سرفصل های مهم
اژدهای سبز
توضیح مختصر
هوارد همه چی رو به خاطر میاره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
اژدهای سبز
وقتی هوارد دوباره به هوش اومد، روی یک زمین سخت و کثیف دراز کشیده بود و تمام استخوانهای بدنش تیر میکشیدن. سعی کرد تکون بخوره، ولی درد خیلی زیاد بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ این مکان تاریکتر از طبقهی بالا بود. طبقهی بالا؟ بعد، به یاد آورد. دری رو باز کرده بود و یک مرتبه افتاده بود و پله به پله اومده بود پایین تا اینکه به ته رسیده بود و –تاریکی.
هوارد با خودش فکر کرد: “درست مثل سری قبل.” و بعد بلند شد و نشست. سری قبل! بله، حالا به یاد میآورد! قبلاً تو این خونه بود. خانم پیر رو دیده بود. روی زمین در استخری از خون دراز کشیده بود، ولی – هوارد خانوم رو کشته بود؟
وقتی فِرِدی اومد، حدوداً ساعت ۶ بود. هوارد تازه داشت چاییش رو تموم میکرد. وقتی فِرِدی رو دید، نالید. فردی شوهر خواهرش بود و نه سال میشد که با خواهر هوارد، هلن، ازدواج کرده بود، ولی هوارد از فردی خوشش نمیومد. هیچ وقت ازش خوشش نمیومد.
همیشه به فردی شک داشت. فکر میکرد فرِدی آدم درستکار و صادقی نیست. نمیدونست چرا این فکر رو میکنه، ولی اینطور فکر میکرد. چیزی در رابطه با فردی وجود داشت. به نظر نمیرسید شغلی داشته باشه، ولی همیشه ماشین بزرگ و لباسهای گرون قیمت داشت. هلن و دو تا بچهاش به نظر هر چیزی که احتیاجشون بود رو داشتن، ولی –
وقتی فردی اومد داخل اتاق، هوارد بلند شد. رنگ فردی سفید بود و مضطرب بود. سریع به طرف پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد. فکر میکرد یه نفر دیگه داره میاد؟
گفت: “باید کمکم کنی، هوارد. تو دردسر افتادم، دردسر بد.”
هوارد فنجونش رو گذاشت زمین. با احتیاط گفت: “چیکار میتونم بکنم؟” باید با فردی احتیاط میکردی.
فردی وقتی سیگارش رو روشن کرد دستهاش میلرزید. “به پول احتیاج دارم، پول خیلی زیاد.” هوارد شروع به صحبت کرد، ولی فردی سریع ادامه داد. “میدونم، میدونم. تو پول نداری. ولی میتونی بهم کمک کنی.” داشت مضطربانه به هوارد نگاه میکرد.
هوارد با عصبانیت گفت: “چطور؟ اگه یکی از نقشههای وحشیانهات هست، جواب من “نه” هست. در هیچ جرمی بهت کمک نمیکنم.”
فردی گفت: “فقط یه چیز کوچیکه.” سیگارش رو خاموش کرد. “یه تماس تلفنی، همش همین. چند تا مرد هستن –” دوباره مضطربانه به بیرون از پنجره نگاه کرد.
هوارد گفت: “چه مردهایی؟ منظورت مجرمها هستن؟”
فردی سریعاً گفت: “بهتره ندونی. اونا آدمهای – محترمی نیستن.” وقتی فردی این کلمه رو گفت، عجیب به گوش رسید. “وقتی عصبانین، خطرناکن – خیلی خطرناک. میخوان–”
یک مرتبه فردی صورتش رو با دستهاش پوشوند. هوارد دید داره میلرزه و پرید روی پاهاش. دستش رو گذاشت رو بازوی فردی. شاید فردی رو دوست نداشت، ولی شوهر خواهرش بود.
فردی بالا رو نگاه کرد. وحشت کرده بود. گفت: “باید نجاتم بدی، هوارد.” صداش میلرزید. “تو تنها دوستی هستی که دارم. اگه پولشون رو به زودی نگیرن، من رو میکشن.” چند دقیقهای نتونست ادامه بده. خیلی ترسیده بود.
