سرفصل های مهم
تولد برای پركس
توضیح مختصر
بچهها برای دربان ایستگاه تولد میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
تولد برای پركس
وقت صبحانه بود و مادر داشت لبخند میزد.
گفت: “یه داستان دیگه فروختم، عزیزانم. میتونیم همراه چایی کیک بخوریم.”
سه تا بچه به هم دیگه نگاه کردن. بعد بابی گفت: “میتونیم به جای امروز پنجشنبه کیک بخوریم؟ پنجشنبه تولد پرکسه.”
مادر پرسید: “از کجا میدونی؟”
“سنجاق سینهای که شما برای تولدم داده بودید رو نشونش دادم و روز تولدش رو ازش پرسیدم. میگه دیگه روز تولدش رو یادش نگه نمیداره، برای اینکه چیزهای دیگهای باید یادش بمونه- زن و بچههاش. ولی گفت پانزدهمه، و پانزدهم پنجشنبه میشه.”
پیتر گفت: “و ما فکر کردیم میتونیم یه چای تولد براش درست کنیم. با ما خیلی خوب بود.”
مادر گفت: “خیلیخب.”
ولی کیک هدیهی تولد زیاد جالبی به نظر نمیرسه.
وقتی اون روز بعدتر تو باغچه بحث میکردن، بابی گفت: “میتونیم بهش گل بدیم.”
پیتر ایدهای داشت. گفت: “پرکس با همه مهربونه. حتماً آدمهای زیادی تو دهکده هستن که بخوان بهمون کمک کنن تا یه تولد قشنگ براش بگیریم. بیایید از همه بپرسیم.”
بابی مطمئن نبود. “مادر میگه نباید از آدمها چیزی بخوایم.”
پیتر گفت: “برای خودمون نباید بخوایم. اگه برای کسی دیگهای بخوایم اشکالی نداره. من از آقای پیر هم میپرسم.”
بنابراین به دهکده رفتن. چند نفری مهربون بودن و چند نفری نبودن.
خانم رنسام پیر در دفتر پست گفت: “فردا تولد منه. تولد من رو هیچکس به یاد نمیاره. چرا باید چیزی به پرکس بدم؟ بدو برو!”
ولی آدمهای دیگه چیزهایی دادن: یک پیپ، یک قوطی چای، یک عصا و بقیه قول دادن هدیههای کوچیکی بیارن.
صبح روز بعد، زودهنگام، بابی و فلیس رفتن باغچه و چند تا رز چیدن. گذاشتن توی یک جعبه و یکی از قشنگترین دستمالهای بابی رو گذاشتن توش. بعد روی کاغذ نوشتن: برای جشن تولد خانم رنسام، با عشق و گذاشتنش توی جعبه. بابی و فلیس جعبه رو بردن دفتر پست و وقتی زن پیر نگاه نمیکرد، گذاشتنش اون طرف در.
وقتی رفتن، پیتر هدیههای پرکس رو به مادرش گفت. پیتر گفت: “ما این کار رو به خاطر فقیر بودنش نمیکنیم، به خاطر این میکنیم که دوستش داریم.”
مادر گفت: “امیدوارم متوجه بشه.”
صبح روز پنجشنبه، بچهها رفتن هدیههایی که آدمهای دیگه قولش رو داده بودن رو بیارن- تخممرغ، گوشت، گوجه. وقتی رد میشدن، خانم پیر دفتر پست بیرون ایستاده بود.
گفت: “میخوام به خاطر رزها ازتون تشکر کنم.”
فلیس گفت: “خوشحالیم که دوستشون داشتید.”
خانم رنسام که جعبه رو پس میداد، گفت: “و این هم جعبه شما.” حالا پر از سیبهای قرمز براق بود. لبخند زد. “بچههای پرکس ازشون خوششون میاد. و یه کالسکه پشت مغازه دارم. برای اولین بچهی دخترم بود، ولی بچه بعد از شش ماه مُرد. میخوام بدمش به پسر کوچیک خانم پرکس. میبریدش؟”
بابی گفت: “ممنونم. میبریم.”
بچهها هدیهها رو گذاشتن توی کالسکه و ساعت ۳ به طرف خونهی زرد کوچیک پرکس رفتن. خانم پرکس و بچههای کوچیکش از دیدنشون خیلی تعجب کردن.
