سرفصل های مهم
پیتر و زغال سنگ
توضیح مختصر
پیتر از ایستگاه راهآهن زغال سنگ میدزده و رئیس ایستگاه اونو میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
پیتر و زغال سنگ
مادر که دوباره شمع رو روشن میکرد، گفت: “میخواستید اتفاقی بیفته. و حالا این اتفاق افتاده. یه جور ماجراجوییه، مگه نه؟ به خانم وینی گفته بودم شاممون رو آماده کنه. فکر کنم گذاشته تو اتاق دیگه. بیاید بریم و ببینیم.”
رفتن اتاق دیگه رو گشتن، ولی شامی نبود.
مادر گفت: “عجب زن بدیه! پول رو گرفته، ولی چیزی برای خوردنمون آماده نکرده!”
فلیس با ناراحتی گفت: “پس شام نداریم.”
مادر گفت: “چرا، داریم. میتونیم یکی از جبهههامون رو باز کنیم. کمی غذا از خونهی قدیمی توش هست.”
شمعها رو از توی جعبه پیدا کردن و دخترها شمعها رو روشن کردن. بعد بابی رفت زغال و چوب آورد و آتیش روشن کردن. شام عجیبی بود: گوجه، چیپس سیبزمینی، میوه خشک و کیک. و توی فنجونهای چای آب خوردن. بعد از شام، ملافهها و پتوها رو انداختن روی تختها، بعد مادر رفت اتاق خودش.
صبح روز بعد، خیلی زود هنگام، بابی موهای فلیس رو کشید تا بیدارش کنه. گفت: “بیدار شو! تو خونهی جدیدیم یادت نمیاد؟”
میخواستن مادرشون رو سورپرایز کنن و صبحانه رو آماده کنن ولی اول رفتن بیرون رو ببینن. خونه به نظر در مزرعهای نزدیک بالای تپه بنا شده بود و میتونستن جاهای دوردست رو ببین.
فلیس گفت: “اینجا خیلی زیباتر از خونمون در لندن هست.”
ریلهای راهآهن رو پایین تپه و دهنهی یه تونل بزرگ سیاه رو میدیدن. کمی دورتر میتونستن یه پل بلند رو بین تپهها ببینن ولی ایستگاه خیلی دور بود و دیده نمیشد.
پیتر گفت: “بیاید بریم و راهآهن رو ببینیم. شاید چند تا قطار بگذره.”
بابی گفت: “میتونیم از همینجا هم ببینیمشون.”
روی یک سنگ بزرگ و صاف و راحت روی چمنها نشستن. و وقتی مادر ساعت ۸ اومد دنبالشون، زیر آفتاب به خواب رفته بودن.
مادر بهشون گفت: “یه اتاق دیگه پیدا کردم. درش از توی آشپزخونه است. دیشب فکر میکردیم کابینته.”
یه میز تو اتاق کوچیک مربع شکل بود و شامشون روی میز بود.
مادر توضیح داد: “یه نامه از طرف خانم وینی روی میزه. دست پسرش شکسته و زود رفته خونه. دوباره امروز صبح برمیگرده.”
“گوشت سرد و پای سیب برای صبحانه.” پیتر خندید. “چقدر خندهداره!”
ولی شامشون، صبحانهی خوبی براشون شد.
تمام روز به مادر کمک کردن تا وسایل رو باز کنه و همه چیز رو توی اتاقها سر جاشون بذاره بعد از ظهر بود که مادر گفت: “دیگه برای امروز کار بسه. میرم و یه ساعتی قبل از شام میخوابم.”
بچهها به همدیگه نگاه کردن.
“کجا بریم؟” بابی که خودش جواب رو میدونست، پرسید.
پیتر داد زد: “البته که راهآهن!”
پایین تپه یک حصار چوبی بود. و راهآهن با ریلهای براق، سیمهای تلگراف و صندوقهای پست و علامتها هم اونجا بود. از حصارها بالا رفتن. یک مرتبه، صدایی شنیدن که هر ثانیه بلندتر میشد. به طرف تاریکی دهنهی تونل به ریلها نگاه کردن. یک لحظه بعد، ریلهای راهآهن شروع به لرزیدن کردن و یک قطار سوتزنان از تونل بیرون اومد.