زمزمه کرد: “اگه من کشته بشم، چه بلایی سر هلن و بچهها میاد؟” میدونست چطور احساسات هوارد رو جریحهدار کنه. “بی شوهر، بی پدر. به زودی بی خونه و بی پول میشن. تو خیابونها میمونن –” صداش داشت بلندتر و بلندتر میشد.
هوارد گفت: “خیلیخب، خیلیخب.” سعی میکرد آروم بمونه. “ازم میخوای چیکار کنم؟”
نقشهی فردی آسون بود و به نظر هوارد خطرناک نرسید. شروع کرد: “یه خانم پیر هست –”
اسمش دوشیزه بلیک بود و در یک خونهی بزرگ قدیمی در شمال شهر زندگی میکرد. خونه پشت درختان بلند پنهان شده بود. سالهای زیاد در خاور دور زندگی کرده بود و وقتی برگشته بود زن پولداری بود. خونه از پر از اشیای ارزشمند بود. بیشترشون سنگین بودن و نمیشد جابجاشون کرد، ولی بعد اژدهای سبز بود…
هوارد گفت: “اژدها؟” خندید. “چه اژدهایی؟” فردی بهش گفت از یشم سبز و طلا درست شد با چشمهای سرخ جواهر و الماسهایی روی دُمش. اژدها در جایی مخصوص در اتاق خوابش بود و با چراغهای روشنی روشن شده بود. همه چیز رو در مورد اژدها میدونست، برای این که با نظافتچیش در میخونه حرف زده بود.
فریدی گفت: “هزاران پوند ارزش داره.” حالا هیجانزده شده بود. داشت لذت میبرد. “شاید صدها هزار. و به اندازهای سبکه که میشه حملش کرد و به اندازهای کوچیکه که میشه مخفیش کرد!”
از هوارد میخواست فقط یک کار انجام بده – فقط یک کار. فردی توضیح داد: “به خانم پیر زنگ بزن. بهش میگی یه بسته به آدرس تو، خیابان پرایمرز رسیده.”
هوارد شروع کرد: “ولی اینجا –”
فردی سریع گفت: “میدونم، میدونم - فقط بگو جادهی پرایمرزه. آدرس اون خیابان پرایمرزه- تقریباً یکه، مگه نه؟ میگی اسمت بلیکه، مثل اسم اون. میگی روی تمبر پاکت نوشته “سنگاپور” و داخلش چند تا چای مخصوص وجود داره. تو فکر میکنی اشتباه شده. تو اسمش رو از دفترچهی تلفن پیدا کردی و به این نتیجه رسیدی که بسته به آدرس اشتباه اومده.”
به هوارد نگاه کرد. پرسید: “فهمیدی؟”
هوارد گفت: “بله، بله. ادامه بده!” میخواست آخرش رو بشنوه.
فردی ادامه داد: “خوب، آسونه. بهش میگی بسته رو میبردی خونهاش، ولی نمیتونی راه بری و ویلچرنشینی. و داری به تعطیلات سه هفتهای میری. در حقیقت دخترت به زودی میاد تا تو رو ببره فرودگاه. بعد از دوشیزه بلیک میپرسی میخواد سه هفته صبر کنه یا دوست داره بلافاصله بیاد خونهات و خودش بسته رو ببره؟”
هوارد گفت: “ولی شاید سه هفته صبر کنه.” نقشهی فردی رو دوست نداشت. ولی حالا علاقهمند شده بود.
فردی گفت: “صبر نمیکنه. بستهاش رو میخواد. بلافاصله از خونهاش بیرون میاد، برای اینکه میخواد قبل اینکه بری، بهت برسه. و من بیرون خونهاش خواهم بود. همین که بیاد بیرون، من میرم توی خونه، اژدهای سبز رو برمیدارم و میام بیرون. آسون خواهد بود. مثل گرفتن شکلات از دسته بچه آسون خواهد بود.”
هوارد احساس ناراحتی کرد. ولی چیکار میتونست بکنه؟
فردی حالا داشت میگفت: “اژدها رو برمیگردونم پیش تو. میتونی اینجا قایمش کنی.”
هوارد داد زد: “اینجا؟” ترسیده بود. “چرا اینجا؟ خونهی خودت چه مشکلی داره؟”
فردی گفت: “بچهها.” به چشمهای هوارد نگاه نکرد. “ممکنه پیداش کنن. همچنین میخوام از اون مردها هم پنهانش کنم. اینجا رو نمیگردن.”
