سرفصل های مهم
نوت ماکوتی
توضیح مختصر
داستان ازدواج و جدایی پرشس و نوت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
نوت ماکوتی
ما راموتسوی در دهکدهای کوچیک به اسم موچودی بزرگ شد. وقتی خیلی کوچیک بود، مادرش در تصادفی وحشتناک مُرد. بنابراین دخترخالهی پدرش اومد از دختر کوچولو مراقبت کنه. دخترخاله، براش لباس میدوخت، میبرد مدرسه، و برای پرشس و پدرش غذا میپخت.
دخترخاله میخواست پرشس باهوش باشه، بنابراین شمارش رو یادش داد. گاو و گوسفندها، درختها، و پسربچههایی که تو گرد و خاک بازی میکردن، رو میشمردن. به پرشس کمک کرد لیستی از چیزها رو به یاد داشته باشه - اسامی فامیلهاشون و اسمهای گاو و گوسفندها رو. وقتی پرشس رفت مدرسه، حروف رو از الف تا یِ و عددها رو تا دویست بلد بود. همچنین چند تا کلمهی انگلیسی هم بلد بود.
هر یکشنبه، پرشس به مدرسهی یکشنبهها در کلیسا میرفت. اونجا تفاوت میان درست و غلط رو یاد گرفت. این موضوع رو خیلی خوب فهمید. دروغ گفتن اشتباه بود. دزدی اشتباه بود. کشتن آدمای دیگه اشتباه بود.
وقتی پرشس هشت ساله بود، دخترخاله ازدواج کرد. شوهرش مرد خوب و مهربونی بود، و پولدار هم بود. صاحب دو تا اتوبوس بود. بعد از عروسی، دخترخاله و شوهرش رفتن در خونهای در شانزده کیلومتری جنوب گابورون زندگی کنن. دخترخاله نامههایی برای پرشس مینوشت.
“میدونم دلت برام تنگ میشه. ولی این رو هم میدونم که میخوای من خوشبخت باشم. الان خیلی خوشبختم. من شوهر مهربانی دارم که برام لباس های فوق العاده ای خریده. روزی، میای و پیش من میمونی و دوباره میتونیم درختها رو بشماریم و آواز بخونیم. حالا باید مراقب پدرت باشی. اون هم مرد خوبیه.”
پرشس در سن شانزده سالگی مدرسه رو ترک کرد. مدیر گفت: “اون بهترین دختر مدرسه است. یکی از بهترین دخترهای بوسوانا.” پدرش میخواست پرشس در مدرسه بمونه، ولی پرشس از دهکدهی کوچیک موچودی خسته شده بود. میخواست بره جایی. میخواست زندگیش رو شروع کنه.
پدرش گفت: “میتونی بری پیش دخترخالهام. اونجا جای متفاوتیه. تو اون خونه اتفاقات زیادی میفته.”
وقتی پدر این حرف رو زد، غمگین شد. میخواست پرشس بمونه و ازش مراقبت کنه، ولی خودخواهی میشد. پرشس میخواست آزاد باشه. میخواست احساس کنه داره برای زندگیش کاری میکنه.
پدرش نگران مردها هم بود. فکر کرد: “مردهای بد زیادی در دنیا وجود داره. شاید پرشس شوهر بدی انتخاب کنه.”
دخترخاله از اینکه پرشس تو اون خونه باشه، راضی بود و اتاق روشن و راحتی بهش داد. پرشس کاری در دفتر یک شرکت اتوبوسرانی به دست آورد. باید ارقام دفتر رانندهها رو کنترل میکرد. دو تا مرد دیگه هم اونجا کار میکردن، ولی پرشس خیلی سختتر کار میکرد. اونها سر میزهاشون مینشستن و حرف میزدن و چایی میخوردن. میگفتن: “تو خیلی سخت کار میکنی. میخوای کار ما رو از دستمون بگیری.” پرشس متوجه نمیشد. همیشه تا میتونست سخت کار میکرد.
یه روزی اشتباهی به مبلغ دو هزار پولا در دفاتر شرکت پیدا کرد. اشتباه رو نشون شوهر دخترخاله داد. یک نفر در شرکت دزدی میکرد. یکی از مردهایی بود که با پرشس کار میکرد. مرد کارش رو از دست داد. اون آغاز کار کارآگاهی ما راموتسوی بود.
