کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بابا

توضیح مختصر

ما راموتسوی بهترین کارآگاه خصوصی شهره. مسئله‌ی یک زن رو که نمی‌دونست مردی که پیشش می‌مونه پدرش هست یا نه رو حل کرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

بابا

ما پرشس راموتسوی در آفریقا، پایین تپه‌ی کی‌گیل آژانس کارآگاهی داشت. تنها کارآگاه خصوصی کشور بوتسوانا بود و آژانس کارآگاهیش بهترین بود. بنابراین اسمش رو آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک گذاشته بود.

ما راموتسوی کارآگاه و زن خوبی بود. عاشق کشورش، بوتسوانا، بود و عاشق آفریقا هم بود. آدم‌های آفریقا مردم اون، برادرها و خواهرهاش بودن. می‌خواست بهشون کمک کنه معماهای زندگی‌شون رو حل کنن، بنابراین کارآگاه خصوصی شد.

آژانس کارآگاهی در ساختمان کوچکی در شهر گابورون بود. بیرون ساختمون، یه تابلو بود:

آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک

برای هر نوع مسئله‌ی شخصی و خصوصی.

آژانس یک ون سفید کوچیک، دو تا میز، دو تا صندلی، و یک دستگاه تایپ قدیمی داشت. همچنین یه قوری، و سه تا فنجون بزرگ - یکی برای ما راموتسوی، یکی برای منشیش و یکی برای مشتری- هم بود.

جلوی آژانس یه درخت بود. وقتی ما راموتسوی مشغول نبود، دوست داشت زیر این درخت بشینه. مکان خیلی خوب برای فکر کردن بود. می‌تونست به اون طرف خیابونِ گرد و خاکی، به شهر و جاهای دور نگاه کنه، می‌تونست تپه‌های آبی رو ببینه. تپه‌های بوتسوانا همیشه در گرما آبی دیده میشدن.

ما راموتسوی وقتی زیر درخت می‌نشست، به خیلی چیزها فکر می‌کرد. به پدرش و شروع به کار آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک فکر می‌کرد.

پدر ما راموتسوی پنجاه سال در معادن آفریقای جنوبی کار کرده بود. معادن خیلی خطرناک بودن. تخته سنگ‌ها می‌افتادن و مردها رو می‌کشتن. گرد و خاک سلامتیشون رو نابود می‌کرد.

پدر ما راموتسوی پول سال‌ها کار در معادن رو جمع کرده بود و صد و هشتاد تا گاو خوب خریده بود. ولی گرد و خاک معادن هنوز تو وجودش بود و بیمار شد.

در بستر مرگ به ما راموتسوی گفت: “می‌خوام کار و بار خودت رو داشته باشی. گاوها رو بفروش و کاری راه بنداز. شاید یه مغازه!”

ما راموتسوی دست پدرش رو گرفت و به چشم‌های پدرش نگاه کرد. پدرش رو، باباش رو، بیشتر از هر کسی در دنیا دوست داشت. حالا داشت میمرد. حرف زدن با اشک براش سخت بود.

گفت: “می‌خوام یه آژانس کارآگاهی در گابورونا راه بندازم. بهترین آژانس بوتسوانا خواهد بود. آژانس شماره یک.”

چشم‌های پدرش از تعجب گرد شدن. “ولی – ولی –”

ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، مُرد.

آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک خیلی موفق شد. اول اوضاع کسب و کار کساد بود، ولی کم کم مشتری‌های بیشتری اومدن. یکی از اولین مشتری‌های ما راموتسوی هپی بابتسی بود.

هپی بابتسی وقتی در دفتر ما راموتسوی چایی می‌خورد، گفت: “من در زندگیم خیلی خوش‌شانس بودم. ولی بعد این اتفاق افتاد.”

ما راموتسوی با دقت صورت هپی بابتسی رو نگاه کرد. هپی بابتسی زن باهوشی بود. هرچند چند تا نگرانی داشت- هیچ خطی از نگرانی روی صورتش نبود.

ما راموتسوی فکر کرد: “احتمالاً مشکلش در مورد یه مرده. مردی وارد زندگی این زن شده و خوشبختیش رو از بین برده.”

هپی گفت: “در مائون، نزدیک رودخونه‌ی اوکوانگو بزرگ شدم. مادرم یه مغازه‌ی کوچیک داشت. مرغ زیادی داشتم و خوشبخت بودیم.

