سرفصل های مهم
آقای پیر
توضیح مختصر
بچهها که پول تهیهی احتیاجات مادر بیمارشون رو ندارن، از آقای پیر کمک میخوان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
آقای پیر
بچهها نتونستن از راهآهن دور بمونن، و به زودی قطارهایی که رد میشدن رو میشناختن. یک قطار ساعت ۹:۱۵ بود و یکی ساعت ۱۰:۷ و یه قطار نیمه شب بود که گاهی از خواب بیدارشون میکرد.
یه روز صبح روی حصار نشسته بودن و منتظر قطار ۹:۱۵ بودن که فلیس گفت: “داره میره لندن، جایی که پدر هست. بیاید وقتی داره رد میشه هممون براش دست تکون بدیم. شاید یه قطار جادویی باشه و عشقمون رو به پدر برسونه.”
بنابراین وقتی قطار ساعت ۹:۱۵ سوتزنان از تونل خارج شد، سه تا بچه بهش دست تکون دادن –
– و دستی متقابلاً دست تکون داد! یه روزنامه تو دستش بود و یه آقای پیر بود.
آقای پیر هر روز با قطار ساعت ۹:۱۵ سفر میکرد. موهای سفید داشت و آدم خیلی خوبی به نظر میرسید، و مدت کوتاهی بعد، هر روز صبح بهش دست تکون میدادن. تظاهر میکردن پدرشون رو میشناسه و داره عشق اونها رو به پدرشون میرسونه.
اول، از ایستگاه بازدید نکردن. بعد از مشکل زغالسنگ دیگه به ایستگاه نمیرفتن، پیتر میترسید دوباره رئیس ایستگاه رو ببینه. ولی بعد یه روز در جادهی دهکده دیدش.
رئیس ایستگاه به شکل دوستانهای گفت: “صبحبخیر.”
پیتر گفت: “ص-صبحبخیر.”
رئیس ایستگاه گفت: “دیگه این اواخر تو ایستگاه ندیدمت.”
پیتر شروع کرد: “بعد از مشکل زغال سنگ –”
رئیس ایستگاه گفت: “اون حالا تموم شده و فراموش شده. هر وقت خواستی بیا ایستگاه.”
پیتر گفت: “آه، ممنونم.”
سه تا بچه همون روز رفتن ایستگاه. دو ساعت شادی رو با دربان، یه مرد خوب و مهربون به اسم پرکس که به تمام سؤالاتشون در رابطه با قطار و راهآهن جواب داد، سپری کردن.
روز بعد مادر در تختش موند، برای اینکه سرش بدجور تیر میکشید. خیلی گرم بود و هیچی نمیخورد و خانم وینی بهش گفت بفرسته دنبال دکتر فارست. بنابراین پیتر رفت دکتر بیاره.
دکتر فارست بعد از اینکه مادرش رو دید به بابی گفت: “فکر کنم میخوای پرستار بشی. مادرت بیماره و باید در تخت بمونه. من کمی دارو براش میفرستم، ولی به میوه و شیر و چند تا چیز مخصوص دیگه احتیاج داره رو کاغذ براتون مینویسم.”
وقتی دکتر رفت، بابی کاغذ رو نشون مادرش داد. مادر سعی کرد بخنده. گفت: “غیرممکنه! نمیتونیم این چیزها رو بخریم! ما فقیریم، یادتون رفته؟”بعدتر، بچهها با هم حرف زدن.
بابی گفت: “مادر باید این چیزها رو بخوره. دکتر اینطور میگه. چطور میتونیم اینا رو براش تهیه کنیم؟ همتون سخت فکر کنید.”
فکر کردن. و بعدها، وقتی بابی پیش مادرش نشسته بود، دو تای دیگه با یک ورق کاغذ، کمی رنگ مشکی و یک قلمو مشغول بودن.
