سرفصل های مهم
دوستپسر
توضیح مختصر
ما راموتسوی مسئلهی نگرانی یک پدر از زندگی دخترش رو حل کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
دوستپسر
یک روز صبح، ما راموتسوی تماسی تلفنی از آقای پالیوالار پاتل، یکی از ثروتمندترین مردان بوتسوانا، دریافت کرد.
آقای پاتل از خانوادهای هندی بود. وقتی بیست و پنج ساله بود، به بوتسوانا اومده بود. یه مغازه خریده بود. حالا صاحب هشت مغازه و یه هتل بود. کوچیکترین دختر آقای پاتل، ناندیرا، شانزده ساله بود. به مدرسهی مارو پولا، بهترین و گرونترین مدرسهی خصوصی بوتسوانا، در گابورون میرفت.
آقای پاتل از ما راموتسوی خواست اون شب به دیدنش به خونهاش بره. ما راموتسوی خیلی خوشحال و هیجانزده بود. قبل از اینکه بره بیرون، به آقای جیالبی ماتکونی زنگ زد.
“بهم گفتی یه مشتری پولدار گیر بیارم. و حالا آقای پاتل رو دارم.”
آقای جیالبی ماتکونی گفت: “مرد خیلی پولداریه. چهار تا مرسدس بنز داره. چهار تا!”
ما راموتسوی اون شب با ون سفید کوچیکش به خونهی بزرگ آقای پاتل رفت. وقتی مشتریش رو دید، خیلی تعجب کرد. ما راموتسوی قد بلند نبود، ولی آقای پاتل حتی کوتاهتر از اون بود.
ما راموتسوی رو به دفتر شخصیش برد.
آقای پاتل به یک صندلی راحتی اشاره کرد و گفت: “لطفاً بشینید. من مردی با خانوادهی شاد هستم. ولی نگران کوچیکترین فرزندم، ناندیرای کوچولوم هستم. درس و مشقش خوبه، ولی – جوونها رو که میشناسید، مگه نه؟ میدونید جوونها در این روزگار مدرن چطورن.”
ما راموتسوی گفت: “بله. اغلب والدینشون رو خیلی نگران میکنن.”
آقای پاتل با عصبانیت گفت: “همین باعث نگرانیم میشه. این اتفاقیه که میفته. و من هم قبول نمیکنم. نه در خانوادهی من.”
ما راموتسوی گفت: “چی رو قبول نمیکنید؟”
آقای پاتل گفت: “پسرها رو. ناندیرا مخفیانه پسری رو میبینه. میگه حقیقت نداره. ولی من میدونم پسری در کاره. و همچین چیزی در این خانواده و در این خونه قابل قبول نیست. ازتون میخوام از این پسر اطلاعاتی به دست بیارید و بعد من باهاش حرف میزنم.”
ما راموتسوی پرسید: “چرا از خود ناندیرا در مورد این مرد جوون سؤال نمیکنید؟”
آقای پاتل گفت: “سه، چهار هفته ازش سؤال کردم. ولی جوابی بهم نمیده.”
ما راموتسوی به پایین و پاهاش نگاه کرد. برای دختر آقای پاتل ناراحت بود. پدرش زیادی میخواست ازش حفاظت کنه.
بالاخره گفت: “اطلاعات رو براتون به دست میارم. ولی از فکر زیر نظر گرفتن بچه خوشم نمیاد. باید زندگی خودشون رو داشته باشن.”
آقای پاتل داد زد: “نه! وقتی بیست و دو ساله بودم، پدرم هنوز منو میزد.”
ما راموتسوی گفت: “من خانم به روز و مدرنی هستم. پس شاید ایدههای متفاوتی داریم. ولی موافقت کردم کاری که میخواید رو انجام بدم. لطفاً عکس ناندیرا رو نشونم بدید تا بشناسمش.”
آقای پاتل گفت: “نیازی نیست. میتونید ببینیدش.”
ما راموتسوی گفت: “ولی اون موقع منو میشناسه. نمیتونم مخفیانه تعقیبش کنم.”
آقای پاتل گفت: “آه! حق با شماست. شما کارآگاهها مردای باهوشی هستید.”
ما راموتسوی گفت: “زنها.”
