خواب بد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شب اژدهای سبز / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خواب بد

توضیح مختصر

ضربه‌ای به سر هوارد وارد شده و چیزی به یاد نمیاره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

خواب بد

جایی تلفن داشت زنگ میزد. هوارد می‌تونست صداش رو تو خواب بشنوه، ولی بیدار نشد. تو خوابش تاریک بود، تاریک و ترسناک.

داشت فرار میکرد، ولی مثل فرار کردن تو آب عمیق بود. دور و برش پر از درخت بود، درختانی که سعی می‌کردن جلوش رو بگیرن. شاخه‌هاشون رو به طرفش دراز کرده بودن. و اون پشت سرش بود. داشت نزدیک می‌شد. هوارد می‌خواست داد بزنه و کمک بخواد. دهنش رو باز میکرد. ولی صدایی از دهنش بیرون نمیومد. میتونست صدایی که پشت سرش رو درمیاره رو بشنوه، پاهای سنگین، نفس‌های سنگین.

هوارد وحشت‌زده شده بود. پشت سرش رو نگاه کرد … می‌تونست اون رو ببینه! میتونست چشم‌های سوزان، دندون‌های زردش رو ببینه. وای نه! داشت نزدیک‌تر می‌شد. چند قدم بیشتر و –

تلفن هنوز داشت زنگ میزد. هوارد فریاد کشید: “بهش جواب ندید.”

یک مرتبه بیدار شد. بدنش گرم و خیس عرق بود. ملافه‌ها تقریباً از تخت افتاده بودن روی زمین. بیدار بود و جاش امن بود. فقط داشت خواب میدید! سعی کرد ملافه‌ها رو بکشه روی تخت. ولی مشکلی وجود داشت. بازوش یه حس متفاوتی داشت. سرش رو بلند کرد و نگاه کرد. کنار تختش یه دیرک فلزی بود.

یه نی ازش بیرون اومده بود. دستش به نی بسته بود. گذاشت سرش بیفته روی تخت. بعد فهمید چیه. تو بیمارستان بود. ولی چرا؟

احتمالاً بیمار بود. مریض بود، یا صدمه دیده بود. شاید تصادف کرده بود. سعی کرد فکر کنه، ولی نتونست به یاد بیاره. مردم می‌گفتن این اتفاق گاهی بعد از تصادفات رخ میده. فراموش می‌کنی قبلاً چه اتفاقی افتاده، ولی– دور قلب هوراد سرد شد.

نتونست چیزی به یاد بیاره – نه تصادفی (ولی تصادف کرده بود؟) نه بیمارستان رو، نه خونه‌اش رو، یا خانواده‌اش رو (خانواده‌ای هم داشت؟) نتونست حتی اسمش رو هم به خاطر بیاره.

کی بود؟ نمی‌دونست.

دوباره سرش رو بلند کرد و به سمت راست نگاه کرد. در بخشِ بیمارستان بود، یه اتاق دراز پر از تخت و بیماران دیگه، مردهایی که یا خوابیده بودن یا کتاب می‌خوندن. در یک سر اتاق یه پرستار دید. داشت با تلفن حرف میزد. همون تلفنی بود که هوارد صداش رو شنیده بود؟

به سمت چپ نگاه کرد و از ترس بی‌حرکت موند. یک مرد روی صندلی درست کنار تختش نشسته بود. یه چیزی تو دستش بود- یه مجله یا یه کتاب. سرش به جلو افتاده بود و خوابیده بود. کی بود؟ اینجا کنار تخت هوارد چیکار میکرد؟ نگهبان بود؟ مرد به نظر چشم‌های هوارد رو روش احساس کرد برای اینکه سرش رو بلند کرد. بلند شد و ایستاد و از بالا به هوارد نگاه کرد گفت: “پس بیدار شدی، آقای بلیک” صداش زشت بود. “خوب خوابیدی؟ سرت چطوره؟

هنوز درد میکنه؟”

هوارد گفت: “تو کی هستی؟” صداش خیلی آروم بود. “اینجا چیکار می‌کنم؟”

مرد گفت: “حادثه‌ی کوچیکی برات پیش اومده. یه نفر اینجاست که میخواد باهات حرف بزنه.”