وقتی هنوز نوزاد بودم، پدرم خونه رو ترک کرد. رفت در بولاوایو، در زیمباوه کار کنه و دیگه برنگشت. بنابراین من و مادرم به این نتیجه رسیدیم که احتمالاً مرده. ولی من به خاطر بابام ناراحت نبودم، برای اینکه به یاد نمی‌آوردمش.

در امتحانات مدرسه موفق بودم. بعد از اینکه مدرسه رو تموم کردم، شغل خوبی در بانک به دست آوردم. حالا سی و هشت ساله‌ام. پول زیادی در میارم، و یه خونه‌ی چهار خوابه دارم، خیلی خوشبختم.”

ما راموتسوی لبخند زد. گفت: “کارتون خوب بوده.”

هپی باپتسی گفت: “ولی بعد این اتفاق افتاد. بابام اومد خونه.”

ما راموتسوی تعجب کرد. پس مشکل دوست‌پسر نبود. مشکل پدر بود.

هپی باپتسی گفت: “اومد و در زد. بعد از ظهر شنبه بود و من تو تختم استراحت می‌کردم. بلند شدم و رفتم در رو باز کنم. یه مرد حدوداً شصت ساله با کلاهش در دست اونجا ایستاده بود.

گفت: “من باباتم. می‌تونم پیشت بمونم؟”

اسم مادرم رو بهم گفت. خیلی تعجب کرده بودم، ولی هیجان‌زده هم بودم. مادرم مرده بود. از دیدن بابام خوشحال شدم. در یکی از اتاق‌ها تختش رو آماده کردم و غذای خوبی از گوشت و سبزیجات براش پختم. غذا رو تند تند خورد و بازم خواست.

حدوداً سه ماه قبل بود. از اون موقع تو اون اتاق مونده و من همه کارهاش رو می‌کنم. صبحانه‌اش رو آماده می‌کنم، براش نهار می‌پزم، و شب‌ها هم شام. هر روز براش یه قوطی آبجو می‌خرم و چند تا لباس نو و یه جفت کفش هم براش خریدم. روی صندلیش بیرون در ورودی میشینه و بهم دستور میده.”

ما راموتسوی گفت: “مردهای زیادی این شکلین.”

هپی باپتسی موافقت کرد “بله. ولی من فکر نمی‌کنم این مرد پدر واقعی من باشه. شاید قبل از اینکه بابای واقعیم بمیره، از خانواده‌مون شنیده. بنابراین به بوتسوانا اومده. یه خونه‌ی خیلی خوب برای خودش پیدا کرده.

می‌تونید کمکم کنید؟ می‌تونید بفهمید این مرد بابای واقعی من هست یا نه؟ اگه باشه، می‌تونه پیشم بمونه. ولی اگه نباشه، می‌خوام بره.”

ما راموتسوی گفت: “بله. می‌فهمم.”

ما راموتسوی کل اون روز به پدر هپی باپتسی فکر کرد. چطور می‌تونست بفهمه این مرد پدر واقعیش هست یا نه؟ مدتی طولانی فکر کرد، بعد ایده‌ای به ذهنش رسید.

ما راموتسوی دوستی داشت که پرستار بود. این دوستش، زنی درشت مثل ما راموتسوی بود. ما راموتسوی لباس‌های دوستش رو قرض گرفت و پوشید. شبیه یک پرستار واقعی شده بود. بعد با ون کوچیک سفیدش به خونه‌ی هپی باپتسی رفت.

باباش، روی صندلیش بیرون در ورودی نشسته بود و از آفتاب صبحگاهی لذت می‌برد. ما راموتسوی ماشین رو نگه داشت و تند دوید به طرف خونه.

گفت: “شما بابای هپی باپتسی هستید؟”

بابا ایستاد. با غرور گفت: “بله.”

ما راموتسوی گفت: “خیلی متأسفم، ولی هپی تصادف کرده. حالش بده و در بیمارستانه.”

باباش گریه کرد: “دخترم! بچه‌ی کوچیکم، هپی!”

ما راموتسوی ادامه داد: “بله. هپی خیلی بیماره و خون زیادی از دست داده. باید خون زیادی بهش بزنیم.”

بابا گفت: “بله. باید بهش خون بزنن. خون زیاد. من می‌تونم پولش رو بدم.”

ما راموتسوی گفت: “مشکل پول نیست. خون رایگانه، ولی ما خون مناسب رو نداریم. مجبوریم خون یکی از اعضای خانواده‌اش رو بگیریم و شما تنها شخصید. باید ازتون خون بخوایم.”

پدر به سنگینی نشست. گفت: “من پیرم.”