بعد از ظهر روز بعد، ما راموتسوی بیرون مدرسهی خصوصی گرونقیمت ناندیرا منتظر موند. ساعت سه و بیست دقیقه، ناندیرا کیف به دست از ورودی مدرسه بیرون اومد. ما راموتسوی چند دقیقهای منتظر موند و بعد به آرومی تعقیبش کرد. در انتهای خیابون، ناندیرا خیابون رو پیچید.
ما راموتسوی، هم پیچید. خیابون خالی بود. خیابونی خلوت و فقط با سه تا خونه در هر طرف بود.
ما راموتسوی فکر کرد: “ناندیرا رفت تو یکی از این خونهها؟ دوست پسرش اونجا زندگی میکنه؟”
آقای پاتل اون شب بهش زنگ زد. پرسید: “اطلاعاتی برای گزارش دارید؟”
ما راموتسوی گفت: “نه. ولی امیدوارم فردا موفقتر باشم.”
آقای پاتل گفت: “خوب نیست. خوب نیست. خوب، من گزارشی دارم که بهتون بدم. ناندیرا سه ساعت بعد از تعطیلی مدرسه اومد خونه- سه ساعت. بعد امشب زنم یادداشتی روی میز پیدا کرد. نوشته بود: “فردا میبینمت، جک.” حالا این جک کیه؟ این آدم کیه؟ اسم یه دختره؟”
ما راموتسوی گفت: “نه. انگار اسم پسره.”
آقای پاتل گفت: “دقیقاً! فکر میکنم، همون پسره است. جک چی؟ کجا زندگی میکنه؟ باید همه چیز رو بفهمید و به من بگید.”
بعد از ظهر روز بعد، ما راموتسوی دوباره بیرون مدرسه منتظر موند. ناندیرا بالاخره با یه دوستش بیرون اومد و دو تا دختر سوار یه ماشین آبی شدن. ماشین رفت و ما راموتسوی با ون کوچیک سفیدش تعقیبش کرد.
ماشین آبی به مرکز خرید اصلی رفت و بیرون هتل پرزیدنت پارک کرد. ما راموتسوی هم ون کوچیک سفیدش رو پارک کرد. دو تا دختر رو که با یه زن مسنتر پیاده شدن تماشا کرد.
ما راموتسوی فکر کرد: “مادرِ دوست ناندیراست.”
دخترها به ویترین یه کفشفروشی نگاه کردن. بعد به طرف مرکز کتاب بوتسوانا رفتن و رفتن داخل.
ما راموتسوی پشت سرشون رفت. مرکز کتاب مکانی برای ملاقات جوونها بود، ولی امروز مشتری کم بود. دخترها اون سر مغازه بودن و به قفسهی کتابهای زبان نگاه میکردن. حرف میزدن و میخندیدن. منتظر کسی بودن؟
ما راموتسوی یه کتاب برداشت. اسمش مارهای بوتسوانا بود و عکسهای خیلی زیبایی داشت. ما راموتسوی شروع به خوندن در مورد مارهای خطرناک کرد. یکمرتبه یاد دخترها افتاد. سریع بالا رو نگاه کرد، ولی دخترها اونجا نبودن!
کتاب رو برگردوند تو قفسه و دوید میدون، ولی نتونست دخترها رو جایی ببینه. برگشت به هتل پرزیدنت و دید ماشین آبی داره میره. ولی فقط مادر داخلش بود.
یه مغازه بود که یه زن لباس میفروخت.
ما راموتسوی پرسید: “دو تا دختر دیدید از مرکز کتاب بیرون بیان؟ یکی هندی و یکی آفریقایی؟”
زن گفت: “دیدمشون. رفتن سینما. رفتن داخل، بعد اومدن بیرون و رفتن.”
ما راموتسوی یه اسکناس ده پولا گذاشت تو دست زن و گفت: “ممنونم.”
رفت سینما و به ساعات پخش فیلمها نگاه کرد.
اون شب یه فیلم بود.
وقتی ما راموتسوی رسید خونه، آقای پاتل زنگ زد.
گفت: “دخترم میگه داره میره بیرون. داره میره دوستش رو به خاطر مسئلهی درسی ببینه. ولی میدونم داره دروغ میگه.”
ما راموتسوی گفت: “بله. متأسفانه داره دروغ میگه. ولی من میدونم کجا داره میره. من هم اونجا خواهم بود. نگران نباشید.”
