سرفصل های مهم
نامهی معلم
توضیح مختصر
دکتر جادوگری پسر بچهای رو برده و کشته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
نامهی معلم
ما راموتسوی از موفقیت آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک راضی بود. اولین معما، معمای شوهر گمشده، حل شده بود. ما ماکوتسی گزارش و یه صورتحساب تایپ کرد. بعد صورتحساب رو به ما مالاتسی فرستاد.
کار ما ماکوتسی بود که نامهها رو باز کنه. ولی در هفتهی اول کار آژانس، نامه کم بود. بعد روزی در هفتهی دوم، نامهای در پاکت نامهی سفید و کثیف رسید. ما ماکوتسی نامه رو برای ما راموتسوی خوند.
ما راموتسوی عزیز
خبر آژانستون رو در روزنامه خوندم. از بوتسوانا که حالا شخصی مثل شما در کشور داره، احساس غرور میکنم.
من معلمی در مدرسهای کوچیک در کاتسانا، پنجاه کیلومتری گابورون هستم. من و زنم دو تا دختر و یه پسر یازده ساله داریم. ولی پسرم دو ماه قبل ناپدید شد.
ما رفتیم پیش پلیس. تحقیقات بزرگی راه انداختن و از همه جا سؤال کردن. ولی کسی چیزی از پسرمون نمیدونست. زمینهای اطراف دهکدمون رو گشتم، ولی نتونستم پیداش کنم. صداش زدم و صداش زدم، ولی پسرم جوابم رو نداد.
چیزهای زیادی از زمینها میدونست و همیشه خیلی مراقب بود.
دور و برمون حیوون وحشی وجود نداره. یه پسر بچه چطور میتونه ناپدید بشه؟
من مرد ثروتمندی نیستم. پولی برای پرداخت به کارآگاه خصوصی ندارم. ولی ازتون میخوام، به روش کوچیکی کمکم کنید. وقتی از مردم در مورد چیزای دیگه سؤال میکنید، از پسر من هم بپرسید. اگه چیزی شنیدید، لطفاً یادداشتی برام - به معلم دهکدهی کاتسانا - بفرستید.
ارنست مولایی پاکوتاتی
ما ماکوتسی خوندن رو تموم کرد و به ما راموتسوی نگاه کرد.
ما راموتسوی پرسید: “چیزی در این باره میدونی؟ چیزی در مورد پسر گمشده شنیدی؟”
ما ماکوتسی گفت: “فکر کنم. چیزی در روزنامه دربارهی جستجوی پسر نوشته بود.”
ما راموتسوی گفت: “میتونم از آدمها بپرسم. ولی فکر نکنم کار زیادی برای این پدر بیچاره از دستم بر بیاد.”
ما ماکوتسی گفت: “نه. نمیتونیم کمکی به مرد بیچاره بکنیم.”
نامهای برای معلم فرستادن. ولی وقتی اون شب ما راموتسوی تو خونهاش در خیابان گورخر شام میپخت، دوباره به پسر گمشده فکر کرد.
پسر کجا میتونست باشه؟ شاید جایی در خطر بود. برای معلم و زنش وحشتناک بود. یه غریبه بچه رو دزدیده بود؟ چطور کسی میتونست این کار رو با یه بچهی کوچیک بکنه؟ چطور میتونست این اتفاقات بد در بوتسوانا بیفته؟
فکر کرد: “شاید نباید کارآگاه میشدم. میخوام به مردم کمک کنم. ولی گاهی مشکلاتشون خیلی ناراحتم میکنه.”
روز بعد، ما راموتسوی به دیدن دوستش رفت. آقای جیالبی ماتکونی. آقای جیالبی ماتکونی چهل و پنج ساله و ده سال بزرگتر از ما راموتسوی بود و اهل همون دهکده، موچودی بود. کارش در تعمیر ماشینها خیلی خوب بود. کار و بارش، ماشینهای با سرعت خیابان توکونگ، خیلی موفق بود.
آقای جیالبی ماتکونی خوشقیافه نبود، ولی چهرهی خیلی مهربونی داشت. ما راموتسوی دوست داشت بره گاراژش و چایی بخوره. همیشه در مورد اخبار محلی با هم حرف میزدن. امروز در مورد مشکلات داشتن کسب و کار حرف زدن. ما راموتسوی نگران بود برای اینکه آژانس کارآگاهی بانوان شماره یک خوب پول در نمیآورد.
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “منشیت- اونی که عینک بزرگ میزنه. خرج زیادی برات داره.”
ما راموتسوی گفت: “میدونم. ولی برای دفتر نیاز به منشی داری.”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “پس باید مشتریهای بهتری داشته باشی. باید یه پولدار مشکلش رو بیاره پیشت. آدمهای پولدار هم مشکلات خودشون رو دارن.”
ما راموتسوی گفت: “هفتهی گذشته نامهای به دستم رسید. خیلی ناراحتم کرد، برای اینکه نتونستم به مرد کمک کنم.” قضیهی نامهی معلم رو به آقای جیالبی ماتکونی گفت.
گفت: “تو روزنامه داستان این پسر گمشده رو خوندم. ولی دنبال پسر گشتن، بیفایده است.”
ما راموتسوی پرسید: “چرا؟”
آقای جیالبی ماتکونی ساکت بود. در آخر گفت: “برای اینکه پسره مرده. حیوونی نبردتش.”
ما راموتسوی هم ساکت بود و به معلم فکر میکرد. زمانی که بچهی خودش مُرد، رو به یاد آورد. برات مثل پایان دنیاست. ستارهها خاموش شدن و ماه ناپدید شد. پرندهها ساکت شدن.
پرسید: “چرا میگی مرده؟ شاید گم شده.”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “نه. یه دکتر جادوگر اونو برده.”