نقشه بینقص انجام شد. هوارد وقتی صدای خانم پیر رو پشت تلفن شنید، ترسید. امیدوار بود جواب نده. ولی جواب داد. یک ساعت بعد اژدهای سبز رو میز غذاخوری بود. با اون چشمهای سوزان قرمز بهش خیره شده بود. از لحظهای که دیدش، ازش متنفر بود.
هوارد نشست و ساعتها اژدها رو بررسی کرد. قهوه میخورد، قهوهی تلخ و سیگار پشت سیگار میکشید. موقع شام نتونست بخوره. وقتی به غذا فکر میکرد، حالش خراب میشد. چیزهای عجیبی داشت تو سرش اتفاق میافتاد. یک بار با دست لرزان دوباره اژدها رو لمس کرد، ولی دستش رو سریع عقب کشید. به نظر قرمز داغ میرسید. با خودش فکر کرد: “دارم دیوونه میشم. اگه این چیز رو بیشتر نگه دارم، دیوونه میشم.” مضطربانه یه سیگار دیگه روشن کرد.
کسی فردی رو دیده بود- کسی که اون رو میشناخت؟ و مردها- اون مجرمان خطرناک- فردی رو دنبال کرده بودن؟ اون رو تو خونهی هوارد دیده بودن؟ پلیس احتمالاً با هر کسی که با دوشیزه بلیک کار میکرد مصاحبه کرده بود. نظافتچی بهشون گفته بود با فردی حرف زده؟
این سؤالات تو سرش میگشت و میگشت. به خودش گفت: “من احمق بودم. چرا فردی و اون ایدههای دیوانهوارش رو از خونهام بیرون ننداختم؟”
یکمرتبه پرید رو پاهاش. باید تموم میشد. فقط یک جواب وجود داشت. باید اژدها رو برمیگردوند –
متن انگلیسی فصل
chapter four
The green dragon
When Howard became conscious again, he was lying on a hard and dirty floor, and every bone in his body ached. He tried to move but the pain was too much. What had happened? This place was darker than upstairs. Upstairs? Then he remembered. He had opened a door and suddenly he was falling, crashing from step to step until he reached the bottom and– blackness.
‘Just like the last time,’ Howard thought. Then he sat up. The last time! Yes, now he remembered! He had been to this house before. He had seen the old lady. She was lying on the floor in a pool of blood but– did he kill her?
It had been about six o’clock when Freddy came. Howard was just finishing his tea. He groaned when he saw Freddy. Freddy was his brother-in-law and he had been married to Howard’s sister, Helen, for nine years, but Howard didn’t like him. He had never liked him.
He had always been suspicious of Freddy. He thought that Freddy wasn’t really honest. He didn’t know why he thought that, but he did. It was just something about Freddy. He didn’t seem to have a job but he always had a big car and expensive clothes. Helen and the two children seemed to have everything they needed, but–
Howard got up when Freddy came into the room. Freddy was white and nervous. He went quickly to the window and looked out. Did he think someone else was coming?
‘You’ve got to help me, Howard,’ he said. ‘I’m in trouble, bad trouble.’
Howard put down his teacup. ‘What can I do,’ he said carefully. You had to be careful with Freddy.
Freddy’s hands were shaking when he lit his cigarette. ‘I need money, a lot of money.’ Howard started to speak but Freddy continued quickly. ‘I know, I know. You haven’t got any money. But you can help me.’ He was looking at Howard nervously.
‘How,’ said Howard angrily. ‘If this is one of your wild plans, the answer is “No”. I’m not going to help you in any crime.’
‘It’s only a little thing,’ Freddy said. He put out his cigarette. ‘One phone call, that’s all. There are some men–’ He looked nervously out of the window again.
‘What men,’ said Howard. ‘Criminals, you mean?’
‘It’s better if you don’t know,’ Freddy said quickly. ‘They’re not– gentlemen.’ The word sounded strange, when Freddy said it. When they’re angry, they’re dangerous– very dangerous. They’re going to–’
Suddenly Freddy covered his face with his hands. Howard saw that he was shaking and jumped to his feet. He put his hand on Freddys arm. Maybe he didn’t like Freddy but he was his brother-in-law.
Freddy looked up. He was terrified. ‘You’ve got to save me, Howard,’ he said. His voice was shaking. ‘You’re the only friend I’ve got. If they don’t get their money soon, they’ll– they’ll kill me!’ For a few minutes he could not continue. He was too frightened.
