سرفصل های مهم
آلگرای سوم
توضیح مختصر
آلگرای دوم میمیره و یک آلگرای دیگه در روز مرگ اون، متولد میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
آلگرای سوم
در انگلیس برگشتم مدرسه و سر درس و مشقم، ولی آلِگرا رو فراموش نکردم. براش نامههایی نوشتم و چند تا هدیهی کوچیک فرستادم. به نامههام جواب نداد ولی به خودم گفتم: “خوب، فقط ۵ سالشه. شاید هنوز نمیتونه نامه بنویسه.” یک سال بعد از تعطیلاتمون در ایتالیا نامهای از طرف مارگارت هندرسون رسید. اول به خاطر نامهها و هدیهها ازم تشکر کرده بود. بعد نوشته بود:
عذر میخوام که برات نامه ننوشتیم، ولی سال خیلی بدی برامون بود. نامه نوشتن برام سخته، ولی امروز بیست و یکم آوریله و میخوام بهت بگم سال گذشته همین روز اتفاق وحشتناکی افتاد. چایرا و من هنوز هم خیلی غمگینیم و چایرا از اون موقع بیماره. زیاد غذا نمیخوره و نمیخواد با کسی حرف بزنه. حالا دلیلش رو بهت میگم. یک هفته بعد از تعطیلات شما، آلگرای کوچیک ما تب گرفت. چند روز بعد، تب بدتر شد و دکتر صدا زدیم. اون گفت مطمئن نیست تب چی هست. بهمون گفت شاید آب یا غذای بد خورده. کمی دارو بهش داد و حال آلگرا بهتر شد ولی بعد تب سریع برگشت. ما نتونستیم دکتر رو پیدا کنیم و وقتی دکتر رسید، خیلی دیر شده بود. بیست و یکم آوریل سال گذشته، آلگرای کوچیک عزیز ما مُرد. آه، مثل یه خواب وحشتناکه! بچهی عزیز ما فقط ۵ سال و سه ماهه بود. حالا اون رفته و دیگه برنمیگرده!
وقتی این نامه رو خوندم، شوکه شدم. آلِگرا مُرده! خیلی ناراحت شدم و شروع به گریه کردم. مدتی طولانی نمیتونستم باور کنم. صورتش، صداش، و حرفهای بچهگانهاش رو به یاد میآوردم. بازیها و حرفهامون رو به یاد میآوردم. آلگرا مثل یه روح به نظرم برگشت و خیلی ناراحت بودم.
وقتی ۱۸ ساله شدم، رفتم دانشگاه تا ایتالیایی بخونم، ولی اغلب آلگرا و اون هفتهی عجیب رو در ویلای هندرسونها به خاطر میآوردم. چطور میتونستم فراموش کنم؟ و اغلب به حرفهای عجیب آلگرا فکر میکردم: میخوام قبل از اینکه بمیرم، بابام رو ببینم. از کجا میدونست قراره بمیره؟ و بعد آلگرایِ روح تو اتاقم بود که میگفت: میخوام قبل از اینکه بمیرم مامانم رو ببینم. همهی اینها چه معنایی داشت؟ میخواستم جواب این معما رو پیدا کنم. ولی چطور؟
بهار برای درس خوندن رفتم ایتالیا و در فلورانس با یک خانوادهی ایتالیایی موندم. یه دختر کوچیک داشتن. وقتی اسمش رو بهم گفتن، نتونستم باور کنم.
مادرش بهم گفت: “میخواستیم یه اسم متفاوت بذاریم اسمی که زیاد تو ایتالیا نمیشنوی. آلگرا یهو به ذهنم رسید. اسم زیباییه و امیدواریم بچهی خوشحالی باشه. ولی خوشحال نیست. دختر عجیبیه.”
به بچه نگاه کردم. قدبلند بود؛ صورتش رنگ پریده و زیبا بود. موهای بلند قهوهای و چشمهای قهوهای داشت.
