فیضال و آرایشگر

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: داستانهایی از شب های عربی / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فیضال و آرایشگر

توضیح مختصر

شهرآزاد داستانی برای سلطان تعریف می‌کنه و اونو می‌خندونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

فیضال و آرایشگر

فیضال مرد جوون پولدار اهل بغداد بود. در یک خونه‌‌ی بزرگ با خدمتکاران زیاد زندگی می‌کرد. ولی زن نداشت. علاقه‌ای به عشق نداشت.

فیضال یک روز رفت در خیابان‌های شهر قدم بزنه. دختران جوان زیادی جلو روش می‌دید. نمی‌خواست باهاشون دیدار کنه بنابراین پیچید تو یه خیابون کوچیک. بالا رو نگاه کرد و یه زن جوان زیبا کنار پنجره دید. فیضال از اون لحظه عاشق شد.

بعد مردی بر اسب وارد خیابون شد. خدمتکاران زیادی همراهش بودن. بیرون خونه‌ی دختر ایستاد و رفت داخل.

“پدرشه؟” فیضال با خودش فکر کرد:

رفت خونه، ولی نتونست چیزی بخوره یا بخوابه. به دختر فکر میکرد. دختر کی بود؟ باید می‌فهمید.

پیرزنی در خونه‌ی فیضال کار می‌کرد. پرسید: “مشکل چیه، قربان؟ بیمارید؟”

فیضال جواب داد: “نه. عاشق شدم.” دختر جوان لب پنجره رو به پیرزن گفت.

پیرزن گفت: “اون دختر رو میشناسم. دختر یه قاضیه. پدرش مرد خیلی مهمیه.”

“چطور میتونم باهاش دیدار کنم؟” فیضال پرسید:

پیرزن گفت: “گوش کن. آدم‌هایی رو تو خونه‌ی دختره میشناسم. در مورد شما با دختر حرف می‌زنم. به حرف من گوش میده.”

پیرزن به خونه رفت و با دختر در مورد فیضال حرف زد. دختر گوش داد. خیلی علاقه‌مند بود.

گفت: “دوست دارم با این مرد جوان دیدار کنم. پدرم همیشه جمعه‌ صبح‌ها میره بیرون. این رو به مرد جوان بگو. میتونه اون موقع بیاد و من رو ببینه. باهاش حرف میزنم.”جمعه شد و فیضال خیلی هیجان‌زده بود. اول رفت حموم کنه. بعد یه خدمتکار رو فرستاد شهر دنبال آرایشگر.

فیضال می‌خواست آرایشگر موهاشو کوتاه کنه. ولی دست آرایشگر خیلی کُند بود و در رابطه با چیزهای احمقانه حرف میزد.

“زود باش!فیضال گفت:

باید به دیدن دوستانی برم.”

“دوستان!آرایشگر گفت:

آه، نه! حالا به خاطر آوردم. چند تا از دوستانم امروز به دیدنم میان، ولی من فراموش کردم براشون غذا بخرم. در موردم چه فکری میکنن؟”

فیضال گفت: “گوش کن من غذای زیادی تو خونه‌ام دارم، ولی دارم میرم بیرون و نمی‌خوامشون. بنابراین میتونی غذا رو تو ببری. ولی کارت رو تموم کن و برو!”

آرایشگر گفت: “ممنونم، ممنونم. ولی چطور براتون جبران کنم؟ فهمیدم! میتونم باهات به خونه‌ی دوستتون بیام.”

فیضال گفت: “نه، نمیتونی.”

آرایشگر گفت: “آه،”

بعد خیلی هیجان‌زده شد. “شاید دوست شما یه زنه؟ بله! شاید براتون سخت باشه؟ ولی در حقیقت من می‌تونم کمکتون کنم. به خیلی از دوستانم به این طریق کمک کردم. لطفاً بذارید با شما بیام.”

فیضال نمی‌خواست به حرف‌های آرایشگر گوش بده. گفت: “خیلی‌خب،

غذا رو ببر خونه برای دوست‌هات. من اینجا منتظرت میمونم. بعد میتونی با من بیای خونه‌ی دوستم.” ولی فیضال منتظر آرایشگر نمود. نمی‌خواست آرایشگر باهاش بیاد. وقتی آرایشگر رفت، فیضال هم به خونه‌ی دختره رفت. به خاطر آرایشگر خیلی دیر کرده بود. پیرزن در رو باز کرد و اونو برد طبقه‌ی بالا به یک اتاق قشنگ. اونجا نشست و منتظر دختره موند.

ولی آرایشگر نرفت خونه. به یه مرد پول داد و مرد غذا رو برد خونه‌اش. بعد فیضال رو تا خونه‌ی دختره تعقیب کرد. وقتی فیضال وارد خونه شد، آرایشگر بیرون تو خیابون منتظر موند.

ناگهان، قاضی، پدر دختره رو دید. قاضی از خیابان‌ پایین اومد و وارد خونه شد.