‘If I’m killed, what will happen to Helen, and the children,’ he whispered. He knew just how to hurt Howard. ‘No husband, no father. Soon there’ll be no house, no money. They’ll be out on the street–’ His voice was getting louder and louder.
‘All right, all right,’ said Howard. He was trying to stay calm. ‘What do you want me to do?’
Freddy’s plan was easy and it didn’t seem dangerous for Howard. ‘There’s an old lady–’ he began.
Her name was Miss Blake and she lived in a big old house on the north side of the town. The house was hidden behind tall trees. She had lived in the Far East for many years and when she came back, she was a rich woman. Her house was full of valuable things. Most of them were too heavy to move, but then there was the green dragon…
‘Dragon,’ Howard said. He laughed. ‘What dragon?’ It was made of green jade and gold, Freddy had told him, with red jewel eyes, and diamonds on its tail. It stood in a special place in her bedroom and it was lit by bright lights. He knew all about it, because he had been talking to her cleaner at the pub.
‘It’s worth thousands of pounds,’ Freddy said. He was excited now. He was enjoying this. ‘Maybe hundreds of thousands. And it’s light enough to carry, and small enough to hide!’
He wanted Howard to do one thing– just one thing. You phone the old lady,’ Freddy explained. ‘You tell her that a packet has arrived at your address, Primrose Road.’
‘But this isn’t Pr–’ Howard began.
‘I know, I know - You just say it’s Primrose Road,’ Freddy said quickly. ‘Her address is Primrose Avenue - it’s nearly the same, isn’t it? You say your name is Blake, the same as hers. You say that the stamp on the packet says “Singapore” and inside it there is some special tea. You think there has been a mistake. You find her name in the phone book and decide the packet has come to the wrong address.’
He looked at Howard. ‘Do you understand,’ he asked.
‘Yes, yes. Go on,’ said Howard. He wanted to hear the end.
Well, it’s easy,’ Freddy continued. You tell her you would like to bring the packet round to her house, but you can’t walk, you’re in a wheelchair. And you are just going away on three weeks’ holiday. In fact, your daughter is coming soon to take you to the airport. Then you ask Miss Blake, would she like to wait three weeks or would she like to call round at your house immediately and get the packet herself?’
‘But maybe she’ll wait three weeks,’ Howard said. He didn’t like the sound of Freddys plan. But he was interested now.
‘She won’t,’ said Freddy. ‘She’ll want her packet. She’ll leave the house immediately because she’ll want to catch you before you go. And I’ll be outside her house. As soon as she leaves, I’ll get into the house, I’ll get the green dragon, and I’ll get out. If’ll be easy. If’ll be like taking sweets from a baby.’
Howard felt unhappy. But what could he do?
‘I’ll bring the dragon back to you,’ Freddy was saying now. You can hide it here.’
‘Here,’ Howard cried. He was frightened. Why here? What’s wrong with your house?’
‘The children,’ Freddy said. He looked away from Howard’s eyes. They may find it. Also, I want to hide it from those men. They won’t look here.’
Freddy’s plan worked perfectly. Howard was terrified when he heard the old lady’s voice on the phone. He had hoped she would not answer. But she did. One hour later the green dragon was on his dining table. It was staring at him with those hot, red eyes. He hated it from the moment he saw it.
Howard had sat and studied the dragon for hours. He was drinking coffee, black coffee, and smoking cigarette after cigarette. At dinner time he couldn’t eat. When he thought about food, he felt sick. Strange things were happening to his head. Once, with a shaking hand, he had touched the dragon again, but he pulled his hand away quickly. It had seemed red-hot. ‘I’m going crazy,’ he thought. I will go crazy if I have to keep that thing much longer.’ He lit another cigarette nervously.
Had someone seen Freddy, someone who knew him? Had those men - those dangerous criminals - been following Freddy? Had they seen him at Howard’s house? The police had probably interviewed everybody who had worked for Miss Blake. Had the cleaner told them that she had talked to Freddy?
The questions went round and round in his head. ‘I was stupid,’ he told himself. Why didn’t I throw Freddy and his crazy ideas out of the house?’
Suddenly he jumped to his feet. This had to stop. There was only one answer. He had to take the dragon back–