وقتی قطار رد شد و رفت، بابی گفت: “مثل یه حیون وحشی بزرگ بود که رد شد!”
پیتر گفت: “خیلی هیجانانگیز بود!”
بابی گفت: “یعنی داشت میرفت لندن؟ پدر لندنه!”
پیتر گفت: “بیاید بریم ایستگاه و بفهمیم.”
از کنار ریلهای راهآهن و از زیر سیمهای تلگراف به ایستگاه رفتن. رفتن روی سکو و نگاهی سریع به اتاق دربان انداختن. دربان پشت یه روزنامه نیمه خواب بود.
ریلهای راهآهن بزرگ و زیادی در ایستگاه بود. در یک سمت حیاط بزرگ ایستگاه، پشتهی بزرگی از زغال سنگ بود که قطارهای بخار ازش برای موتورهاشون استفاده میکردن. یک خط سفید روی دیوارِ پشتی، بالای پشتهی زغال سنگ کشیده شده بود. بعدها وقتی دربان اومد روی سکو، پیتر دربارهی اون خط سفید ازش سؤال کرد.
دربان گفت: “اندازهی پشتهی زغال سنگ رو نشون میده. بنابراین اگه کسی زغالسنگ بدزده، ما میفهمیم.” دربان داشت لبخند میزد و پیتر فکر کرد آدم مهربون و خوبیه.
روزها به این ترتیب سپری شدن. بچهها حالا به مدرسه نمیرفتن و مادر هر روز زمانش رو در اتاقش سپری میکرد و داستان مینوشت. گاهی میتونست داستانش رو به یک مجله بفروشه و بعد میتونستن با چایی کیک بخورن. بچهها پدرشون رو فراموش نکرده بودن، ولی زیاد دربارش حرف نمیزدن چون میدونستن مادر خیلی غمگینه. چندین بار بهشون گفته بود که حالا فقیرن، ولی باورش سخت بود. برای اینکه همیشه غذای کافی برای خوردن داشتن و همون لباسهای خوب رو میپوشیدن.
ولی بعد دو روز بارانی بود که بارون اومد و خیلی سرد بود.
“میتونیم آتیش روشن کنیم؟” بابی پرسید.
مادر گفت: “نمیتونیم تو ژوئن آتیش روشن کنیم. زغال سنگ خیلی گرونه.”
پیتر بعد از چای به خواهرهاش گفت: “من یه ایده دارم. وقتی مطمئن شدم ایده خوبیه، بهتون میگم.”
دو شب بعد پیتر به دخترها گفت: “بیاید و کمکم کنید.”
روی تپه، درست بالای ایستگاه، چند تا سنگ بزرگ روی چمنها بود. دخترها بین سنگها تپهی کوچیکی از زغالسنگ دیدن.
پیتر گفت: “پیداش کردم. کمکم کنید ببریم خونه.”
بعد از سه بار رفت و برگشت به تپه، زغال سنگ به پشتهی زغال سنگ پشت در خونه اضافه شد. بچهها به هیچ کس نگفتن.
یک هفته بعد، خانم وینی به پشتهی پشت در نگاه کرد و گفت: “زغال سنگ بیشتری از اونی که من فکر میکردم اینجا هست.”
بچهها در سکوت خندیدن و چیزی نگفتن.
ولی بعد شب بدی که رئیس ایستگاه در حیاط ایستگاه منتظر پیتر بود، فرا رسید. پیتر از تپهی بزرگ زغال سنگ کنار دیوار بالا رفت و شروع به پر کردن کیسه کرد.
رئیس ایستگاه داد زد: “گرفتمت، دزد کوچولو!” و کت پیتر رو گرفت.
پیتر گفت: “من دزد نیستم” ولی زیاد هم مطمئن نبود.