آقای پاتل داد زد: “به دیدن این جک میره؟”
ما راموتسوی گفت: “احتمالاً. ولی فردا بهتون گزارش میدم.”
وقتی ما راموتسوی رسید، آدمای کمی در سینما بودن. در یک صندلی در عقب نشست و منتظر ناندیرا و جک شد. ناندیرا پنج دقیقه قبل از شروع فیلم رسید. تنها بود. تو چارچوب در ایستاد و دور و بر رو نگاه کرد. بعد به طرف ما راموتسوی اومد و در صندلی کنارش نشست.
مؤدبانه گفت: “شببخیر، ما. امروز بعد از ظهر دیدمتون. بیرون مدرسهام دیدمتون. بعد در مرکز کتاب دیدمتون. بعد از زن مغازهی لباسفروشی در مورد من سؤال کردید. خودش بهم گفت. پس چرا تعقیبم میکنید؟”
ما راموتسوی سریع فکر کرد. تصمیم گرفت با ناندیرا رو راست باشه، بنابراین ماجرای پدرش رو بهش گفت.
گفت: “میخواد بدونه پسری رو میبینی یا نه. نگران این مسئله است:” ناندیرا به نظر راضی میرسید. ما راموتسوی پرسید: “میبینی؟ با پسرهای زیادی قرار میذاری؟”
ناندیرا به آرومی گفت: “نه. در واقع نه.”
ما راموتسوی پرسید: “ولی این جک؟ کیه؟”
ناندیرا گفت: “جکی وجود نداره. میخوام خانوادهام فکر کنن من دوستپسر دارم. کسی که من انتخاب کردم. نه کسی که اونا برام انتخاب کردن. میفهمید؟”
ما راموتسوی دستش رو روی بازوی ناندیرا گذاشت و گفت: “بله. میفهمم.”
ناندیرا گفت: “میدونم بازی احمقانهای بود. به پدرم میگید جک وجود خارجی نداره. بعد شاید دست از سرم برداره تا زندگیم رو بکنم.”
ما راموتسوی گفت: “نمیدونم به حرفم گوش میده یا نه. ولی سعی میکنم باهاش حرف بزنم.”
با هم فیلم رو تماشا کردن و هر دو از فیلم لذت بردن. بعد ما راموتسوی، ناندیرا رو با ون سفید کوچیکش رسوند خونه.
ما راموتسوی صبح زود روز بعد به دیدن آقای پاتل رفت.
گفت: “خبر بدی برام داری. چیه؟ خیلی نگرانم. شما نگرانیهای یک پدر رو درک نمیکنید.”
ما راموتسوی لبخند زد. گفت: “خبرها خوبن. دوستپسری در کار نیست. جک واقعی نیست. ناندیرا یه دوستپسر رو تصور کرده، برای اینکه میخواد آزاد باشه. برای زندگی خودش بهش زمان بدید. تمام مدت سؤالپیچش نکنید.”
آقای پاتل چشمهاش رو بست و فکر کرد. گفت: “چرا باید این کارو بکنم؟ چرا باید این افکار مدرن رو قبول کنم؟”
ما راموتسوی گفت: “برای اینکه اگه قبول نکنید، دنبال یه دوستپسر واقعی میگرده.”
آقای پاتل بلند شد و ایستاد. گفت: “شما زن خیلی باهوشی هستید. و همونطور که پیشنهاد دادید، عمل میکنم. میذارم زندگیش رو بکنه. و مطمئنم دو، سه ساله میتونم کمکش کنم شوهر خوبی پیدا کنه.”
ما راموتسوی گفت: “بله. احتمالاً میتونید.”
ما راموتسوی وقتی از جلوی خونهی آقای پاتل رد میشد، اغلب به ناندیرا فکر میکرد. ولی تقریباً تا یک سال بعد ناندیرا رو ندید. یک روز شنبه در هتل پرزیدنت قهوه میخورد که یه نفر شونهاش رو لمس کرد. برگشت و ناندیرا با یه مرد جوون اونجا ایستاده بود. پسر حدوداً هجده ساله با صورتی خوشایند و باز بود.
ناندیرا به شکلی دوستانه گفت: “ما راموتسوی. این دوستمه. فکر نمیکنم دیده باشیدش.”
مرد جوون لبخند زد و دستش رو دراز کرد. گفت: “جک هستم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
The Boyfriend
One morning, Mma Ramotswe received a telephone call from Mr Paliwalar Patel, one of the richest men in Botswana.
