کی - من؟”

“نوشته‌های روی جلد کتاب رو تموم کن، پسر احمق.”

جاناتان گفت: “آه، بله! کتاب، کتاب.”

بالای جاناتان، در اتاق پر از طلا، بنی مرد خوشحالی بود. طلای فراعنه اونجا بود. طلای زیادی برد بالا، پیش اسب سفید و بزرگش و گذاشتشون توی کیسه‌های بزرگ روی اسب. بعد دوباره رفت پایین تا طلای بیشتری بیاره.

پایین، در ساه‌نتجر، ایمهوتپ به طرف جاناتان رفت و از بالا بهش نگاه کرد. جاناتان به کتاب نگاه کرد.

به طرف اویلین فریاد کشید: “نمیتونم این رو بخونم. این حروف مصری – دو تا خط بالاش هست. یه خط پایینش هست. یه چیز کوچیک –”

اویلین گفت: “آنخه.”

“آه.”

سربازان مومیایی با اوکلن می‌جنگیدن. اون روی زمین بود. شمشیرهاشون روش بودن.

جاناتان فریاد کشید: “هوتاش ایم آهمنفوس.”

سربازان مومیایی متوقف شدن. ایمهوتپ بهشون نگاه کرد. سربازان مومیایی به جاناتان نگاه کردن.

جاناتان ازشون پرسید: “چرا به من نگاه می‌کنید؟”

اویلین فریاد کشید: “تو حالا رئیس اونهایی. بهشون بگو.”

جاناتان گفت: “بهشون چی بگم؟”

آنک سو نامون شروع به بلند شدن از تابوت کرد. جون اویلین رو می‌خواست. چندین بار اویلین رو زد. اویلین جیغ کشید.

اویلین جیغ کشید: “جاناتان! به سربازها بگو – جلوش رو بگیر!”

جاناتان گفت: “آه - بله - درسته.”‌ و بعد؛ “فا کوشکا آنک سو نامون.”

آنک سو نامون چاقوش رو برداشت و گذاشت روی قلب اویلین. ولی سربازان مومیایی به اون طرف اتاق پریدن و کشتنش. ایمهوتپ وقتی دید عشق زندگیش دوباره مُرد، جیغ کشید. پرید روی جاناتان و کتاب آمون‌را از دستاش گرفت.

گفت: “حالا، تو بمیر.”

اوکلن دوید اون طرف اتاق و دست ایمهوتپ رو با شمشیرِ مجسمه برید. ایمهوتپ لبخند زد. هیچکس نمیتونست اون رو بکشه. جاناتان رو با دست دیگه‌اش گرفت.

اوکلن گفت: “خیلی‌خب، پس میتونه با دست چپش بجنگه.”

ولی کتاب آمون‌را حالا روی زمین بود و کلید هم روی زمین بود. اویلین از تابوت بیرون اومد و به طرف کلید دوید. کتاب رو باز کرد.

اوکلن، ایمهوتپ رو از طرف جاناتان کنار کشید. ایمهوتپ برگشت و اوکلن رو به اون طرف اتاق انداخت.

اویلین به کتاب آمون‌را نگاه کرد.

به طرف اوکلن فریاد زد: “میتونی سه، چهار دقیقه با ایمهوتپ بجنگی - لطفاً!”

ایمهوتپ، با یک دستش دوباره اوکلن رو به اون طرف اتاق انداخت.

اوکلن جواب داد: “مشکلی نیست.”

ایمهوتپ شمشیر اوکلن رو گرفت.

گفت: “میمیری!”

اویلین از روی کتاب طلایی خوند.

فریاد زد: “کادش مال! کادش مال! پارید اوس! پارید اوس!”

ایمهوتپ برگشت. خیلی ترسیده بود. اویلین این کلمات رو از کجا میدونست؟ این پایانش بود!

خدای آنیبوس وارد اتاق شد. از بدن ایمهوتپ گذشت و دوباره خارج شد. حالا ایمهوتپ یک انسان بود، فقط یک انسان.

و یک انسان میتونه بمیره. اوکلن شمشیر رو برداشت و وارد بدن ایمهوتپ کرد. و ایمهوتپ که حالا انسان بود، مُرد. ولی قبل از اینکه بمیره، چیزی گفت.

گفت: “این پایان نیست.”

بالای سر اونها، بنی روی دیوارهای یک اتاق طلا پیدا کرد. چشم‌هاش گرد شدن. لبخند زد. چاقوش رو در آورد و طلا رو از دیوار جدا کرد. اتاق ریخت روی سرش. حرف‌های اویلین رو به یاد آورد: “در آخر می‌میری.”

بنی گفت: “بله.” و مُرد.