رئیس ایستگاه گفت: “با من میای ایستگاه.”
صدایی از توی تاریکی فریاد زد: “آه، نه!”
یه صدای دیگه گفت: “پاسگاه پلیس نبریدش.”
مرد که از شنیدن صداهای دیگه تعجب کرده بود، گفت: “نه، میبرمش ایستگاه راهآهن. چند نفرید؟”
بابی و فلیس از تاریکی بیرون اومدم.
بابی به رئیس ایستگاه گفت: “ما هم این کار رو کردیم. در حمل زغالها کمکش میکردیم و میدونستیم پیتر زغالها رو از کجا میاره.”
پیتر با عصبانیت گفت: “نه، نمیدونستید. فکر من بود.”
بابی گفت: “میدونستیم. وانمود میکردیم نمیدونیم، ولی میدونستیم.”
رئیس ایستگاه نگاهشون کرد. گفت: “شما از اهالی خونهی سفید بالای تپه هستید. چرا زغال سنگ میدزدید؟”
پیتر گفت: “فکر نمیکردم اسمش دزدی باشه. اینجا زغال سنگ زیادی هست. کمی از وسط تپه میبردم و فکر میکردم برای هیچکس مهم نیست. و مادر میگه ما به قدری فقیریم که نمیتونیم آتیش روشن کنیم ولی تو اون یکی خونمون همیشه آتیش روشن بود، و …”
بابی آروم به پیتر گفت: “نگو!”
سکوت بود و بعد رئیس ایستگاه لحظهای فکر کرد. بعد به پیتر گفت: “این بار کاری نمیکنم. ولی یادت باشه، این زغالسنگ متعلق به راهآهنه و حتی اگه از وسطش هم برداری، اسمش دزدیه.”
و بچهها میدونستن که حق با اونه.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Peter and the coal
‘You’ve often wanted something to happen,’ said Mother, lighting the candle again. ‘And now it has. This is an adventure, isn’t it? I told Mrs Viney to leave our supper ready. I suppose she’s put it in the other room. Let’s go and see.’
They looked in the other room, but found no supper.
‘What a horrible woman’ said Mother. ‘She’s taken the money, but got us nothing to eat at all!’
‘Then we can’t have any supper,’ said Phyllis, unhappily.
‘Yes, we can,’ said Mother. ‘We can unpack one of the boxes. There’s some food from the old house.’
They found candles in the box, and the girls lit them. Then Bobbie fetched coal and wood, and lit a fire. It was a strange supper - tomatoes, potato chips, dried fruit and cake. And they drank water out of tea-cups. After supper, they put sheets and blankets on the beds, then Mother went to her own room.
Very early next morning, Bobbie pulled Phyllis’s hair to wake her. ‘Wake up’ she said. ‘We’re in the new house, don’t you remember?’
They wanted to surprise their mother and get the breakfast ready, but first they went to look outside. The house seemed to stand in a field near the top of a hill, and they could see a long way.
‘This place is much prettier than our house in London,’ said Phyllis.
They saw the railway line at the bottom of the hill, and the big black opening of a tunnel. Further away, they could see a high bridge between the hills, but the station was too far away to see.
‘Let’s go and look at the railway,’ said Peter. ‘Perhaps there are trains passing.’
‘We can see them from here,’ said Bobbie.
So they sat down on a big, flat, comfortable stone in the grass. And when Mother came to look for them at eight o’clock, they were asleep in the sun.
‘I’ve found another room,’ Mother told them. ‘The door is in the kitchen. Last night, we thought it was a cupboard.’
There was a table in the little square room, and on the table was their supper.
‘There’s a letter from Mrs Viney,’ explained Mother. ‘Her son broke his arm and she went home early. She’s coming again later this morning.’
‘Cold meat and apple pie for breakfast!’ laughed Peter. ‘How funny!’
But their supper made a wonderful breakfast.
All day, they helped Mother to unpack and arrange everything in the rooms. It was late in the afternoon when she said, ‘That’s enough work for today. I’ll go and lie down for an hour, before supper.’
