بانگو ریپولی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز الگرا / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بانگو ریپولی

توضیح مختصر

روحِ آلگرا مادرش رو پیدا می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

بانگو ریپولی

بعد از اینکه این داستان غم‌انگیز و عجیب رو خوندم، معمای آلگرا رو فهمیدم. هنوز زنده بود؟ نه. ولی روحش هنوز در دنیا بود. دختر کوچولوی توی اتاق من، روح آلگرای کلیر کلیرمونت بود. ناراحت بود و نمی‌تونست آسوده باشه برای این که می‌خواست با مادرش باشه. ولی نمی‌تونست پیداش کنه. می‌دونست مادرش در بانگو ریپولی هست، ولی نمیدونست چطور بره اونجا بنابراین روح ناراحتش در جسم آلگرا هندرسون، دختر چایرا، زندگی می‌کرد و منتظر بود. شب‌ها بدن آلگرا رو ترک می‌کرد و برای کمک خواستن میومد اتاق من. آلگرای بیچاره درست مثل آلگرای کلیر از تب مُرد. ولی روح نتونست آسوده باشه، باید بدن یه بچه‌ی دیگه رو پیدا می‌کرد.

از خودم پرسیدم: “بچه کیه؟ آلگرای بعدی کیه- آلگرای سوم؟”

ولی جواب رو از قبل می‌دونستم. خانواده‌ی ایتالیایی در فلورانس دختر کوچیکی داشتن. اسمش آلگرا بود و در ۲۱ آوریل پنج سال و سه ماهه می‌شد.

حالا امشب بیستم آوریل بود.

سریعاً از بار بیرون رفتم و برگشتم خونه‌ی خانواده. وقتی رسیدم، مادر داشت گریه میکرد.

بهم گفت: “آلگرا تو بیمارستانه. تب شدید گرفته و دکترها نمی‌دونن چی هست. امیدوارم خطرناک نباشه! امیدوارم به زودی حالش بهتر بشه!”

گفتم: “مشکلی براش پیش نمیاد. حالش خوب میشه.”

ولی اون شب تو اتاقم به خودم گفتم: “آه لطفاً - نه، نه!”

دور اتاق قدم زدم و قدم زدم و به دوست عزیزم آلِگرا هندرسون فکر کردم. می‌ترسیدم آلگرای سوم روز بعد بمیره. ولی چیکار می‌تونستم بکنم؟

با عصبانیت گفتم: “نه - این آلگرا نباید بمیره.”

بعد، یک مرتبه فهمیدم چیکار باید بکنم. منتظر موندم. ساعت ۱۰، ساعت ۱۱، نیمه‌شب. گفتم: “لطفاً، لطفاً، بیا!”

به ساعتم نگاه کردم. دوازده و ربع بود.

بارها و بارها گفتم: “میاد، میاد؟”

و بعد اونجا بود: روحِ دختر لرد بایرون! رنگ پریده، زیبا، با چشم‌های درشت آبی و موهایی مثل طلا. داشت بهم لبخند میزد.

“میخوای من رو ببری پیش مامان؟”

“بله آلِگرا. میریم‌ بانگو ریپولی، ولی باید عجله کنیم. بیا، بیا بریم!”

با خوشحالی خندید “آه، ممنونم! تو خیلی مهربونی!”

دست کوچیک سردش رو گرفتم. از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خیلی سریع در شب رانندگی کردم.

آلِگرا گفت: “آه، قراره مامان عزیزم رو ببینم! بعد از این همه سال بالاخره با اون خواهم بود، خیلی خوشحال میشیم! من دوستش داشتم و اون هم من رو دوست داشت. ولی بابا من رو ازش دور کرد و من رو فرستاد به یه‌ مدرسه‌ی صومعه‌ای، من اونجا رو دوست نداشتم. سرد و خلوت بود. مامان نیومد و بابا هم نیومد. چرا نیومدن؟”

ولی بعد خندید و شروع کرد به خوندن یک آواز ایتالیایی.

وقتی به بانگو ریپولی رسیدیم، از ماشین بیرون پرید و اطراف رو نگاه کرد.

داد زد: “ماما کجاست؟”

گفتم: “دنبالم بیا.”

رفتیم توی قبرستون و بردمش سر مزار کلیر کلیرمونت.

گفتم: “اینجاست. مامانت اینجاست.”

آلگرا اسم روی سنگ قبر رو خوند.