اوکلن داد زد: “بدوید! این مکان داره میریزه!” اویلین، جاناتان و اوکلن دویدن بالای زمین، و هامونپترا پشت سرشون در صحرا ریخت روی زمین. حالا دیگه چیزی اونجا نبود.

سه تا اسب پیدا کردن و سوارشون شدن. بعد به اون طرف صحرا رفتن و از هامونپترا دور شدن.

دستی روی بازوی جاناتان افتاد. جاناتان جیغ کشید.

گفت: “آه، تویی! ازت خیلی ممنونم.”

آردث بای گفت: “نه، من ازت ممنونم.” به اوکلن و اویلین نگاه کرد. “از طرف تمام مردمم ازتون تشکر می‌کنم. ایمهوتپ مُرده و حالا هیچ مُرده‌ی متحرک یا سوسکی در شهر کایرو وجود نداره.”

جاناتان گفت: “آه، خیلی خوبه، دوست من!” با خودش فکر کرد: “تشکر کردن خوبه، ولی ما که هیچ طلایی برنداشتیم.”

آردث بای لبخند زد و از صحرا بیرون رفت.

جاناتان گفت: “اسب من آروم راه میره.” بعد ایستاد و داخل کیسه‌های بزرگ رویِ اسب سفید رو نگاه کرد. فریاد کشید: “اویلین! طلا!”

ولی اویلین مشغول بود. دستش رو دور اوکلن حلقه کرده بود و همدیگه رو می‌بوسیدن.

شاید این پایان نبود. شاید شروعی بود.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

The Book of Amun Ra

“How do we know this god,” asked O’Connell.

“Horus,” said Jonathan. “He has a big nose. Look for a big bird. That will be him.”

“OK,” said O’Connell. “Where do we start?”

He looked at the houses and the temple in Hamunaptra. He had no ideas.

Below O’Connell and Jonathan, Beni had a gun in Evelyn’s back. Imhotep was in front of them.

“Walk,” said Beni.

“You’ll die in the end,” said Evelyn.

“I will,” said Beni.

“Oh, yes,” said Evelyn, but she walked.

They came to the Sah-Netjer.

At the same time, Ardeth Bay and the Med-Jai were on their way across the desert.

When Jonathan and O’Connell went down under the ground near the statue of Anubis, Imhotep heard them. He took some water from the gold box with Anck-su-numan’s heart in it and threw it at a wall. His mummified priests, from 3,000 years before, walked in.

“Find them,” said Imhotep.

Jonathan and O’Connell found the statue of Horus. Then, the mummified priests found them. Ardeth Bay and his soldiers came in and fought with the mummified priests.

“Does anybody have a white cat,” asked Jonathan.

“Find the book,” shouted Ardeth Bay.

Back in the Sah-Netjer, Evelyn was in a coffin. The coffin was open, but she couldn’t move her arms or her legs. In the next coffin was the mummy of Anck-su-namun. Imhotep sang. He had the Book of the Dead in one hand and he put the other hand on Anck-su-namun’s dead face.

“This is a love story,” thought Evelyn. “He loved her for 3,000 years. And now I’m going to die for his love!’

Ardeth Bay and his soldiers fought hard, but there were more and more mummies. When they shot a mummy in the arm, the arm came off. Then, it fought, too. Jonathan and O’Connell didn’t stop digging.

And then– then, they found a gold box, and in the gold box there was the Book of Amun Ra. It was beautiful, but they couldn’t look at it now.

“Take the book and help the girl,” Ardeth Bay shouted.

Imhotep read from the Book of the Dead.

“When you die,” he told Evelyn, “Anck-su-namun will live. And I will never die.”

Anck-su-namun’s eyes opened. Imhotep opened the coffin and took a knife. He stood with it over Evelyn’s heart. This was the end.

Suddenly, O’Connell and Jonathan ran into the room. Imhotep turned to them.

“I found it, Evy,” Jonathan shouted. He showed her the Book of Amun Ra. “I found it!”

“Stop talking,” Evelyn shouted at her brother. “Get me out of here!”

Imhotep put the knife down – and walked to Jonathan.

“Open the book, Jonathan,” Evelyn shouted. “That’s the only way.”

Jonathan tried, but he couldn’t open it.

“Is there a key,” he asked.

Imhotep smiled. He had the key. He moved nearer to Jonathan. O’Connell took a sword from a statue’s hand and started to cut into Evelyn’s coffin.

Imhotep’s going to kill Jonathan,” thought Evelyn. She thought quickly. “Jonathan, are there any words on the front of the book?”

Jonathan ran away from Imhotep and looked at the book at the same time.

“Words,” he said. “Yes.”

O’Connell started to break the coffin. Imhotep turned and called the mummified priests back into the Sah-Netjer.