Mr Patel was from an Indian family. When he was twenty-five, he came to Botswana. He bought a shop. Now he owned eight shops and a hotel. Mr Pate is youngest daughter, Nandira, was sixteen. She went to the Maru-a-Pula School in Gaborone, the best and most expensive private school in Botswana.
Mr Patel asked Mma Ramotswe to come and see him at home that evening. She was very pleased and excited. Before she went out, she telephoned Mr JLB Matekoni.
‘You told me to get a rich client. And now I have Mr Patel.’
‘He is a very rich man,’ said Mr JLB Matekoni. ‘He has four Mercedes Benzes. Four!’
That evening, Mma Ramotswe drove to Mr Patel’s big house in her tiny white van. When she met her client, she was very surprised. Mma Ramotswe was not tall, but Mr Patel was even smaller than she was.
He took her into his private office.
‘Sit down, please,’ said Mr Patel, pointing to a comfortable armchair. ‘I am a man with a happy family. But I am worried about my youngest child, my little Nandira. She is doing well at school, but– You know about young people, don’t you? You know how young people are in these modern days?’
‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘They often bring a lot of worry to their parents.’
‘That’s what is worrying me,’ said Mr Patel angrily. ‘That’s what is happening. And I will not accept that. Not in my family.’
‘Accept what,’ asked Mma Ramotswe.
‘Boys,’ said Mr Patel. ‘My Nandira is seeing a boy in secret. She says it is not true. But I know that there is a boy. And this is not acceptable in this family - in this house. I want you to find out about this boy, and then I will speak to him.’
‘Why don’t you ask Nandira about the young man,’ asked Mma Ramotswe.
‘I have asked her for three or four weeks,’ said Mr Patel. ‘But she gives no answer.’
Mma Ramotswe looked down at her feet. She felt sorry for Mr Patel’s daughter. Her father wanted to protect her too much.
‘I’ll find out for you,’ she said at last. ‘But I don’t like the idea of watching a child. They must have their own lives.’
‘No,’ shouted Mr Patel. ‘My father still hit me when I was twenty-two!’
‘I am a modern lady,’ said Mma Ramotswe. ‘So perhaps we have different ideas. But I have agreed to do as you have asked. Please show me a photograph of Nandira, so I will know her.’
‘No need,’ said Mr Patel. ‘You can meet her.’
‘But then she will know me,’ said Mma Ramotswe. ‘I won’t be able to follow her in secret.’
‘All,’ said Mr Patel. ‘You are right. You detectives are very clever men.’
‘Women,’ said Mma Ramotswe.
The next afternoon, Mma Ramotswe waited outside Nandira’s expensive private school. At twenty past three, Nandira came out of the school entrance, carrying her bag. Mma Ramotswe waited for a few minutes, and then followed her slowly. At the end of the road, Nandira turned the corner.
Mma Ramotswe followed Nandira round the corner. The road was empty. It was a quiet road with only three houses on each side.
‘Has Nandira gone into one of those houses,’ thought Mma Ramotswe. ‘Does her boyfriend live there?’
That evening, Mr Patel telephoned her. ‘Do you have any information to report to me yet,’ he asked.
‘No,’ said Mma Ramotswe. ‘But I hope I will be more successful tomorrow.’
‘Not very good,’ said Mr Patel. ‘Not very good. Well, I have something to report to you. Nandira came home three hours after school finished - three hours. Then this evening my wife found a note on the table. It said, “See you tomorrow, Jack.” Now who is this Jack? Who is this person? Is that a girl’s name?’
‘No,’ said Mma Ramotswe. ‘It sounds like a boy.’
‘Exactly,’ said Mr Patel. ‘That is the boy, I think. Jack who? Where does he live? You must find out and tell me everything.’
The next afternoon, Mma Ramotswe waited again outside the school. At last Nandira came out with a friend and the two girls got into a blue car. The car drove away and Mma Ramotswe followed it in her tiny white van.
The blue car drove to the main shopping centre and parked outside the President Hotel. Mma Ramotswe parked the tiny white van too. She watched the two girls get out with an older woman.
‘She’s the mother of Nandira’s friend,’ thought Mma Ramotswe.
The girls looked in the window of a shoe shop. Then they walked up to the Botswana Book Centre and went inside.
