سرفصل های مهم
سلطان و شهرآزاد
توضیح مختصر
سلطان شهریار هر شب با یه زن ازدواج میکنه و اون زن رو میکشه. شهرآزاد خواست زن سلطان بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
سلطان و شهرآزاد
سلطان شهریار زن زیبایی داشت. تنها زنش بود و بیشتر از هر چیزی در دنیا دوستش داشت.
ولی زنِ سلطان مرد دیگهای رو به عنوان معشوقهاش انتخاب کرد. یک روز سلطان اون رو با مرد دیگه دید. خیلی عصبانی شد و سر اون مرد رو برید. بعد سر زنش رو هم بريد.
از اون به بعد، سلطان از همهی زنها متنفر شد.
به وزیرش گفت: “از امروز هر روز با یه زن جدید ازدواج میکنم. یک شب با من میمونه،
بعد صبح روز بعد سرش رو میبرم. اینطوری هیچ زنی نمیتونه احساساتم رو جریحهدار کنه.”
وزیر مجبور بود هر روز یک زن جدید برای سلطان پیدا کنه. ولی کار خیلی سخت و مشکلی بود. همهی خانوادهها میترسیدن. هیچ دختری نمیخواست فقط برای یک شب زن سلطان بشه و بعد بمیره. پدرها شروع به فرستادن دخترهاشون به جاهای دیگه کردن.
خود وزیر هم میترسید. “چه بلایی سرم میاد؟با خودش فکر میکرد:
دیگه نمیتونم هیچ دختری پیدا کنم. شاید سلطان من رو هم بکشه.”
وزیر دو تا دختر داشت. یکی از دخترهاش، شهرآزاد، زیبا و خیلی باهوش بود. یک روز گفت: “پدر عزیز، لطفاً کاری برام انجام بده. این کار باعث خوشحالی من، سلطان و همهی مردم میشه.”
وزیر گفت: “خیلی دوست دارم همه رو خوشحال کنم. چی میخوای دخترم؟ از من بخواه و من هم برات انجام میدم.”
“من رو به سلطان بده. زنش میشم شهرآزاد جواب داد:
رنگ رخسار وزیر پرید. “هرگز! گفت:
سلطان تو رو میکشه. نمیتونم اینکارو بکنم. لطفاً اینو از من نخواه.”
شهرزاد جواب داد: “لطفاً این کارو بکن. هیچ مشکلی پیش نمیاد، میبینی. میخوام زن سلطان بشم.”
وزیر سرش رو بین دستهاش گذاشت. خیلی ناراحت بود. شهرآزاد رو خیلی زیاد دوست داشت و نمیخواست این کار رو انجام بده. ولی شهرآزاد دوباره و دوباره خواست و وزیر در آخر با ناراحتی گفت: “خیلیخب، دخترم. ولی نمیفهمم چرا میخوای زندگیت رو بندازی دور؟”
شهرزاد رفت پیش خواهرش دنیازاد و همه چیز رو بهش گفت. دنیازاد شروع به گریه کرد. ولی شهرآزاد گفت: “گریه نکن، خواهر عزیزم. من نمیخوام بمیرم. هیچ مشکلی پیش نمیاد، میبینی. ولی تو باید کمکم کنی. ازت میخوام با من و سلطان در اتاق بخوابی. یک ساعت قبل از صبح بیدارم کن. بهم بگو: لطفاً یه داستان برام تعریف کن. همش همین.”
روز بعد شهرآزاد رفت پیش پدرش تا سلطان رو ببینه. سلطان خیلی تعجب کرد. چرا وزیر میخواد دخترش زن سلطان بشه؟ ولی شهرآزاد زیبا بود و سلطان خیلی خوشحال شد. بنابراین باهاش ازدواج کرد.
اون شب، شهرزاد به سلطان گفت: “قربان، خواهرم میتونه امشب، در آخرین شبم با من بمونه؟”
سلطان گفت: “اشکالی نداره.”
هیچکس شب نخوابید. سلطان همیشه بد میخوابید،
شهرآزاد هیجانزده بود و دنیازاد ترسیده بود.
یک ساعت قبل از صبح دنیازاد حرف زد.
گفت: “خواهر عزیزم، لطفاً یه داستان برام تعریف کن.”
شهرآزاد شروع کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
The Sultan and Sheherezade
Sultan Shahriar had a beautiful wife. She was his only wife and he loved her more than anything in the world.
But the sultan’s wife took other men as lovers. One day, the sultan found her with another man. He was very angry and cut off the man’s head. Then he cut off his wife’s head too.
From that time the sultan began to hate all women.
‘From today,’ he said to his vizir, ‘I’ll marry a new wife every day. She’ll stay with me for one night. Then the next morning, I’ll cut off her head. So no woman will hurt me again.’
The vizir had to find a new wife for the sultan every day. But this was a very difficult job. Every family was afraid. No girl wanted to be the sultan’s wife for one night and then die. Fathers began to send their daughters away.
The vizir too was afraid. ‘What will happen to me?’ he thought. ‘I can’t find any more girls. Perhaps the sultan will kill me too.’
The vizir had two daughters. One of them, Sheherezade, was beautiful and very clever. One day she said, ‘Dear Father, please do something for me. It will make me, the sultan and the people very happy.’
‘I would like to make everybody happy,’ said the vizir. ‘What is it, my daughter? Ask, and I will do it for you.’
‘Give me to the sultan. I will be his wife,’ answered Sheherezade.
The vizir’s face turned white. ‘Never!’ he said. ‘The sultan will kill you. I can’t do that. Please don’t ask me.’
‘Please do it,’ answered Sheherezade. ‘Everything will be all right, you’ll see. I want to be the sultan’s wife.’
The vizir put his head in his hands. He was very unhappy.
He loved Sheherezade very much and he didn’t want to do this thing. But Sheherezade asked again and again, and in the end the vizir said sadly, ‘All right, my daughter. But I don’t understand. Why do you want to throw your life away?’
Sheherezade went to her sister, Dunyazade, and told her everything. Dunyazade began to cry, but Sheherezade said, ‘Don’t cry, dear sister. I don’t want to die. Everything will be all right, you’ll see.
But you have to help me. I want you to sleep in the room with the sultan and me. Wake me up one hour before morning. Say to me, “Please tell me a story.” That’s all.’
The next day, Sheherezade went with her father to see the sultan. The sultan was very surprised. Why did the vizir want his daughter to be the sultan’s wife? But Sheherezade was beautiful and the sultan was very happy with her. So he married her.
That night, Sheherezade said to the sultan, ‘Sir, please can my sister stay with me tonight - my last night?’
‘All right,’ said the sultan.
Nobody slept that night. The sultan always slept badly. Sheherezade was excited and Dunyazade was afraid.
One hour before morning, Dunyazade spoke.
‘Dear sister,’ she said, ‘please tell me a story.’
So Sheherezade began.