پیتر گفت: “میدونیم تولد آقای پرکسه. و براش هدیه آوردیم.”
وقتی دونه دونه وسایل رو از توی کالسکه برمیداشتن، چشمهای زن از تعجب بزرگتر و بزرگتر میشدن.
گفت: “پرکس تا الان چنین تولدی نداشته!”
کیک و هدیهها رو گذاشتن روی میز، بعد وقتی صدای برگشتن پرکس رو از سر کار شنیدن، بچهها تو اتاق دیگه قایم شدن. میخواستن بعد از اینکه پرکس هدیهها رو دید، بپرن بیرون و بگن: “تولدت مبارک!” و سورپرایزش کنن.
شنیدن که گفت: “اینا چیه؟ این کالسکه اینجا چیکار میکنه؟” زنش توضیح داد، ولی خیلی آروم به طوریکه بچهها نشنیدن. ولی شنیدن که پرکس داد کشید: “من هیچ کدوم از این هدیهها رو نمیخوام! این همه سال بدون اینکه چیزی از مردم بخوایم، زندگی کردیم و از حالا به بعد هم چیزی از کسی نمیگیرم. ممکنه فقیر باشیم، ولی نیاز به صدقه نداریم.”
بابی دوید تو اتاق دیگه. داد زد: “ما فکر میکردیم خوشحال میشی!”
پیتر پشت سرش اومد و گفت: “نمیخواستیم کار اشتباهی انجام بدیم.”
فلیس شروع به گریه کرد و گفت: “دیگه با هیچکس مهربون نخواهم بود!”
پرکس گفت: “نمیفهمید؟ آدمهای دهکده بهم میخندن. میگن: پرکس بیچاره، نمیتونه از خانوادهاش مراقبت کنه. باید بهش وسایل بدیم. الان این حرفها رو میزنن.”
بابی داد زد: “نه! این صدقه نیست! آدمها از دادن هدیهی تولد خوشحال شدن. مغازهدار دهکده گفت: خوشحالم که چیزی به پرکس بدم. اون همیشه صورتحسابش رو پرداخت میکنه. و زنی که تو اداره پست بود، میخواست کالسکه رو بده به شما. خوب، برای من نوهاش بود، ولی دختر کوچولو مُرده.”
خانم پرکس وقتی این حرف رو شنید، گفت: “کالسکه رو پس نمیفرستم، برت. ازم نخواه.”
پرکس آروم گفت: “نمیخوام.”
بابی گفت: “و آدمهای دیگه گفتن شما مهربون و مؤدب و سختکوش هستید. میخواستن هدیه تولد بدن بهتون. آقای پیر یک پوند داد به پیتر که بده به شما. گفت شما در کارتون خوبید. ما فکر میکردیم خوشتون بیاد-“
پرکس یک مرتبه گفت: “بسه! حرفهام رو پس میگیرم. فکر نمیکنم تا الان این همه خوشحال بوده باشم – نه تنها به خاطر هدیهها، بلکه به خاطر افکار مهربانانهی همسایههامون. اونا بهترین هدیه هستن، مگه نه، نل؟”
زنش با خوشحالی موافقت کرد: “بله، هستن!”
پرکس به بچهها نگاه کرد. گفت: “برای چای میمونید، مگه نه؟”
بچهها گفتن: آه، بله، لطفاً!”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
A birthday for Perks
It was breakfast-time and Mother was smiling.
‘I’ve sold another story, darlings,’ she said. ‘We can have cakes for tea.’
The three children looked at each other. Then Bobbie said, ‘Can we have the cakes on Thursday instead of today? It’s Perks’s birthday on Thursday.’
‘How do you know,’ asked Mother.
‘I showed him my brooch - the one you gave me for my birthday - and I asked him about his birthday. He says he doesn’t keep birthdays anymore, because he has other things to keep - his wife and children! But he said it was on the 15th, and that’s Thursday.’
‘And we thought we could make a birthday tea for him,’ said Peter. ‘He’s been very good to us.’
‘All right,’ said Mother.
But cakes didn’t seem a very exciting birthday present.
‘We can give him flowers,’ said Bobbie, when they were discussing it in the garden, later that day.