Mma Ramotswe followed them. The Book Centre was a popular meeting place for young people, but today there were very few customers inside. The girls were at the other end of the shop, looking at a shelf of language books. They were talking and laughing. Were they waiting for someone?
Mma Ramotswe reached for a book. It was called Snakes of Botswana and it had very good pictures. Mma Ramotswe started reading about dangerous snakes. Suddenly she remembered the girls. She looked up quickly, but they were not there!
She put the book back on the shelf and ran out into the square, but she could not see the girls anywhere. She ran back to the President Hotel and saw the blue car leaving. But only the mother was inside.
There was a shop with a woman selling dresses.
‘Did you see two girls come out of the Book Centre,’ asked Mma Ramotswe. ‘One Indian girl and one African?’
‘I saw them,’ said the woman. ‘They went over to the cinema. They went inside, then they came out and went away.’
‘Thank you,’ said Mma Ramotswe, pressing a ten-pula note into the woman’s hand.
She walked over to the cinema and looked at the times of the films.
There was a film that evening.
When Mma Ramotswe got home, Mr Patel telephoned.
‘My daughter says she is going out,’ he said. ‘She is going to see a friend about some homework. But I know she is lying;
‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘I’m afraid she is. But I know where she’s going. I shall be there. Don’t worry.’
‘She is going to see this Jack,’ shouted Mr Patel.
‘Probably,’ said Mma Ramotswe. ‘But I will give you a report tomorrow.’
There were very few people in the cinema when Mma Ramotswe arrived. She sat in a seat at the back, waiting for Nandira and Jack. Nandira arrived five minutes before the film. She was alone. She stood in the doorway, looking round. Then she walked across to Mma Ramotswe and sat down in the seat next to her.
‘Good evening, Mma,’ she said politely. ‘I saw you this afternoon. I saw you outside my school. Then I saw you in the Book Centre. Then you asked the woman in the dress shop about me. She told me. So why are you following me?’
Mma Ramotswe thought quickly. She decided to be honest with Nandira, so she told her about her father.
‘He wants to find out if you are seeing boys,’ she said. ‘He’s worried about it: Nandira looked pleased. ‘And are you,’ asked Mma Ramotswe. ‘Are you going out with lots of boys?’
‘No,’ said Nandira quietly. ‘Not really.’
‘But this Jack,’ asked Mma Ramotswe. ‘Who is he?’
‘Jack doesn’t exist,’ said Nandira. ‘I want them - my family - to think I’ve got a boyfriend. Somebody I chose. Not somebody they chose for me. Do you understand that?’
‘Yes,’ said Mma Ramotswe, putting a hand on Nandira’s arm. ‘I understand.’
‘It’s been a silly game, I know,’ Nandira said. ‘You will tell my father that Jack isn’t real. Then perhaps he will leave me to live my own life.’
‘I don’t know if he will listen to me,’ said Mma Ramotswe. ‘But I will try and talk to him.’
They watched the film together, and both enjoyed it. Then Mma Ramotswe drove Nandira home in her tiny white van.
Mma Ramotswe went to see Mr Patel early the next morning.
‘You’ve got bad news for me,’ he said. ‘What is it? I am very worried. You will not understand a father’s worries.’
Mma Ramotswe smiled. ‘The news is good,’ she said. ‘There is no boyfriend. Jack is not real. Nandira imagined a boyfriend because she wants to be freer. Give her time for her own life. Don’t ask her questions all the time.’
Mr Patel closed his eyes and thought. ‘Why should I do this,’ he said. ‘Why should I accept these modern ideas?’
‘Because if you don’t,’ said Mma Ramotswe, ‘she will look for a real boyfriend.’
Mr Patel stood up. ‘You are a very clever woman,’ he said. ‘And I’m going to do as you suggest. I will leave her to live her life. And in two or three years I am sure that I can help her find a good husband.’
‘Yes,’ said Mma Ramotswe. ‘You probably can.’
Mma Ramotswe often thought about Nandira when she drove past Mr Patel’s house. But she did not see Nandira again until nearly a year later. She was having coffee one Saturday morning at the President Hotel when someone touched her on the shoulder. She turned round, and there was Nandira with a young man. He was about eighteen with a pleasant, open face.
‘Mma Ramotswe,’ said Nandira in a friendly way. ‘This is my friend. I don’t think you have met him.’
The young man smiled and held out his hand. ‘Jack,’ he said.