هوارد چشم‌هاش رو بست. بله، سرش درد می‌کرد، ولی توی سرش بیشتر از بیرون درد می‌کرد. چرا نمی‌تونست به یاد بیاره؟ چه خبر بود؟ درک نمی‌کرد.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، دو نفر کنار تختش ایستاده بودن، نگهبان و یکی دیگه، یه شخص مسن‌تر. یه زن بود با موهای قهوه‌ای و چشم‌های خاکستری سرد و کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود. هر دو جدی و تقریباً عصبانی به نظر می‌رسیدن. ولی چرا عصبانی بودن؟ از دست اون عصبانی بودن. پرده‌های دور تختش رو کشیدن و اومدن داخل.

نگهبان گفت: “بازرس میخواد با شما صحبت کنه، آقای بلیک.”

بازرس؟ پس این دو نفر افسر پلیس بودن. تو یه تصادف جاده‌ای بوده؟ نه، هوارد می‌دونست که این درست نیست. بازرسان پلیس نگران تصادفات جاده‌ای نیستن. بازرسان خیلی مهم هستن. پس یه جرم بوده! شاید – شاید یه دزد بهش حمله کرده بود!

بازرس شروع کرد: “حالا، آقای بلیک.” صداش خوشایند بود، ولی سرد به گوش می‌رسید.

هوارد گفت: “چرا به من میگید بلیک؟” یک مرتبه احساس کرد که این اسم اشتباهه. “اسم من بلیک نیست. اسم من–”

بازرس با عصبانیت گفت: “بیخیال، آقای بلیک، ما همه چیز رو در مورد شما میدونیم. چرا فقط به سؤالاتمون جواب نمیدید؟ بالاخره باید جواب بدید.”

هوارد بیشتر و بیشتر احساس نگرانی کرد. می‌خواست به سؤالاتشون جواب بده، ولی چیزی به خاطر نمی‌آورد.

با صدای ضعیف گفت: “چی می‌خواید بدونید؟”

بازرس گفت: “چه ساعتی به خونه‌ی خیابان پرایم‌رز رسیدید؟” صداش حالا خشن و تند بود. “چطور به طرف پنجره بالا رفتید؟ از چه سلاحی برای ضربه زدن به خانم پیر استفاده کردید؟ می‌خواستید با اژدهای سبز چیکار کنید؟”

هوارد داد زد: “صبر کنید - صبر کنید!” حالش بد شد. نمی‌تونست نفس بکشه. فقط اون کلمات آخر رو شنید، “اژدهای سبز، اژدهای سبز.”

هوارد نالید. اژدهای سبز! اون چشم‌ها – اون چشم‌های سرخ سوزان! و بعد بیشتر به خاطر آورد. چشم‌های قرمز، خون قرمز. یک استخر خون روی فرش چینی … ولی اون کسی بود که آسیب دیده بود. اون کسی بود که با خشونت بهش حمله شده بود.

کارآگاهان- البته، اون‌ها کارآگاه بودن- دوباره شروع به پرسیدن سؤالات‌شون کردن. سؤالات سختی بودن. جواب دادن بهشون غیر ممکن بود.

هوارد گفت: “نمی‌تونم – نمی‌تونم –. فایده‌ای نداره. به یاد نمیارم.” احساس می‌کرد یه پسر بچه‌ی کوچیکه. می‌خواست گریه کنه.

نگهبان گفت: “شما در تاریکی وارد خونه‌ی خانم پیر شدید. اون صدای شما رو شنید و اومد نگاه کنه. وقتی به پله‌ها رسید، شما بهش ضربه زدید.”

و بعد پرستار کنار اونها ایستاده بود. با عصبانیت گفت: “کافیه. اون به قدری بیماره که دیگه نمیتونه به سؤالات بیشتری جواب بده. باید برید.”

کاری با بازوی هوارد کرد. هوارد احساس کرد داره تو خواب غرق میشه. اژدهای سبز، تلفن، استخر خون، خانم پیر … چه اتفاقی افتاده بود؟ نمی‌دونست. ولی از یه چیز مطمئن بود.

با صدای بلند و واضح گفت: “اسم من بلیک نیست.” بعد به خواب رفت.

متن انگلیسی فصل

chapter one

A bad dream

Somewhere a telephone was ringing. Howard could hear it in his dream, but it didn’t wake him up. It was dark in his dream, dark and terrible.

He was running, but it was like running through deep water. There were trees all around him, trees which tried to stop him. They reached out with their branches. And it was behind him. It was coming nearer. He wanted to shout for help. He was opening his mouth wide. But there was no sound. He could hear the noise it was making behind him - the heavy feet, the heavy breathing.