پرشس چهار سال در شرکت اتوبوسرانی کار کرد. آخرهفتهها با یکی از اتوبوسهای شرکت میرفت موچودی و پدرش رو میدید. پرشس از اتقاقات اون هفتهی دفتر برای پدرش میگفت و پدرش از گاو و گوسفندهاش میگفت.
یک روز، در راه برگشت از موچودی، نوت ماکوتی رو دید. نوت یه پیراهن قرمز پوشیده بود و قیافهی خوب و مغروری داشت. کنارش روی صندلی یه جعبهی موسیقی بود. وقتی اتوبوس در گابورون ایستاد، پیاده شد. اینجا ایستگاه اون نبود، ولی پرشس هم پیاده شد. نوت اونجا ایستاده بود و بهش لبخند میزد.
گفت: “تو اتوبوس دیدمت.” به جعبهی کنار پاش اشاره کرد. من نوازنده ام. “در بارِ هتل پرزیدنت مینوازم. میتونی بیای و گوش بدی. حالا دارم میرم اونجا.”
با هم رفتن بار و نوت براش یه نوشیدنی خرید. سر میزی در پشت نشست. بعد نوت زد و پرشس گوش داد. پرشس از اینکه مهمون اون بود، احساس غرور میکرد. ؟؟؟؟ یه دوستپسر، یه نوازنده.
جمعهی بعد، بیرون بار و به دور از هیاهوی میگساران. نوت ماکوتی گفت: “میخوام به زودی ازدواج کنم. تو دختر خوبی هستی و زن خوبی هم میشی. با پدرت حرف میزنم. امیدوارم بابت تو گاو و گوسفند زیادی نخواد. ولی اول میخوام بهت یاد بدم زن برای چیه.”
دستهاش رو دور پرشس حلقه کرد و روی چمن نرم به پشت خوابوندش. بعد شروع به بوسیدنش کرد. “دخترها باید اینو یاد بگیرن.”
پرسید: “کسی یادت داده؟”
پرشس سرش رو تکون داد.
گفت: “خوبه. پس من همین الان یادت میدم.”
دردش آورد. وقتی پرشس ازش خواست بس کنه، زد از صورتش. بعد بوسیدش. گفت عذر میخواد. ولی بعد دوباره دردش آورد و دوباره محکم با کمر زدش.
نوت ماکوتی سه هفته بعد به دیدن پدرش رفت و پرشس رو ازش خواستگاری کرد. پدرش از نوت خوشش نیومد و نمیخواست پرشس باهاش ازدواج کنه. ولی پرشس میخواست با نوت ازدواج کنه. مرد خوبی نبود، ولی شاید پرشس میتونست عوضش کنه. و مسئلهی دیگهای هم بود. احساس میکرد بچهی نوت مثل یه پرندهی کوچیک تو شکمشه.
نوت و پرشس بعد از عروسی در گابورون زندگی کردن. پرشس با نوت به بارها میرفت و نوت هم باهاش مهربون بود. ولی نوت دوستان زیادی اونجا داشت که فقط در مورد موسیقی حرف میزدن. بنابراین پرشس دیگه به بارها نرفت و تو خونه موند.
یک شب، نوت دیر اومد خونه و بوی آبجو میداد. پرشس رو از تخت کشید پایین و با کمربند زدش. پرشس داد کشید، ولی نوت خیلی قوی بود.
“به بچه آسیب نزن.”
“بچه! چرا از بچه حرف میزنی؟ بچه مال من نیست. من پدر بچه نیستم. حالا باید تنبیهت کنم.”
دوباره زدش و پرشس مجبور شد بره بیمارستان. دکتر برای دردهاش دارو داد. وقتی روز بعد برگشت خونه، نه نوت، نه جعبهی موسیقیش اونجا نبودن.
پرشس برگشت موچودی، پیش پدرش. تا چهارده سال بعد اونجا موند و از پدرش مراقبت کرد. وقتی بچهی نوت به دنیا اومد، فقط پنج سال زنده موند. پدرش کمی بعد از تولد سی و چهار سالگی پرشس مُرد. دیگه نوت رو ندید.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Note Makoti
Mma Ramotswe grew up in a small village called Mochudi. When she was very young, her mother died in a terrible accident. So a cousin of her father’s came to look after the little girl. The cousin made her clothes, took her to school and cooked meals for Precious and her father.
The cousin wanted Precious to be clever, so she taught her to count. They counted cattle and trees and boys playing in the dust. She helped Precious remember lists of things - the names of people in her family and the names of cattle. When Precious went to school, she knew the letters A-Z and her numbers up to two hundred. She also knew a few words of English.