صبح روز بعد، قطار ساعت ۹:۱۵ از تونل خارج شد و آقای پیر روزنامهاش رو گذاشت پایین و آمادهی دست تکون دادن به سه تا بچه بود. ولی امروز صبح به جای سه تا، فقط یکی بود. پیتر بود.
یک ورق سفید بزرگ رو که روی حصار نصب کرده بود، بهش نشون میداد. با حروف درشت مشکی روی ورق نوشته شده بود: در ایستگاه گوش به زنگ باشید!
آدمهای زیادی در ایستگاه گوش به زنگ بودن و دنبال کسی میگشتن، ولی هیچ چیز عجیبی ندیدن. ولی همین که قطار داشت آمادهی حرکت میشد، آقای پیر فلیس رو دید که به طرفش میدوه.
فلیس داد زد: “فکر کردم دیر برسم” از پنجره یه نامه گذاشت توی دستش و قطار حرکت کرد.
آقای پیر در صندلیش تکیه داد و نامه رو باز کرد. این طور نوشته شده بود:
آقای عزیزی که اسمش رو نمیدونیم
مادر بیماره و دکتر میگه باید این چیزها رو که در آخر نامه نوشتیم براش تهیه کنیم، ولی ما پولی برای تهیه این چیزها نداریم. اینجا کسی رو به غیر از شما نمیشناسیم، برای این که پدر اینجا نیست و آدرسش رو هم نمیدونیم. پدر پول شما رو میده، یا اگه تمام پولش رو از دست داده باشه، پیتر وقتی مَرد شد پولتون رو پس میده. قول میدیم.
لطفاً این چیزها رو به رئیس ایستگاه بدید چون ما نمیدونیم شما با کدوم قطار برمیگردید. بهش بگید این چیزها برای پیتره، پسری که بخاطر زغالسنگ متأسفه، اون خودش میفهمه.
بابی فلیس پیتر
زیر نامه تمام چیزهایی که دکتر سفارش کرده بود، نوشته شده بود، آقای پیر خوندشون. چشمهاش از تعجب باز موند، ولی لبخند زد.
ساعت ۶ عصر در زده شد، سه تا بچه دویدن تا بازش کنن. پرکس، دربان مهربون، با یه جعبه بزرگ اونجا ایستاده بود. گذاشتش روی زمین.
گفت: “آقای پیر از من خواست اینها رو بیارم اینجا.”
پرکس رفت و بچهها جعبه رو باز کردن. داخلش تمام چیزهایی که خواسته بودن و چیزهایی که نخواسته بودن، بود: شراب، دو تا مرغ، دوازده تا گل رز قرمز. و یک نامه.
بابی، فلیس و پیتر عزیز
چیزهایی که احتیاج داشتید، اینجاست. مادرتون میخواد بدونه شما اینها رو از کجا آوردید. بهش بگید دوستی که شنید بیماره، فرستاده. البته وقتی حالش خوب شد، باید همه چیز رو بهش بگید. و اگه بگه کارتون اشتباه بود که این چیزها رو خواستید، بگید من میگم کارتون درست بوده و از اینکه کمک کردم خیلی خوشحالم.
اسم پایین نامه نوشته بود؛ جی.پی- همچین چیزی - بچهها نتونستن بخوننش.
فلیس گفت: “فکر میکنم کارمون درست بوده.”
بابی گفت: “البته که کارمون درست بوده.”
پیتر گفت: “امیدوارم مادر هم فکر کنه کارمون درست بوده.” ولی زیاد مطمئن نبود.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The old gentleman
The children could not keep away from the railway, and they soon got to know the trains that passed by. There was the 9/15 and the 10/07, and the midnight train that sometimes woke them from their dreams.
One morning they were sitting on the fence, waiting for the 9/15, when Phyllis said, ‘It’s going to London, where Father is. Let’s all wave as it goes by. Perhaps it’s a magic train and it can take our love to Father.’