پرسیدم: “چند سالشه؟”
“پنج سالشه.”
احمقانه گفتم: “پنج؟ مطمئنی- منظورم اینه که واقعاً پنج سالشه؟”
“بله، پنج.” مادر به شکل عجیبی نگاهم کرد.
“میتونم بپرسم کی پنج سالش شد؟ منظورم اینه که تولدش کِیه؟”
مادر متعجب کرد. “ژانویه. چرا؟”
“ولی لطفاً روز دقیقش رو بهم بگید. میدونید، میخوام سال آینده براش هدیه بخرم.”
حالا مادر داشت لبخند میزد. “در بیست و یکم ژانویه متولد شده.”
وقتی اون شب رفتم اتاقم، میترسیدم و نرفتم تو تختم. داشتم به آلگرا هندرسون فکر میکردم. وقتی پنج سال و سه ماهه بود، در بیست و یکم آوریل مُرده بود. بنابراین در بیست و یکم ژانویه هم متولد شده بود! ممکن بود این آلگرای ایتالیایی همون اسم، همون روز تولد و همون سن رو رو داشته باشه؟ نتونستم بخوابم، بنابراین سعی کردم کتابی در رابطه با شعرهای انگلیسی در ایتالیا بخونم. ولی نتونستم. منتظر بودم، منتظر بودم …
نیمه شب اومد. به ساعتم نگاه کردم و بعد اونجا در گوشهی تاریک اتاق بود. یه دختر بلوند زیبا، صورتش مثل شیر بود، چشمهاش به رنگ آبی آسمون ایتالیا بود. یه لباس خواب سفید پوشیده بود. آلگرا.
به انگلیسی زیبا ازم پرسید: “منو میبری پیش مامانم؟ اون در باگنو ریپولیه. زیاد از اینجا دور نیست.”
حالا خیلی ترسیده بودم و فریاد کشیدم: “برو! برو!”
ولی اومد و کنار صندلیم ایستاد.
با عصبانیت گفت: “میخوام قبل از اینکه بمیرم، مامانم رو ببینم - منو ببر!”
خیلی سریع از اتاق بیرون دویدم.
تصمیم گرفتم صبح روز بعد به باگنو ریپولی برم. با فیات ۵۰۰ کوچیکم رفتم اونجا. فقط چند تا خونه و یه کلیسای کوچیک به اسم سانت ماریا دِل آنتلا وجود داشت. رفتم داخل کلیسا، ولی چیز خاصی داخلش نبود. بعد تو قبرستون کوچیک پشت کلیسا قدم زدم. ولی چیز متفاوتی ندیدم، بنابراین تصمیم گرفتم برگردم فلورانس. وقتی داشتم از قبرستون خارج میشدم، یه سنگ قبر دیدم که روش کلمات انگلیسی نوشته شده بود. ایستادم و خوندمش:
كلير كليرمونت اینجا خوابیده
در فلورانس مُرده
نوزدهم مارس ۱۸۷۹
۸۱ ساله
دوباره اسم كلير! اسم مادر آلگرایِ روح! خیلی تعجب کرده بودم، ولی هنوز هم چیزی نمیفهمیدم.