Every Sunday, Precious went to Sunday school at the church. There she learned about the difference between right and wrong. She understood this very well. It was wrong to lie. It was wrong to steal. It was wrong to kill other people.
When Precious was eight, the cousin got married. Her husband was a good, kind man and he was rich too. He owned two buses. After the wedding, the cousin and her husband went to live in a house sixteen kilometres south of Gaborone. The cousin wrote letters to Precious.
“I know you are missing me. But I know too that you want me to be happy. I am very happy now. I have a kind husband who has bought me wonderful clothes. One day, you will come and stay with me, and we can count the trees again and sing. Now you must look after your father. He is a good man too.
At the age of sixteen, Precious left school. ‘She is the best girl in this school,’ said the Head Teacher. ‘One of the best girls in Botswana.’ Her father wanted her to stay at school, but Precious was bored with the small village of Mochudi. She wanted to go somewhere. She wanted her life to start.
‘You can go to my cousin,’ her father said. ‘That is a different place. You will find lots of things happening in that house.’
He felt sad when he said this. He wanted Precious to stay and look after him, but that was selfish. Precious wanted to be free. She wanted to feel that she was doing something with her life.
Her father was worried about men too. ‘There are a lot of bad men in the world,’ he thought. ‘Perhaps Precious will choose the wrong kind of husband.’
The cousin was pleased to have Precious in the house, and she gave her a bright, comfortable room. Precious was given a job in the office of the bus company. She had to check the numbers in the drivers’ books. Two other men worked there, but Precious worked much harder. They sat at their tables and talked and drank tea. ‘You are working too hard,’ they said. ‘You are trying to take our jobs.’ Precious did not understand. She always worked as hard as she could.
One day she found a mistake of two thousand pula in the company’s books. She showed the mistake to her cousin’s husband. Someone in the company was stealing money. It was one of the men who worked with Precious. The man lost his job. That was the beginning of Mma Ramotswe’s detective work.
Precious worked in the bus company office for four years. Every weekend she travelled up to Mochudi on one of the company’s buses, and visited her father. She told him about her week in the bus office and he told her about his cattle.
One day, on the way back from Mochudi, she met Note Maikoti. Note was wearing a red shirt and he had a proud, handsome face. Next to him on the seat was a music case. When the bus stopped in Gaborone, he got off. This was not her stop, but Precious got off too. Note was standing there, smiling at her.
‘I saw you on that bus,’ he said. He pointed to the case at his feet. ‘I am a musician. I play in the bar at the President Hotel. You can come and listen. I am going there now.’
They walked to the bar and he bought her a drink. She sat at a table at the back. Then he played and she listened. She felt proud that she was his guest. a boyfriend now, a musician.
The following Friday, outside the bar and away from the noise of the drinkers. Note Makoti said, ‘I want to get married soon. You are a nice girl and you will make a good wife. I will speak to your father about this. I hope he will not want a lot of cattle for you. But first I must teach you what wives are for.’
He put his arm round her and moved her back in the soft grass. Then he started to kiss her. ‘Girls must learn this thing.’
‘Has anybody taught you,’ he asked.
She shook her head.
‘Good,’ he said. ‘Then I will teach you, Right now.’
He hurt her. When she asked him to stop, he hit her across the face. Then he kissed her. He was sorry, he said. But then he hurt her again and hit her hard with his belt.
Note Makoti visited her father three weeks later and asked him for Precious. Her father did not like Note and he did not want Precious to marry him. But Precious wanted to marry Note. He was not a good man, but perhaps she could change him. And there was something more. She felt that Note’s child was deep inside her, like a tiny bird.
After the wedding, Note and Precious lived in Gaborone. Precious went with Note to the bars, and he was kind to her. But he had many friends there who only talked about music. So Precious stopped going to the bars and stayed at home.
One night Note came home late, smelling of beer. He pushed Precious down on the bed and started hitting her with his belt. She cried out, but he was too strong.
‘Don’t hurt the baby.’
‘Baby! Why do you talk about this baby? It is not mine. I am not the father of a baby. I will have to punish you now.’
He hurt her again and she had to go to the hospital. The doctor there gave her medicine for the pain. When she returned home the next day, neither Note nor his music case was there.
Precious went back to Mochudi, to her father. She stayed there, looking after him, for the next fourteen years. When Note’s child was born, it lived for only five days. Her father died soon after her thirty-fourth birthday. She never saw Note again.