So when the 9/15 came screaming out of the tunnel, the three children waved–
And a hand waved back! It was holding a newspaper and it belonged to an old gentleman.
The old gentleman travelled on the 9/15 every day. He had white hair and looked very nice, and soon they were waving to him every morning. They pretended he knew Father, and that he was taking their love to him.
At first, they did not visit the station. After the trouble with the coal, Peter was afraid of seeing the Station Master again. But then he did see him, on the road to the village one day.
‘Good morning,’ said the Station Master, in a friendly way.
‘G - good morning,’ said Peter.
‘I haven’t seen you at the station recently,’ said the Station Master.
‘After the trouble with the coal–’ began Peter.
‘That’s over and forgotten now,’ said the Station Master. ‘You come to the station when you like.’
‘Oh, thank you,’ said Peter.
And the three children went the very same day. They spent a happy two hours with the Porter, a nice friendly man called Perks, who answered all their questions about trains and railways.
The next day, Mother stayed in bed because her head ached so badly. She was very hot and would not eat anything, and Mrs Viney told her to send for Dr Forrest. So Peter was sent to fetch the doctor.
‘I expect you want to be nurse,’ Dr Forrest said to Bobbie, after he had seen Mother. ‘Your mother is ill and must stay in bed. I’ll send some medicine for her, but she will need fruit and milk, and some other special things that I’ll write down on a piece of paper for you.’
When the doctor had gone, Bobbie showed Mother the piece of paper. Mother tried to laugh. ‘Impossible,’ she said. ‘We can’t buy all those things! We’re poor, remember?’ Later, the children talked together.
‘Mother must have those things,’ said Bobbie. ‘The doctor said so. How can we get them for her? Think, everybody, just as hard as you can.’
They did think. And later, when Bobbie was sitting with Mother, the other two were busy with a white sheet, some black paint and a paint brush.
The next morning, the 9/15 came out of the tunnel and the old gentleman put down his newspaper, ready to wave at the three children. But this morning there was only one child. It was Peter.
Peter was showing him the large white sheet that was fixed to the fence. On the sheet were thick black letters that read: LOOK OUT AT THE STATION.
A lot of people did look out at the station, but they saw nothing strange. But as the train was getting ready to leave, the old gentleman saw Phyllis running towards him.
‘I thought I was going to miss you,’ she shouted, and pushed a letter into his hand, through the window, as the train moved away.
The old gentleman sat back in his seat and opened the letter. This is what he read:
Dear Mr (we do not know your name),
Mother is ill and the doctor says we must give her these things at the end of the letter, but we haven’t got enough money to get them. We do not know anybody here except you, because Father is away and we do not know his address. Father will pay you, or if he has lost all his money, Peter will pay you when he is a man. We promise it.
Please give the things to the Station Master, because we do not know which train you come back on. Tell him the things are for Peter, the boy who was sorry about the coal, then he will understand.
Bobbie Phyllis Peter
Written below the letter were all the things the doctor had ordered, and the old gentleman read through them. His eyes opened wide with surprise, but he smiled.
At about six o’clock that evening, there was a knock at the back door. The three children hurried to open it, and there stood Perks, the friendly Porter, with a large box. He put it on the floor.
‘The old gentleman asked me to bring it,’ he said.
Perks left, and the children opened the box. Inside were all the things they had asked for, and some they had not - some wine, two chickens, twelve big red roses. And there was a letter.
Dear Bobbie, Phyllis and Peter,
Here are the things you need. Your mother will want to know where they came from. Tell her they were sent by a friend who heard she was ill. When she is well, you must tell her all about it, of course.
And if she says you were wrong to ask for the things, tell her that I say you were right, and that I was pleased to help.
The name at the bottom of the letter was G.P something - the children could not read it.
‘I think we were right,’ said Phyllis.
‘Of course we were right,’ said Bobbie.
‘I hope Mother thinks we were right, too,’ said Peter. But he didn’t sound very sure.