سرفصل های مهم
داخل خونهی قدیمی
توضیح مختصر
هوارد از بیمارستان فرار میکنه و میره خونهای که خانم پیر به قتل رسیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
داخل خونهی قدیمی
ولی خوش شانس بود. کسی رو ندید و کسی هم اون رو ندید. سریعاً از بخش خارج شد و از بیمارستان بیرون رفت. بیرون، دید یکی از پرستارها دوچرخهاش رو گذاشت جلوی دیوار. هوارد به دوچرخه خیره شد. حس عجیبی داشت که تمام این کارها رو قبلاً انجام داده. دوچرخه یه جورهایی مهم بود. ولی چرا؟ به یاد نمیآورد. ولی میدونست میتونه دوچرخهسواری کنه. خودش رو تکون داد و سوار دوچرخه شد و سریع از اونجا دور شد.
یک جورهایی راه رو میشناخت. مثل این که تو سرش نقشه داشت. خیابان پرایمرز اونجا بود و بله، اونجا یک خونهی بزرگ قدیمی بود. پشت درختها پنهان شده بود.
هوارد روی مسیر ماشینرو راه رفت. مثل خواب و رویا بود. راه رو دقیق میشناخت. مطمئن بود جوابها اونجا هستن، جواب تمام سؤالاتش.
یک مرتبه پرید توی سایهی درختها و بیحرکت زیر شاخهها ایستاد. میتونست صداهایی بشنوه. به آرامی بیرون رو نگاه کرد و یک ون دید، یک ون سفید. بیرون خونه پارک کرده بود. دو نفر کنارش ایستاده بودن. داشتن حرف میزدن. لباس فرم تیره پوشیده بودن.
بعد دید کی هستن. پلیس! البته! یک زن تو این خونه به قتل رسیده بود و پلیس نگهبانی میداد. باید خیلی احتیاط میکرد. باید دور میزد و میرفت پشت خونه. هیچ کس نمیتونست اون رو اونجا ببینه. به آرومی از لای درختها سینهخیز رفت. در سایهها موند.
دوباره راه رو بلد بود. اینجا پشت خونه بود و اونجا هم یک ناودون کنار بالکن بود. به آرومی بالا رفت و پنجره رو باز کرد. یک جورهایی میدونست قفل نیست. رفت تو و در تاریکی ایستاد. داشت عمیق نفس میکشید، ولی نمیترسید. خونه گرم بود و دوستانه. با دستهاش راهش رو در راهروی طبقهی بالا پیدا کرد. بعد از پلهها پایین اومد، پله به پله، به آرومی و با احتیاط. یک مرتبه ترسید – خیلی ترسید. ولی چرا؟
خونه دیگه حس دوستانهای نداشت. چیزی پایین پلهها منتظرش بود، یه چیز شرور و ظالم و –
هوارد فریاد کشید. وحشت کرده بود. یک نفر پایین، روی زمین دراز کشیده بود. میتونست یه جسم سفید رو با بازوهای باز در کنارهاش ببینه.
بعد ماه از پشت ابر در اومد و از پشت پنجره به داخل تابید. پاهای هوارد احساس ضعف کردن. جسمی که روی زمین دیده بود، به نظر واقعی میرسید. چیزی رو به یاد میآورد یا داشت رویاپردازی میکرد؟
حالا میتونست به وضوح ببینه. یک بدن روی فرش پایین نبود. فقط چند تا علامت سفید بودن. پلیس علامتهای سفید روی زمین کشیده بود. میخواستن مکان رو نشون بدن – مکانی که جسد بود. چیزی برای ترس وجود نداشت، ولی چیز دیگهای رو به خاطر میآورد؟ دوباره نگاه کرد، نزدیکتر و نزدیکتر. بعد برگشت. احساس میکرد حالش خرابه. کنار شکل سر، فرش تیره بود، تیره از خون.
هوارد تقریباً از پلههای آخر افتاد پایین. به اون طرف سالن دوید. به میزها، صندلیها و یک صندوق سنگین و بزرگ چوبی خورد. نور مهتاب به بالاش تابیده بود. پر از اژدهای چینی بود. برگشت. نمیتونست نفس بکشه. باید میرفت بیرون. باید میرفت تو هوای سرد شب.