اون روز بعد از ظهر در فلورانس تصمیم گرفتم به باری برم و کتابی در رابطه با شعرهای انگلیسی بخونم. و وقتی داشتم در رابطه با بایرون و شلی میخوندم، شروع به فهمیدن معمای آلِگرا کردم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Allegra Three
In England I went back to school and my studies, but I didn’t forget Allegra. I wrote letters to her and sent some small presents. She didn’t answer my letters but I said to myself, ‘Well, she’s only five. Perhaps she can’t write letters yet.’ Then a year after our holiday in Italy a letter arrived from Margaret Henderson. First she thanked me for my letters and presents. Then she wrote:
I’m sorry that we didn’t write to you, but it has been a very bad year for us. It is difficult for me to write now, but today is April 21st and I want to tell you that something terrible happened on the same day last year. Chiara and I are still very sad, and Chiara has been ill. She doesn’t eat much and she doesn’t want to speak to anybody. Now I’ll tell you why. A week after your holiday our little Allegra got a fever. A few days later the fever was worse and we called the doctor. He said that he wasn’t sure what the fever was. ‘Perhaps she drank some bad water or ate food that was bad,’ he told us. He gave her some medicine and she was better, but then the fever returned very quickly. We couldn’t find the doctor and when he arrived, it was too late. Our dear little Allegra died on April 21st a year ago. Oh, it’s like a terrible dream! Our darling child was only five years and three months old. Now she has gone and she will never come back to us!
When I read this, I was shocked. Allegra dead! I felt very sad and I began to cry. For a long time I just couldn’t believe it. I remembered her face, her voice, and her child’s talk. I remembered our games and our conversations. Allegra came back to me like a ghost and I was very unhappy.
When I was eighteen, I went to university to study Italian, but I often remembered Allegra and that strange week at the Villa Henderson. How could I forget it? And I often thought about Allegro’s strange words: ‘I want to see my Daddy before I die?’ How did she know that she was going to die? And then there was the ghost Allegra in my room, saying, ‘I want to see my Mama before I die.’ What did it all mean? I wanted to find the answer to this mystery. But how?
In spring I went to Italy for my studies and I stayed in Florence with an Italian family. They had a little daughter. When they told me her name, I couldn’t believe my ears.
‘We wanted a different name,’ the mother told me, ‘a name that you don’t often find in Italy. Allegra came to me suddenly. It’s a beautiful name and we hoped that she would be a happy child. But she isn’t happy. She’s a strange girl.’
I looked at the child. She was tall; her face was pale and beautiful. She had long brown hair and brown eyes.
‘How old is she,’ I asked.
‘She’s five?’
‘Five? Are you sure - I mean, is she,’ I said, stupidly.
‘Yes, five.’ The mother looked at me strangely.
‘Can I ask you when she was five? I mean, when is her birthday?’
The mother looked surprised. ‘In January. Why?’
‘But please tell me the exact day. You see, I’d like to buy her a present next year.’
Now the mother was smiling. ‘She was born on January 21st.’
When I went to my room that night, I was afraid and I didn’t go to bed. I was thinking about Allegra Henderson. She died on April 21st when she was five years and three months old. So she was born on January 21st too! Was it possible that this Italian Allegra had the same name, the same birthday, the same age? I couldn’t sleep so I tried to read a book about some English poets in Italy. But I couldn’t. I was waiting, waiting…
She came at midnight. I looked at my watch and then she was there in a dark corner of the room. A beautiful, blond child, her skin like milk, her eyes like the blue of an Italian sky. She wore a long white nightdress. Allegra.
‘Will you take me to my Mama,’ she asked in her beautiful English. ‘She’s at Bagno a Ripoli. It isn’t far from here.’
I was very afraid now and I shouted, ‘Go away! Go away!’
But she came and stood by my armchair.
‘I want to see Mama before I die - Take me,’ she said angrily.
I ran out of that room very fast.
Next morning I decided to go to Bagno a Ripoli. I drove there in my small Fiat 500. There were only a few houses, and a small church called Santa Maria dell’Antella. I went into the church but there was nothing special about it. Then I walked around the small cemetery behind it. But I didn’t see anything different so I decided to go back to Florence. When I was going out of the cemetery, I saw a tombstone with some English words on it. I stopped and read:
Hear lies Claire Clairmonte
Died in Florence
March 19th 1879
Aged 81
The name Claire again! The name of the ghost Allegra’s mother! I was very surprised but I still didn’t understand anything.
In Florence that afternoon I decided to go to a bar and read the book about the English poets. And while I was reading about Byron and Shelley, I began to understand the mystery of Allegra.