Then Peter had an idea. ‘Perks is nice to everybody,’ he said. ‘There must be lots of people in the village who will want to help us give him a nice birthday. Let’s ask everybody.’
Bobbie wasn’t sure. ‘Mother said we weren’t to ask people for things.’
‘Not for ourselves,’ said Peter. ‘It’s all right to ask for other people. I’ll ask the old gentleman, too.’
So they went to the village. Some people were kind, and some were not.
‘It’s my birthday tomorrow,’ said old Mrs Ransome at the Post Office. ‘Nobody will remember mine. Why should I give anything to Perks? Go away!’
But other people gave things - a pipe, a tin of tea, a walking stick - and others promised to give small presents, too.
Early the next morning, Bobbie and Phyllis went into the garden and cut some roses. They put them into a box with one of Bobbie’s prettiest handkerchiefs. Then they wrote on a piece of paper: For Mrs Ransome for her birthday, with our love, and put it inside the box. Bobbie and Phyllis took the box down to the Post Office, and put it inside the door when the old woman wasn’t looking.
While they were gone, Peter told his mother about Perks’s presents. ‘We’re not doing it because he’s poor,’ said Peter, ‘but because we like him.’
‘I hope he understands that,’ said Mother.
On Thursday morning, the children went to fetch the presents which other people had promised - eggs, meat, tomatoes. The old lady at the Post Office was standing outside as they went by.
‘I want to thank you for the roses,’ she said.
‘We’re pleased you liked them,’ said Phyllis.
‘And here’s your box,’ said Mrs Ransome, giving it back to them. It was now full of shiny red apples. She smiled. ‘The Perks’s children will like them. And I’ve got a pram in the back of the shop. It was for my daughter’s first child, but the child died after six months. I’d like Mrs Perks to have it for her little boy. Will you take it?’
‘Thank you,’ said Bobbie. ‘We will.’
The children put all the presents in the pram, and at three o’clock they pushed it to the Perks’s little yellow house. Mrs Perks and her young children were surprised to see them.
‘We know it’s Mr Perks’s birthday,’ said Peter. ‘And we’ve brought some presents for him.’
The woman’s eyes got bigger and bigger with surprise as each thing was taken from the pram.
‘Perks has never had a birthday like it,’ she said.
The cakes and the presents were put on the table, then the children hid in the other room when they heard Perks coming home from work. They wanted to surprise him by jumping out and saying ‘Happy birthday!’ after he’d seen the presents.
‘What’s all this,’ they heard him say. ‘What’s that pram doing here?’ His wife explained, but too quietly for the children to hear. But they heard Perks shout, ‘I’m not having any of it! We’ve managed all these years, asking people for nothing, and I’m not going to start taking things now. We may be poor, but we don’t need charity.’
Bobbie ran into the other room. ‘We thought you’d be pleased,’ she cried.
‘We didn’t mean to do anything wrong,’ said Peter, following her.
‘I - I’ll never be kind to anyone again,’ said Phyllis, starting to cry.
‘Don’t you understand,’ said Perks. ‘People in the village will laugh at me. “Poor Perks, he can’t take care of his own family. We have to give him things.” That’s what they’ll be saying now.’
‘No,’ cried Bobbie. ‘It’s not charity! People were happy to give you birthday presents. The man at the village shop said, “I’m pleased to give something to Mr Perks. He always pays his bills.” And the woman at the Post Office wanted you to have the pram. It was for her granddaughter, but the little girl died.’
‘I’m not sending the pram back, Bert,’ said Mrs Perks, when she heard this. ‘So don’t ask me to.’
‘I -I won’t,’ said Perks, quietly.
‘And other people said you were kind and polite and hardworking,’ said Bobbie. ‘They wanted to give you a birthday present. The old gentleman gave Peter a pound for you. He said you were a man who was good at his work. We thought you would like-‘
‘Stop,’ Perks said suddenly. ‘I take back every word I said. I - I don’t know if I was ever so pleased– not only with the presents, but with the kind thoughts of our neighbours. They’re the best presents of all, aren’t they, Nell?’
‘They are,’ agreed his wife, happily.
Perks looked at the children. ‘You’ll stay to tea, won’t you,’ he said.
‘Oh, yes please,’ they said.