یک مرتبه ایستاد. صداها! و صدای کلید رو توی قفل شنید. دیوانهوار اطراف رو نگاه کرد. باید پنهان میشد، ولی کجا، کجا؟ صندوق چینی؟ نه، اونجا، نه، پیش اون اژدها! ولی مجبور بود. هیچ جای دیگهای نبود. رفت داخلش.
صداها نزدیکتر شدن و درست کنار صندوق ایستادن. دو تا افسر پلیسی بودن که هوارد بیرون دیده بود. داخل جعبه سعی کرد به آرامی نفس بکشه. صداها واضح بودن.
یکی داشت میگفت: “ازت میخوام دور و بر رو نگاه کنی. قبلاً اینجا نبودی، بودی؟”
اون یکی گفت: “دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ خانم پیر به قتل رسیده و –”
هوارد به افسر پلیس فکر کرد. داشت به شکل پایین پلهها اشاره میکرد، به خون خشک شده؟
ولی حالا داشت دوباره حرف میزد، “مردی که این کار رو کرده رو گرفتیم. میدونی، مگه نه؟ اون میخواست اون اژدها رو بدزده. ما فکر میکنیم خانم پیر صدایی شنیده. شاید داشت تلویزیون تماشا میکرد. اومده پایین پلهها. مرد داشت به آرومی از پلهها پایین میاومد و وقتی خانوم رو دیده– شترق! بهش ضربه زده. نمیدونیم با چی بهش ضربه زده. فقط وحشیانه در تاریکی ضربه زده و دوباره از پلهها بالا دویده، و از پنجره اومده بیرون. ولی این بار یک اشتباه انجام داده. سُر خورده و افتاده.”
هوارد داخل صندوق داشت خیلی با دقت به تمام کلمهها گوش میداد. حالا داشت داستان واقعی رو میشنید؟ با دقت فکر کرد. چرا نمیتونست به یاد بیاره؟ افسر پلیس گفته بود: “– تو تاریکی.” نه، اشتباه بود. تاریک نبود. ولی این رو از کجا میدونست؟ چرا این موضوع اهمیت داشت؟
“نظافتچی صبح روز بعد پیداش کرده. زیر بالکن بیهوش بوده. مثل یه نوزاد به خواب رفته بوده، ولی سرش آسیب دیده. اژدها روی زمین کنارش بود.”
صداهاشون داشت ضعیفتر میشد. داشتن دور میشدن. هوارد منتظر موند – ۱۵ دقیقه، ۲۰ دقیقه. بعد در صندوق رو کمی باز کرد. بیرون همه چیز بیحرکت بود، بیحرکت و تاریک. ماه دوباره پنهان شده بود. از صندوق بیرون اومد. سعی کرد خیلی بیصدا باشه.
اتاق خیلی تاریک بود و نمیتونست چیزی ببینه. دستهاش رو جلوش گرفت و به آرومی یه پاش رو حرکت داد، بعد پای دیگهاش رو. اگه میتونست چراغ رو روشن کنه، فقط برای یک دقیقه، میتونست شکل اتاق رو ببینه – و درها. دستهاش به یه چیز سفت خوردن. دیوار! خوبه. اگه دیوار رو دنبال میکرد، میتونست در رو پیدا کنه. بله، اینجا بود و دستگیره هم اینجا بود.
هوارد یک مرتبه احساس سبکی و شادی کرد. در عرض یک دقیقه میرفت تو هوای آزاد. و از دیوارهای سنگین این خونه آزاد میشد. حالا براش مثل زندان بودن. باید میرفت پیش پلیس. باید بهشون میگفت اشتباه میکنن، به شدت در موردش اشتباه میکنن.
در رو باز کرد و سریع از درگاه بیرون رفت–
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Inside the old house
But he was lucky. He saw nobody, and nobody saw him. He walked quickly out of the ward and out of the hospital. Outside, he saw that one of the nurses had left her bicycle against the wall. Howard stared at it. He had a strange feeling that he had done all this before. Somehow, a bicycle was important. But why? He couldn’t remember. But he knew he could ride a bicycle. He shook himself, got on the bicycle and rode away quickly.
Somehow he knew the way. It was like having a map in his head. There was Primrose Avenue, and there, yes, there was the big old house. It was hidden behind trees.