Jonathan tried to read the Egyptian writing on the front of the Book of Amun Ra. Why didn’t he listen carefully in Egyptian classes at school?

O’Connell pulled Evelyn from the coffin. Jonathan read the words.

“Rasheen – ooloo – Kashka,” he said.

The big doors to the room opened. Ten mummified soldiers walked into the room. A new kind of mummy - worse than the other soldiers.

“Tell the soldiers that you’re the boss,” said Evelyn.

“Who - ME,” said Jonathan.

“Finish the words on the front of the book, you stupid boy.”

“Oh yes,” said Jonathan. “The book, the book.”

Above Jonathan, in a room full of gold, Beni was a happy man. Here was the gold of the Pharaohs. He carried a lot of gold up to his big, white horse and put it in some bags on the horse. Then, he went down again for more gold.

Below, in the Sah-Netjer, Imhotep walked to Jonathan and looked down at him. Jonathan looked at the book.

“I can’t read this,” he screamed to Evelyn. “This Egyptian letter – There are two lines at the top. One line at the bottom. There’s a little–”

“It’s an ankh,” said Evelyn.

“Ah.”

Soldier mummies fought with O’Connell. He was on the ground. Their swords were above him.

“Hootash im Ahmenophus,” shouted Jonathan.

The soldier mummies stopped. Imhotep looked back at them. The soldier mummies looked at Jonathan.

“Why are you looking at me,” Jonathan asked them.

“You’re their boss now,” shouted Evelyn. “Tell them.”

“Tell them what,” said Jonathan.

Anck-su-namun started to get up from her coffin. She wanted her life. She hit Evelyn again and again. Evelyn screamed.

“Jonathan,” screamed Evelyn. “Tell the soldiers – Stop her!”

“Oh - Yes - Right,” said Jonathan. And then, “Fa-kooshka Anck-su-namun.”

Anck-su-namun took her knife and put it above Evelyn’s heart. But the soldier mummies jumped across the room and killed her. Imhotep screamed when he saw the love of his life die again. He jumped on Jonathan and took the Book of Amun Ra from his hands.

“Now, you die,” he said.

O’Connell ran across the room and cut Imhotep’s arm off with the statue’s sword. Imhotep smiled. Nobody could kill him. He took Jonathan in his other hand.

“OK, so he can fight with his left hand,” said O’Connell.

But the Book of Amun Ra was now on the floor and the key was on the floor, too. Evelyn got out of the coffin and ran to the key. She opened the book.

O’Connell pulled Imhotep away from Jonathan. Imhotep turned and threw O’Connell across the room.

Evelyn looked into the Book of Amun Ra.

“Can you fight with Imhotep for three or four minutes - Please,” she shouted to O’Connell.

Imhotep threw O’Connell across the room again with his one arm.

“No problem,” O’Connell answered.

Imhotep took O’Connell’s sword.

“You are going to die,” he said.

Evelyn read from the gold book.

“Kadeesh mal,” she shouted. “Kadeesh mal! Pareed oos! PAREED OOS!”

Imhotep turned. He was very afraid. How did she know these words? They were the end for him.

The god Anubis came into the room. He walked through Imhotep and left again. Imhotep was now a man, only a man.

And a man can die. O’Connell took the sword and pushed it through Imhotep. And Imhotep, the man, died. But he said something before he died.

He said, “This is not the end.”

Above them, Beni found gold on the wall of a room. His eyes opened. He smiled. He took out his knife and pulled the gold off the wall. The room came down on top of him. He remembered Evelyn’s words: “You’ll die in the end.”

“Yes,” said Beni. And he died.

“Run,” shouted O’Connell. “The place is coming down!” Jonathan, Evelyn, and O’Connell ran up, above ground, and Hamunaptra fell back into the desert behind them. Now there was nothing there.

They found three horses and got on them. Then, they started across the desert, away from Hamunaptra.

A hand fell on Jonathans arm. Jonathan screamed.

“Oh, it’s you,” he said. “Thank you very much.”

“No, I thank you,” said Ardeth Bay. He looked at O’Connell and Evelyn. “From all my people, I thank you. Imhotep is dead and now there are no undead or scarabs in the city of Cairo.”

“Oh that’s OK, my friend,” said Jonathan. “Thanks are fine,” he thought, “but we didn’t get any gold.”

Ardeth Bay smiled and went off into the desert.

“My horse is walking slowly,” said Jonathan. Then, he stopped and looked in the bags on the big, white horse. “Evelyn,” he shouted. “Gold!”

But Evelyn was busy. She put her arms around O’Connell and they kissed.

Maybe this wasn’t the end. Maybe it was the beginning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.