سرفصل های مهم
جسمی زیر نور مهتاب
توضیح مختصر
هوارد لحظهی دیدن جسد خانم پیر رو به یاد آورد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
جسمی زیر نور مهتاب
هوارد در انبار پایین خونه تنها دراز کشید. احساس خستگی میکرد. ولی حالش بهتر شده بود برای این که میتونست داستان واقعی رو به خاطر بیاره. مثل این بود که دوباره داشت این داستان رو زندگی میکرد ترسها، لحظات وحشتناک، مثل لحظهای که پلیس جلوش رو گرفت – فکر کرد: “بله، به یاد میارم –”
اون شب خیلی دیرتر، اژدها رو برگردوند خونهی دوشیزه بلیک. گذاشتش تو کیسهی دوچرخه و شروع کرد به روندن دوچرخه زیر نور مهتاب در خیابانهای ساکت. مهتاب - بدشانسی بود. قبلاً هوا تاریکتر بود. خوب، کاری از دستش بر نمیومد.
پیچید تو خیابان پرایمرز و – ماشین پلیس اونجا بود! دو تا افسر داخل ماشین بلافاصله به این دوچرخهی تک و تنها در ساعات اولیه صبح مظنون شدن. جلوش رو گرفتن و ازش پرسیدن چیکار داره میکنه.
هوارد گفت: “دارم میرم خونهی مامانم.” از درون میلرزید. “بهم زنگ زدن و گفتن مریضه.”
افسر پلیس میخواست کمک کنه. گفت: “دوچرخهات رو بذار اینجا. ما میرسونیمت.”
هوارد گفت: “نه، نه.” گرمش شده بود و معذب بود. “اون – خونهی مادرم درست همین جاست، تو پیچ دیگه. ولی ممنونم. ازتون خیلی ممنونم.”
سوار دوچرخهاش شد و دور شد. صدای روشن شدن موتور ماشین پلیس رو شنید. برنگشت و عقب رو نگاه نکرد. صدای ماشین پلیس دور شد. هوارد دوباره عادی نفس کشید.
چند دقیقه بعد، خونهی دوشیزه بلیک رو پیدا کرد. زیر نور مهتاب عجیب و ترسآور به نظر میرسید. به نظر میرسید خونه منتظرشه. یه تله بود؟ هوارد لحظهای میخواست برگرده، ولی به خودش گفت: “احمق نباش.” دیر وقت بود. خانم پیر خواب بود. نیازی نبود بترسه.
فردی بهش گفته بود مثل نظافتچی پنجره لباس پوشیده و از نردبون رفته رو بالکنی که به راهروی طبقهی بالا میرسه. نقشه داشت پنجره رو بشکنه، ولی دیده بود پنجره بازه.
حالا هوارد همون پنجره رو میدید. نردبون نداشت، ولی یه ناودون اونجا بود. میتونست ازش بالا بره. به زودی توی خونه بود و زیر نور مهتاب بالای پلهها ایستاده بود. پایین رو نگاه میکرد. نباید دوشیز بلیک رو بیدار میکرد. باید اژدها رو جایی میذاشت. شاید روی میز راهرو؟ میتونست میز رو پایین ببینه. بعد قلبش داخل بدنش یخ زد.
یه نفر پایین پلهها دراز کشیده بود! یک جسم – یک جسم واقعی – و نور مهتاب روی استخر خون میتابید.
و بعد دوید == برگشت به طرف پنجرهی باز و ناودون== اژدها هنوز توی دستش بود! با فریاد وحشیانهای شروع به انداختنش کرد. سُر خورد. هوا با سرعت جریان داشت. اژدها هم داشت با اون میافتاد. چشمهاش بهش خیره شده بودن، دهنش باز بود و دندونهاش میدرخشیدن … اژدها هم داشت مثل اون جیغ میکشید؟
متن انگلیسی فصل
Chapter five
A body in the moonlight
Howard lay alone in the cellar below the house. He felt tired. But he felt better because he could remember the true story. It was like living through the story again, the fears, the terrible moments, like the moment when the police stopped him– ‘Yes,’ he thought, ‘I remember–’
Very late that night he had taken the dragon back to Miss Blake’s house. He had put it into his bicycle bag and had started to ride through the silent streets in the moonlight. Moonlight - that was unlucky. It had been dark earlier. Well, he couldn’t do anything about that.
He had turned into Primrose Avenue– and there was a police car! The two officers in the car were immediately suspicious of this lonely cyclist in the early hours of the morning. They stopped him and asked what he was doing.
‘I’m going to my mother’s,’ said Howard. He was shaking inside. ‘They phoned me and said she was ill.’
The police officer wanted to help. Leave your bicycle,’ she said. ‘We’ll drive you there.’
‘No, no,’ said Howard. He was feeling hot and uncomfortable. ‘She’s– my mother’s house is just here, around the corner. But thank you. Thank you very much.’
He got on his bicycle and rode away. He heard the police car’s engine. He didn’t look back. The sound of the police car moved away. Howard breathed normally again.
A few minutes later he found Miss Blake’s house. It looked strange and frightening in the moonlight. It seemed to be waiting for him. Was it a trap? For a moment Howard wanted to turn back but he told himself not to be silly. It was late. The old lady was asleep. He didn’t need to be afraid.
Freddy had told him that he had dressed like a window cleaner and had climbed up his ladder to a balcony - The balcony led to the upstairs hall. He had planned to break a window but he found the window was open.
Now Howard saw the same window. He had no ladder but there was a drainpipe. He could climb it. Soon he was inside, and he was standing at the top of the stairs in the moonlight. He was looking down. He mustn’t wake Miss Blake. He must leave the dragon somewhere. Perhaps on the table in the hall? He could see it below him. Then his heart froze in his body.
There was someone lying at the bottom of the stairs! A body– a real body– and the moonlight was shining on the pool of blood.
And then he had run– back to the open window, to the drainpipe– The dragon was still in his hand! He started to throw it away with a wild cry. He slipped. The air was rushing past. The dragon was falling with him. Its eyes were staring, its mouth was open and its teeth were shining… Was it screaming, like him?