سرفصل های مهم
فرار!
توضیح مختصر
هوارد لباسهای بیمار دیگه رو میپوشه و میخواد از بیمارستان فرار کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
فرار!
هوارد وقتی بیدار شد، هنوز میترسید. شب شده بود و بخش دراز ساکت بود. بله، هنوز میترسید، ولی قویتر شده بود، خیلی قویتر. چیزی داشت تو سرش میچرخید و میچرخید. چیزی بود که کارآگاه درست قبل از اینکه پرستار بیاد گفته بود.
دوروبر اتاق رو نگاه کرد. همه خوابیده بودن. میتونستن نور مهتاب رو روی تختهاشون ببینه. نور مهتاب! خودش بود! نگهبان گفته بود تاریک بود. ولی اشتباه میکرد. تاریک نبود. مهتاب بود، مهتاب روشن.
هوارد بلند شد و روی تختش نشست. یک مرتبه هیجانزده شد. بالاخره داشت به یاد میآورد. ولی افکارش قبل از اینکه بتونه بهشون برسه، از دست میرفتن. میخواست از عصبانیت فریاد بکشه، ولی چیزی دید. بازوش باز بود. دیرک و نی دیگه نبودن و پردهها باز بودن. بعد متوجه چیز دیگهای شد. نگهبان اونجا نبود!
هوارد سعی کرد افکارش رو کنترل کنه. تا اینجا چی میدونست؟ یک خانم پیر کشته شده بود، یک خانم پیر که در خیابان پرایمرز زندگی میکرد. و پلیس فکر میکرد اون کشتتش. اسم خیابان پرایمرز رو قبلاً شنیده بود. جواب اونجا بود؟ اگه آزاد بود، میتونست آدرس رو پیدا کنه؟
آزاد! باید آزاد میشد. باید از بیمارستان فرار میکرد. باید میفهمید در حقیقت چه اتفاقی افتاده برای اینکه مطمئن بود کسی رو نکشته. هیچ کار بدی انجام نداده بود. بعد به پشت روی تختش دراز کشید. احساس ضعف میکرد. چطور میتونست فرار کنه؟ تمام لباسهاش رو گرفته بودن.
یک مرتبه صداهایی بیرون بخش شنید. سریع چشمهاش رو بست و بیحرکت دراز کشید. میتونست صداهای نگهبانش و پرستارها رو بشنوه. درهای بزرگ باز شدن و سریع اومدن داخل. داشتن یک برانکارد رو هل میدادن. یک مرد روش دراز کشیده بود و ناله میکرد.
پرستار داشت میگفت: “درست بیرون بیمارستان بود. جلوی یه اتوبوس راه میرفت.”
بیمار جدید رو روی تخت کنار هوارد گذاشتن. دکترها و پرستارها همه دورش بودن. بعد یکی از دکترها گفت: “باید عمل کنیم،” و مرد دوباره روی برانکارد برده شد.
نگهبان گفت: “میرم به زنش زنگ بزنم” و از بخش بیرون رفت. بعد دوباره همه جا ساکت شد.
هوراد مدتی طولانی تکون نخورد. بعد به آرومی چشمهاش رو باز کرد. بخش ساکت بود. بیماران دیگه دوباره خوابیده بودن. سرش رو بلند کرد و به تخت کناری نگاه کرد. لباسهای مرد هنوز روی صندلی کنار تختش بودن. فراموش کرده بودن لباسهاش رو ببرن. میخواست بخنده!
هوارد از تختش بیرون اومد و با احتیاط ایستاد. لحظهای فکر کرد میخواد بیفته. سرش رو تکون داد. بعد حالش خوب شد. با خودش لبخند زد. احساس قدرت میکرد. میتونست این کار رو انجام بده. حالا میدونست میتونه انجام بده. میتونست فرار کنه!
در حموم لباسهاش رو پوشید. لباسهای مرد کمی کوچیک بودن، ولی تونست تنش کنه. تو آینه به خودش نگاه کرد. حالا قسمت سخت–
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Escape!
Howard was still afraid when he woke up. It was night and the long ward was silent. Yes, he was still afraid, but he was stronger, much stronger. Something was going round and round in his head. It was something the detective had said, just before the nurse came.
He looked around the room. Everyone was sleeping. He could see the moonlight on their beds. Moonlight! That was it! The guard had said ‘in the dark’. But he was wrong. It wasn’t dark. It was moonlight, bright moonlight.
Howard sat up in his bed. He suddenly felt excited. Was he remembering at last? But his thoughts were gone before he could catch them. He wanted to shout with anger, but he had seen something. His arm was free. The pole and tube had gone and the curtains were open. Then he noticed something else. The guard was not there!
Howard tried to control his thoughts. What did he know so far? An old lady had been killed, an old lady who lived in Primrose Avenue. And the police thought he had killed her. That name, Primrose Avenue, he’d heard it before. Was the answer there? Could he find the address if he was free?
Free! He had to get free. He had to escape from the hospital. He had to discover what had really happened, because he was certain he had not killed anyone. He hadn’t - he hadn’t done that terrible thing. Then he lay back on the bed. He was feeling weak. How could he escape? They had taken away all his clothes.
Suddenly Howard heard voices outside the ward. He shut his eyes quickly, and lay very still. He could hear the voices of his guard and the nurses. The big doors opened and they came in quickly. They were pushing a stretcher. A man was lying on it He was groaning.
‘It was just outside the hospital,’ the nurse was saying. ‘He walked in front of a bus.’
They put the new patient on the bed next to Howard’s. Doctors and nurses were all around him. Then one of the doctors said, ‘We’ll have to operate,’ and the man was taken away again on his stretcher.
‘I’ll go and phone his wife,’ said the guard, and left the ward. Then it was quiet again.
Howard didn’t move for a very long time. Then slowly he opened his eyes. The ward was quiet. The other patients were sleeping again. He lifted his head and looked at the next bed. The man’s clothes were still on the chair by his bed. They had forgotten to take them away. He wanted to laugh!
Howard got out of bed and stood up carefully. For a moment he thought he was going to fall. He shook his head. Then he felt all right. He smiled to himself. He felt strong. He could do it. Now he knew he could do it. He could escape!
He dressed in the bathroom. The man’s clothes were a little too small but he could get them on. He looked at himself in the mirror. Now for the difficult part–