The children looked at each other.
‘Where shall we go?’ said Bobbie, although she already knew the answer.
‘To the railway, of course’ cried Peter.
At the bottom of the hill there was a wooden fence. And there was the railway, with its shining lines, telegraph wires and posts, and signals. They all climbed on to the top of the fence. Suddenly, they heard a noise, which grew louder every second. They looked along the line towards the dark opening of the tunnel. The next moment, the railway lines began to shake and a train came screaming out of the tunnel.
‘Oh’ said Bobbie, when it had gone ‘It was like a great wild animal going by!’
‘It was very exciting’ said Peter.
‘I wonder if it was going to London,’ said Bobbie. ‘London is where Father is.’
‘Let’s go down to the station and find out,’ said Peter.
They walked along the edge of the line, beneath the telegraph wires, to the station. They went up on to the platform, and took a quick look into the Porter’s room. Inside, the Porter was half asleep behind a newspaper.
There were a great many railway lines at the station. On one side of the big station yard was a large heap of coal, which the steam trains used for their engines. There was a white line on the wall behind, near the top of the heap. Later, when the Porter came out on to the platform, Peter asked about the white line.
‘It’s to show how much coal there is in the heap,’ said the Porter. ‘So we shall know if anybody steals some.’ The Porter was smiling, and Peter thought he was a nice, friendly person.
And so the days passed. The children did not go to school now, and Mother spent every day in her room, writing stories. Sometimes she managed to sell a story to a magazine, and then there were cakes for tea. The children did not forget their father, but they did not talk about him much, because they knew that Mother was unhappy. Several times, she had told them that they were poor now. But it was difficult to believe this because there was always enough to eat, and they wore the same nice clothes.
But then there were three wet days, when the rain came down, and it was very cold.
‘Can we light a fire?’ asked Bobbie.
‘We can’t have fires in June,’ said Mother. ‘Coal is very expensive.’
After tea, Peter told his sisters, ‘I have an idea. I’ll tell you about it later, when I know if it’s a good one.’
And two nights later, Peter said to the girls, ‘Come and help me.’
On the hill, just above the station, there were some big stones in the grass. Between the stones, the girls saw a small heap of coal.
‘I found it,’ said Peter. ‘Help me carry it up to the house.’
After three journeys up the hill, the coal was added to the heap by the back door of the house. The children told nobody.
A week later, Mrs Viney looked at the heap by the back door and said, ‘There’s more coal here than I thought there was.’
The children laughed silently and said nothing.
But then came the awful night when the Station Master was waiting for Peter in the station yard. He watched Peter climb on to the large heap of coal by the wall and start to fill a bag.
‘Now I’ve caught you, you young thief’ shouted the Station Master. And he took hold of Peter’s coat.
‘I’m not a thief,’ said Peter, but he did not sound very sure about it.
‘You’re coming with me to the station,’ said the Station Master.
‘Oh, no’ cried a voice from the darkness.
‘Not the police station’ cried another voice.
‘No, the railway station,’ said the man, surprised to hear more voices. ‘How many of you are there?’
Bobbie and Phyllis stepped out of the darkness.
‘We did it, too,’ Bobbie told the Station Master. ‘We helped carry the coal away, and we knew where Peter was getting it.’
‘No, you didn’t,’ said Peter, angrily. ‘It was my idea.’
‘We did know,’ said Bobbie. ‘We pretended we didn’t, but we did.’
The Station Master looked at them. ‘You’re from the white house on the hill,’ he said. ‘Why are you stealing coal?’
‘I didn’t think it was stealing,’ said Peter. ‘There’s so much coal here. I took some from the middle of the heap, and I - I thought nobody would mind. And Mother says we’re too poor to have a fire, but there were always fires at our other house, and -‘
‘Don’t’ Bobbie whispered to Peter.
There was a silence, and the Station Master thought for a minute. Then he said to Peter, ‘I won’t do anything this time. But remember, this coal belongs to the railway, and even from the middle of the heap, it’s still stealing.’
And the children knew he was right.