ما راموتسوی فنجونش رو گذاشت روی میزش. “از کجا مطمئنی؟”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “میدونی چی شده، ما راموتسوی. ما آفریقاییها دوست نداریم دربارش حرف بزنیم، مگه نه؟ موضوعیه که ترس به دلهامون میاره. میدونیم چه بلایی سر بچههای گم شده میاد. میدونیم.”
ما راموتسوی بهش نگاه کرد. احتمالاً حق با آقای جیالبی ماتکونی بود. یه دکتر جادوگر بچه رو برده بود و کشته بود. بعد از این پسر بچه برای درست کردن داروی موتی برای ثروتمندان استفاده شده بود. وحشتناک بود که هنوز از این اتفاقات در بوتسوانای مدرن میفتاد.
گفت: “شاید حق با تو باشه. اون پسر بچهی بیچاره –”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “البته که حق با منه. و چرا فکر میکنی اون مرد بیچاره مجبور شده برات نامه بنویسه؟ پلیس کاری برای پیدا کردن پسر بچه انجام نمیده. میترسن. همه میترسیم- حتی شاید تو.”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The Teacher’s Letter
Mma Ramotswe was pleased with the success of the No 1 Ladies’ Detective Agency. The first mystery, the mystery of the missing husband, was solved. Mma Makutsi typed a report and also a bill. Then the bill was sent to Mma Malatsi.
It was Mma Makutsi’s job to open the letters. But in the first week of the agency, there were very few letters. Then one day in the second week, a letter arrived in a dirty white envelope. Mma Makutsi read it to Mma Ramotswe.
Dear Mma Ramotswe,
I read about your agency in the newspaper. I am very proud for Botswana that we now have a person like you in this country.
I am the teacher at the small school at Katsana I Wage, fifty kilometres from Gaborone. My wife and I have two daughters and a son of eleven. But two months ago, my son disappeared.
We went to the police. They made a big search and asked questions everywhere. But nobody knew anything about our son. I searched the land around our village but I could not find him. I called and called, but my son never answered me.
He knew many things about the land and he was always very careful.
There are no dangerous wild animals near us. How can a boy disappear like this?
I am not a rich man. I haw no money to pay a private detective. But I ask you, Mma, to help me in one small way. When you are asking people about other things, please ask them about my son. If you hear anything, please send a note to me, the teacher at Katsana Village.
Ernest Molai Pakotati.
Mma Makutsi stopped reading and looked at Mma Ramotswe.
‘Do you know anything about this,’ asked Mma Ramotswe. ‘Have you heard anything about a missing boy?’
‘I think so,’ said Mma Makutsi. ‘There was something in the newspaper about a search for a boy.’
‘I can ask people,’ Mma Ramotswe said. ‘But I don’t think I can do very much for this poor Daddy.’
‘No,’ said Mma Makutsi. ‘We can’t help that poor man.’
They sent a letter to the teacher. But when Mma Ramotswe was cooking supper in her house in Zebra Drive that evening, she thought again about the missing boy.
Where could the boy be? Perhaps he was in danger somewhere. It was terrible for the teacher and his wife. Was the child stolen by a stranger? How could anyone do that to a young child? How could these bad things happen in Botswana?
‘Perhaps I should not be a detective,’ she thought. ‘I want to help people. But sometimes their problems make me too sad.’
The next day, Mma Ramotswe went to see her friend. Mr JLB Matekoni. Mr JLB Matekoni was forty-five, ten years older than Mma Ramotswe, and came from the same village, Mochudi. He was very good at repairing cars. His business, Tlokweng Road Speedy Cars, was very successful.
Mr JLB Matekoni was not handsome, but he had a very kind face. Mma Ramotswe liked to go to his garage to drink tea. They always talked about local news. Today they talked about the problems of owning a business. Mma Ramotswe was worried because the No 1 Ladies’ Detective Agency was not making enough money.
‘Your secretary - the one with the big glasses,’ said Mr JLB Matekoni. ‘She is costing you a lot of money.’
‘I know,’ said Mma Ramotswe. ‘But you need a secretary if you have an office.’
‘Then you need to get better clients,’ said Mr JLB Matekoni. ‘You need somebody rich to bring you a problem. Rich men have their troubles too.’
‘I had a letter last week,’ said Mma Ramotswe. ‘It made me very sad because I couldn’t help the man.’ She told Mr JLB Matekoni about the teacher’s letter.
‘I read about that missing boy in the newspaper,’ he said. ‘But it is useless to search for him.’
‘Why,’ asked Mma Ramotswe.
Mr JLB Matekoni was silent. ‘Because that boy is dead,’ he said at last. ‘No animal took him.’
Mma Ramotswe was silent too, thinking of the teacher. She was remembering the time when her own child died. It was like the end of your world. The stars went out and the moon disappeared. The birds became silent.
‘Why do you say that he is dead,’ she asked. ‘Perhaps he is lost.’
‘No,’ said Mr JLB Matekoni. ‘A witchdoctor has taken him.’
Mma Ramotswe put her cup down on the table. ‘How can you be sure?’
‘You know what happens, Mma Ramotswe,’ said Mr JLB Matekoni. ‘We Africans don’t like to talk about it, do we? It is a subject that brings fear to our hearts. We know what happens to missing children. We know.’
Mma Ramotswe looked up at him. Mr JLB Matekoni was probably right. A witchdoctor took the boy and killed him. Then his body was used for medicine - muti - for a rich man. It was terrible that these things still happened in modern Botswana.
‘You may be right,’ she said. ‘That poor boy–’
‘Of course I’m right,’ said Mr JLB Matekoni. ‘And why do you think that poor man had to write that letter to you? The police are doing nothing to find out about the boy. They are afraid. We are all afraid - maybe even you.’