Howard started to walk up the drive. It was like the dream. He knew the way exactly. He was certain the answers were here, the answers to all of his questions.
Suddenly, he jumped into the shadow of the trees and stood very still under the branches. He could hear voices. He looked out slowly and saw a van, a white van. It was parked outside the house. Two people were standing by it. They were talking. They were wearing dark uniforms.
Then he saw who they were. The police! Of course! A woman had been murdered in this house, and the police were guarding it. He had to be more careful. He had to go round to the back of the house. Nobody would be able to see him there. He crept through the trees silently. He stayed in the shadows.
Again, he knew the way. Here was the back of the house and here was the drainpipe beside the balcony. He climbed up easily and opened the window. Somehow he knew it wasn’t locked. He climbed in and stood in the dark. He was breathing deeply, but he wasn’t afraid. The house felt warm and friendly. He felt his way across the upstairs hall with his hands. Then he started down the stairs, step by step, slowly and carefully. Suddenly he felt afraid – very afraid. But why?
The house didn’t feel friendly any more. Something was waiting for him downstairs, something evil and cruel and–
Howard cried out. He was terrified. Someone was lying on the floor below! He could see a white shape, with the arms out at the sides.
Then the moon appeared from behind a cloud and shone through the window. Howard’s legs felt weak. The body he had seen on the floor had seemed real. Was he remembering something or was he just dreaming it?
He could see clearly now. It wasn’t a body on the rug below. It was only some white marks. The police had made white marks on the floor. They had wanted to show the place – the place where the body had been. There was nothing to be afraid of, but had he remembered something else? He looked again, nearer and nearer. Then he turned away. He was feeling sick. Beside the shape of the head, the rug was dark, dark with blood.
Howard almost fell down the last steps. He ran across the hall. He crashed into tables, chairs and a large, heavy wooden box. The moonlight shone on its top. It was covered with Chinese dragons. He turned away. He couldn’t breathe. He had to get outside. He had to get into the cold night air.
Suddenly he stopped. Voices! He heard the sound of a key in the lock. He looked around wildly. He had to hide, but where, where? The Chinese box? No, not there, not with those dragons! But he had to. There was nowhere else. He climbed in.
The voices came nearer and stopped just by the box. It was the two police officers Howard had seen outside. In the box he tried to breathe quietly. The voices were clear.
‘I want you to have a look around,’ one was saying. ‘You haven’t been here before, have you?’
‘What happened exactly,’ the other said. ‘The old lady was murdered and–’
Howard thought about the police officer. Was he pointing - to the shape at the bottom of the stairs, pointing to the dry blood?
But now he was speaking again, ‘We’ve got the man that did it. You know that, don’t you? He wanted to steal that dragon. We think the old lady heard something. Maybe she was watching television. She came to the bottom of the stairs. He was coming down silently and when he saw her– crash! He hit her. We don’t know what he hit her with. He just hit wildly in the dark and ran back upstairs, and got out through the window. But this time he made a mistake. He slipped and fell.’
In the box Howard was listening very carefully to every word. Was he hearing the true story now? He thought carefully. Why couldn’t he remember? ‘– in the dark’, the police officer had said. No, that was wrong. It wasn’t dark. But how did he know this? Why was it important?
‘The cleaner found him the next morning. He was unconscious under the balcony. He was sleeping like a baby, but he’d hurt his head. The dragon was on the ground beside him.’
Their voices were getting weaker. They were going away. Howard waited– fifteen minutes, twenty minutes. Then he opened the top of the box a little. Everything was still outside, still and dark. The moon was hidden again. He climbed out. He tried to be very quiet.
The room was very dark, and he couldn’t see anything. He held his hands in front of him and moved one foot slowly, then the other. If he could switch on the light, just for a minute, he would be able to see the shape of the room– and the doors. His hands touched something hard. The wall! Good. If he followed the wall, he would find the door. Yes, here it was and here was the handle.
Howard suddenly felt light and happy. In a second he was going to be in the fresh air. And he was going to be free from the heavy walls of this house. They seemed like a prison to him now. He had to go to the police. He had to tell them they were wrong, terribly wrong about him.
He opened the door and stepped quickly through the doorway–