ما راموتسوی گفت: “بله. به همین علت هم از شما می‌خوایم. هپی به خون زیادی نیاز داره، بنابراین ما مجبوریم نصف خون شما رو بگیریم. خطر زیادی براتون داره.”

بابا گفت: “خطر؟”

ما راموتسوی گفت: “بله. ولی شما پدرشید. می‌دونیم دلتون می‌خواد به دخترتون کمک کنید. حالا زود بیاید، وگرنه دیر میشه.”

پدر دهنش رو باز کرد و دوباره بست.

ما راموتسوی مچ پدر رو گرفت و گفت: “با من بیاید. کمکتون می‌کنم بیاید پیش ون.”

پدر با صدای ضعیفی گفت: “نه. نمی‌تونم بیام. من پدر واقعیش نیستم. اشتباه شده.”

ما راموتسوی با عصبانیت گفت: “شما باباش نیستید؟‌ پس چرا تو این صندلی نشستید و غذاش رو می‌خورید؟ می‌دونید در بوتسوانا برای آدمایی مثل شما قانون وجود داره؟”

پدر به زمین نگاه کرد و سرش رو تکون داد.

ما راموتسوی گفت: “برو داخل خونه و وسایلت رو بردار. پنج دقیقه وقت داری. بعد می‌برمت ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس میشی و دیگه برنمی‌گردی.”

وقتی هپی باپتسی برگشت خونه، اتاق بابا خالی بود. یادداشتی از طرف ما راموتسوی رو میز آشپزخونه بود. وقتی هپی یادداشت رو خوند، لبخند زد.

اون مرد بابای واقعی تو نبود. خودش بهم گفت. شاید روزی بابای واقعیت رو پیدا کنی. شاید هم نه. ولی حالا دوباره می‌تونی خوشحال باشی.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The Daddy

Mma Precious Ramotswe had a detective agency in Africa, at the foot of Kgale Hill. She was the only lady private detective in Botswana, and her agency was the best. So she called it the No 1 Ladies’ Detective Agency.

Mma Ramotswe was a good detective and a good woman. She loved her country, Botswana, and she loved Africa too. The people of Africa were her people, her brothers and sisters. She wanted to help them solve the mysteries in their lives, so she became a private detective.

The detective agency was in a small building in the town of Gaborone. Outside the building was a sign:

THE NO 1 LADIES’ DETECTIVE AGENCY.

FOR ALL PRIVATE BUSINESS.

The agency had a tiny white van, two desks, two chairs and an old typewriter. There was also a teapot, and three large cups - one for Mma Ramotswe, one for her secretary and one for the client.

In front of the agency was a tree. When Mma Ramotswe was not busy, she loved to sit under this tree. It was a very good place to think. She could look across the dusty road to the town and, far away, she could see the blue hills. Hills in Botswana always looked blue in the heat.

Mma Ramotswe thought about many things while she was sitting under the tree. She thought about her father, and the beginning of the No 1 Ladies’ Detective Agency.

Mma Raniotswe’s father worked in the mines in South Africa for fifteen years. The mines were very dangerous. Rocks fell and killed men. The dust destroyed their health.

Mma Ramotswe’s father saved the money from his years in the mines and bought one hundred and eighty fine cattle. But the dust from the mines was still in his body and he became ill.

‘I want you to have your own business,’ he said to Mma Ramotswe on his death bed. ‘Sell the cattle and buy a business. A shop, perhaps?’

Mma Ramotswe held her father’s hand and looked into his eyes. She loved her father, her Daddy, more than anyone in the world. Now he was dying. It was difficult to talk through her tears.

‘I’m going to start a detective agency,’ she said ‘Down in Gaborone. It will be the best agency in Botswana. The No 1 Agency.’

Her father’s eyes opened wide with surprise. ‘But– but–’

But he died before he could say anything more.

The No 1 Ladies’ Detective Agency became very successful. At first business was slow, but then more and more clients came. One of Mma Ramotswe’s first clients was Happy Bapetsi.

‘I have been lucky in my life,’ said Happy Bapetsi as she drank tea in Mma Ramotswe’s office. ‘But then this thing happened.’

Mma Ramotswe watched Happy Bapetsi’s face carefully. Happy Bapetsi was an intelligent woman. She also had few worries - there were no worry lines on her face.

‘It is probably some trouble with a man,’ thought Mma Ramotswe. ‘A man has come into this woman’s life and destroyed her happiness.’

‘I grew up in Maun, up near the Okavango River,’ said Happy. ‘My mother had a small shop. We had lots of chickens and we were very happy.