He was terrified. He looked behind… He could see it! He could see the burning eyes, the yellow teeth. Oh, no! It was coming nearer. A few more steps and then –

The telephone was still ringing. ‘Don’t answer it,’ Howard shouted.

Suddenly he was awake. His body was hot and wet. The bedclothes were nearly off the bed. He was awake and safe. It was only a dream! He tried to pull the bedclothes back onto the bed. But something was wrong. His arm felt strange. He lifted his head, and looked. Beside his bed, there was a metal pole.

There was a tube coming from it. His arm was tied to it. He let his head fall back on the bed. Then he knew what it was. He was in hospital. But why?

He was probably a patient. He was ill, or hurt. Maybe he had been in an accident. He tried to think, but he couldn’t remember. This happened sometimes after accidents, people said. You forgot what had happened just before, but– Howard felt cold around his heart.

He couldn’t remember anything – not the accident (but was it an accident?), not the hospital, not his home, or family (did he have a family?). He couldn’t even remember his name.

Who was he? He didn’t know.

He lifted his head again and looked to the right. He was in a hospital ward, a long room full of beds and other patients, men who were sleeping or reading. At one end he could see a nurse. She was speaking into a telephone. Was that the telephone he had heard?

He looked to the left and he became still with fear. A man was sitting on a chair just by his bed. There was something in his hand, a magazine or a book. His head had fallen forward and he was asleep. Who was he? What was he doing here, beside Howard’s bed? Was he a guard? The man seemed to feel Howard’s eyes on him, because he lifted his head, stood up and looked down at Howard.

‘So you’re awake, Mr Blake,’ he said, and his voice was ugly. ‘Have you had a good sleep? How’s your head?

Is it still hurting?’

Who are you,’ said Howard. His voice was very quiet. ‘What am I doing here?’

‘You’ve had a little accident,’ the man said. There’s someone here who wants to speak to you.’

Howard closed his eyes. Yes, his head did hurt, but it hurt inside more than outside. Why couldn’t he remember? What was happening? He didn’t understand.

When he opened his eyes, two people were standing by his bed, his guard and another, older person. It was a woman with brown hair and cold grey eyes, wearing a dark blue suit. They were both looking serious, almost angry. But why were they angry? Were they angry with him? They closed the curtains around his bed and came inside.

‘The Inspector wants to speak to you, Mr Blake,’ said the guard.

The Inspector? Then these two were police officers. Had he been in a road accident? No, Howard knew this wasn’t right. Police inspectors didn’t worry about road accidents. They were too important. Then it was a crime! Perhaps – perhaps he had been attacked by a thief!

‘Now, Mr Blake,’ the Inspector began. Her voice was pleasant but it sounded cold.

Why do you call me “Blake”,’ said Howard. He had suddenly felt this was wrong. ‘My name isn’t Blake. It’s– it’s–’

‘Come on, Mr Blake,’ the Inspector said angrily, ‘we know all about you. Why don’t you just answer our questions? You’ll have to, in the end.’

Howard was feeling more and more worried. He wanted to answer their questions, but he could remember nothing.

‘What do you want to know,’ he said weakly.

‘What time did you arrive at the house in Primrose Avenue,’ the Inspector said. Her voice was now hard and quick. ‘How did you climb to the window? What weapon did you use to hit the old lady? What were you going to do with the green dragon?’

‘Stop - Stop,’ cried Howard. He felt sick. He couldn’t breathe. He could only hear those last words, ‘the green dragon, the green dragon’.

Howard groaned. The green dragon! Those eyes– those burning red eyes! And then he remembered more. Red eyes, red blood. A pool of blood on a Chinese rug… But he was the one who was hurt. He was the one who had been attacked, violently.

The detectives - of course, they were detectives - began to ask their questions again. They were hard questions. They were impossible to answer.

‘I can’t– I can’t–’ said Howard. ‘It’s no use. I can’t remember.’ He felt like a little boy. He wanted to cry.

You climbed into the old lady’s house in the dark. She heard you and went to look. You hit her when she got to the stairs,’ the guard said.

And then the nurse was standing beside them. ‘That’s enough,’ she said angrily. ‘He’s too ill to answer any more questions. You’ll have to leave.’

She did something to Howard’s arm. He felt himself sinking into sleep. The green dragon, the telephone, the pool of blood, the old lady… What had happened? He didn’t know. But he was certain about one thing.

‘My name’s not Blake,’ he said, loudly and clearly. Then he slept.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.