صدا زد: “مامان؟ اینجایی؟ منم، آلگرا. اومدم، آلگرایِ تو اینجاست.” داشت از خوشحالی گریه میکرد.

من هم خوشحال بودم، ولی همزمان میترسیدم. قبرستان تاریک و ساکت بود، باد ملایمی لای درخت‌ها می‌وزید و روح این بچه کوچولو با لباس خواب سفید جلوی چشم‌هام بود که مادرش مُرده‌اش رو صدا می‌زد.

آلگرا داد زد: “بله، صدات رو میشنوم، مامان! دارم میام، دارم میام –”

و روح آلِگرا به آرومی شروع به ناپدیدی کرد. و صداش به آرومی دور شد.

“صبر کن، مامان! دارم میام – دارم میام – “

و بعد روح اونجا نبود. آلگرا بالاخره پیش مادرش بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Bagno a Ripoli

After I read this strange, sad story, I understood the mystery of Allegra. Was she still alive? No. But her ghost was still in the world. The little girl in my room was the ghost of Claire Clairmont’s Allegra. She was unhappy and she couldn’t rest because she wanted to be with her mother. But she couldn’t find her. She knew that her mother was at Bagno a Ripoli, but she didn’t know how to get there, So her unhappy ghost lived and waited in the body of Allegra Henderson, Chiara’s daughter. At night it left Allegra’s body and came to my room for help. Then poor Allegra died of fever, just like Claire’s Allegra. But the ghost couldn’t rest; it had to find another child’s body.

‘Who is the child,’ I asked myself. ‘Who is the next Allegra - Allegra Three?’

But I already knew the answer. My Italian family in Florence had a little daughter. Her name was Allegra, and she would be five years and three months on April 21st.

It was now the evening of April 20th.

I left the bar quickly and ran back to my family’s house. When I arrived, the mother was crying.

‘Allegra is in hospital,’ she told me. ‘She’s got a bad fever and the doctors aren’t sure what it is. Oh, I hope it isn’t dangerous! I hope she’ll get better soon!’

‘She’ll be all right,’ I said. ‘She’ll get better.’

But that night in my room I said to myself, ‘Oh, please - no, no!’

I walked round and round the room and I thought of my dear friend Allegra Henderson. I was afraid that Allegra Three was going to die the next day. But what could I do about it?

‘No - This Allegra must not die,’ I said angrily.

Then, suddenly, I knew what to do. I waited. Ten o’clock, eleven o’clock, midnight. ‘Please, please, come,’ I said.

I looked at my watch. Twelve fifteen.

‘Will she come, will she come,’ I said again and again.

And then she was there: the ghost of Lord Byron’s daughter! Pale, beautiful, with big blue eyes and hair like gold. She was smiling at me.

‘Are you going to take me to Mama?’

‘Yes, Allegra. We’re going to Bagno a Ripoli, But we must hurry. Come on, let’s go!’

She laughed happily, ‘Oh, thank you! You’re so kind!’

I took her cold little hand. We went out of the house and got into my car. I drove very fast through the night.

‘Oh, I’m going to see my dear Mama,’ Allegra said. ‘I’ll be with her after all these years, We’ll be so happy! I loved her and she loved me. But Papa took me away from her and he sent me to a convent school, I didn’t like it there. It was so cold and quiet! Mama didn’t come and Papa didn’t come. Why didn’t they come?’

But then she laughed and began to sing an Italian song.

When we arrived at Bagno a Ripoli, she jumped out of the car and looked around.

‘Where is Mama,’ she cried,

‘Follow me,’ I said.

We went into the cemetery and I took her to Claire Clairmont’s tombstone.

‘She’s here,’ I said. ‘Your Mama is here.’

Allegra read the name on the tombstone.

‘Mama,’ she called. ‘Are you here? It’s me, Allegra. I’m here, your Allegra is here.’ She was crying with happiness.

I was happy too, but I was also afraid. The cemetery was dark and silent, there was a soft wind in the trees, and in front of my eyes was this little child’s ghost in a white nightdress, calling for its dead mother.

‘Yes, I hear you, Mama,’ Allegra cried. ‘I’m coming, I’m coming–’

And very slowly the ghost of Allegra began to disappear. And her voice was slowly going away.

‘Wait for me, Mama! I’m coming – I’m coming–’

And then the ghost wasn’t there. Allegra was with her mother at last.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.