‘My Daddy left home when I was still a baby. He went to work in Bulawayo, up in Zimbabwe, and he never came back. So my mother and I decided that he was probably dead. But I wasn’t sad about my Daddy because I didn’t remember him.

‘I did well in my school examinations. After I left school, I got a good job in a bank. Now I am thirty-eight years old. I earn a lot of money and I have a nice house with four rooms, I am very happy.’

Mma Ramotswe smiled. ‘You have done well,’ she said.

‘But then this thing happened,’ said Happy Bapetsi. ‘My Daddy arrived at the house.’

Mma Ramotswe was surprised. So it was not a problem with a boyfriend. It was a problem with a father.

‘He just knocked on the door,’ said Happy Bapetsi. ‘It was a Saturday afternoon and I was taking a rest on my bed. I got up and went to the door. A man of about sixty years old was standing there with his hat in his hands.

‘I am your Daddy,’ he said. ‘Can I stay with you?’

He told me my mother’s name. I was very surprised but I was also excited. My mother was dead. I was happy to meet my Daddy. I made a bed for him in one of the rooms and cooked him a large meal of meat and vegetables. He ate it very quickly and then he asked for more.

‘That was about three months ago. Since then, he has lived in that room and I have done all his work. I make his breakfast, cook lunch for him, and then supper at night. I buy him one bottle of beer a day and I have also bought him some new clothes and a pair of good shoes. He just sits in his chair outside the front door and gives me orders.’

‘Many men are like that,’ said Mma Ramotswe.

‘Yes,’ Happy Bapetsi agreed. ‘But I don’t think that this man is my real Daddy. Perhaps he heard about our family from my real Daddy before he died. So he came to Botswana. He has found a very good home for himself.

‘Can you help me? Can you find out if this man is really my Daddy? If he is, then he can stay with me. But if he is not, then I want him to leave.’

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘I’ll find out.’

All that day, Mma Ramotswe thought about Happy Bapetsi’s Daddy. How could she find out if he was the Daddy or not? She thought for a long time, then she had an idea.

Mma Ramotswe had a friend who was a nurse. This friend was a large lady, like Mma Ramotswe. Mma Ramotswe borrowed her friend’s clothes, and put them on. She looked just like a real nurse. Then she drove to Happy Bapetsi’s house in her tiny white van.

The Daddy was sitting in his chair outside the front door, enjoying the morning sun. Mma Ramotswe stopped the car and ran quickly up to the house.

‘Are you Happy Bapetsi’s Daddy,’ she said.

The Daddy stood up. ‘Yes,’ he said proudly.

‘I’m very sorry, but Happy has been in a car accident,’ said Mma Ramotswe. ‘She is very ill in the hospital.’

‘My daughter,’ cried the Daddy. ‘My little baby, Happy!’

‘Yes,’ Mma Ramotswe continued. ‘Happy is very sick, and she has lost a lot of blood. We must get more for her.’

‘Yes,’ said the Daddy. ‘They must give her that blood. Lots of blood. I can pay.’

‘The money is not a problem,’ said Mma Ramotswe. ‘Blood is free, but we don’t have the right kind. We will have to get blood from someone in her family, and you are the only person. We must ask you for some blood.’

The Daddy sat down heavily. ‘I am an old man,’ he said.

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘That is why we are asking you. Happy needs a lot of blood, so we will have to take about half your blood. It will be very dangerous for you.’

‘Dangerous,’ said the Daddy.

‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘But you are her father. We know that you will want to help your daughter. Now come quickly or it will be too late.’

The Daddy opened his mouth and closed it again.

‘Come with me,’ said Mma Ramotswe, taking his wrist. ‘I’ll help you to the van.’

‘No,’ said the Daddy in a weak voice. ‘I can’t go. I am not really her Daddy. There has been a mistake.’

‘You are not her Daddy,’ said Mma Ramotswe angrily. ‘Then why are you sitting in that chair and eating her food? Do you know that there is a law in Botswana against people like you?’

The Daddy looked down at the ground and shook his head.

‘Go inside that house and get your things,’ said Mma Ramotswe. ‘You have five minutes. Then I am going to take you to the bus station and you are going to get on a bus and never come back.’

When Happy Bapetsi returned home, the Daddy’s room was empty. There was a note from Mma Ramotswe on the kitchen table. As Happy read the note, she smiled.

That man was not your real Daddy. He told me. Maybe you will find your real Daddy one day. Maybe not. But now you can be happy again.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.