داخل خونه، قاضی یه خدمتکار رو دید. پول قاضی دست خدمتکار بود بنابراین قاضی شروع کرد به زدن مرد.

بیرون، در خیابون، آرایشگر فریادهای مرد رو شنید. با خودش فکر کرد: “دوستم، فیضاله. قاضی داره اونو میکشه.” به طرف در دوید و شروع به داد زدن کرد. “کمک! کمک! داد زد:

قاضی داره دوست من رو میکشه!”

آدم‌های زیادی صدای آرایشگر رو شنیدن و از خونه‌هاشون بیرون اومدن. جلوی در قاضی جمع شدن و شروع به داد زدن کردن. “کمک! کمک! قاضی داره دوست این مرد رو میکشه!”

قاضی از داخل خونه صدا رو شنید و در رو باز کرد وقتی مردم عصبانی رو دید، تعجب کردو کمی ترسید.

بعد آرایشگر بهش گفت: “دوستم کجاست؟”

“آره، دوستش کجاست؟

مردم پرسیدن:

” هیجان‌زده شده بودن.

قاضی گفت: “نمی‌فهمم. دوست این مرد کیه؟ چرا تو خونه‌ی منه؟”

“ای پیرمرد بد! آرایشگر داد زد:

دوست من عاشق دخترته و دخترت هم عاشق اونه! خودت هم اینو خیلی خوب میدونی. به خاطر همین دوستم رو کشتی.”

قاضی گفت: “آدمای خوب، در خونه‌ی من به روی همه بازه. ولی بهتون میگم، دوست این مرد تو خونه‌ی من نیست. بیایید ببینید.”

آرایشگر دوید توی خونه و مردم هم پشت سرش رفتن. فیضال سر و صدا رو شنید و خیلی ترسید. یه صندوق بزرگ پیدا کرد و رفت توش. بعد آرایشگر اومد داخل. “بفرما، دوست من! گفت:

هیچ مشکلی برات پیش نمیاد. من اینجام و کمکت می‌کنم.”

در صندوق رو بست و برد طبقه پایین. آدم‌های زیادی روی پله‌ها بودن و آرایشگر اونها رو از سر راه کنار زد.

ولی فیضال خیلی از دست آرایشگر عصبانی بود.

“برو گمشو، مرد احمق!داد زد:

کمکت رو نمیخوام.” از داخل صندوق شروع کرد به لگد زدن.

آرایشگر از پله‌ها پایین افتاد و صندوق از دستش افتاد روی زمین. فیضال اومد بیرون. بازوهاش درد میکرد و صورتش سیاه و آبی شده بود. راهش رو از بین جمعیت باز کرد و سریع دوید خونه. باید از دست آرایشگر در میرفت. ولی آرایشگر دنبالش کرد و داد زد: “صبر کن، دوست من! فقط می‌خوام کمکت کنم!”

شهریار خندید و خندید. در اتاق بغل، وزیر دست از کارش برداشت و گوش داد. خیلی تعجب کرد.

“سلطان چرا داره میخنده؟با خودش فکر کرد:

شهرآزاد چیکار داره میکنه؟ چرا نمرده؟

شب بعد شهرآزاد داستان جدیدی رو شروع کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter four

Faisal and the Barber

Faisal was a rich young man of Baghdad. He lived in a large house with many servants. But he didn’t have a wife. He wasn’t interested in love.

One day Faisal went for a walk in the streets of the city. He saw a lot of young girls in front of him. He didn’t want to meet them, so he turned into a small street. He looked up and saw a beautiful young girl at a window. From that minute, Faisal was in love.

Then a man on a horse came into the street. He had many servants with him. He stopped outside the girl’s house and went inside.

‘Is that her father?’ Faisal thought.

He went home, but he couldn’t eat or sleep. He thought about the girl. Who was she? He had to know.

An old woman worked in Faisal’s house. She asked, ‘What’s wrong with you, sir? Are you ill?’

‘No,’ answered Faisal.’ But I’m in love.’ He told the old woman about the girl at the window.

‘I know that girl,’ said the old woman.’ She’s the daughter of a judge. Her father is a very important man.’

‘How can I meet her?’ asked Faisal.

‘Listen,’ said the old woman. ‘I know the people in the girl’s house. I’ll speak to the girl about you. She’ll listen to me.’

The old woman went to the house and spoke to the girl about Faisal. The girl listened. She was very interested.

‘I would like to meet this young man,’ she said. ‘On Fridays my father always goes out in the morning. Tell the young man. He can come and see me then. I’ll speak to him.’ When Friday came, Faisal was very excited. First he went to the baths. Then he sent a servant into the town for a barber.

Faisal wanted the barber to cut his hair. But the barber was very slow and talked about stupid things.

‘Be quick!’ said Faisal. ‘I have to visit friends.’

‘Friends!’ said the barber. ‘Oh, no! Now I remember. Some friends are visiting me today, but I forgot to buy food for them. What will they think of me?’

‘Listen,’ said Faisal, ‘I have a lot of food in my house, but I’m going out. I don’t want it, so you can take it. But finish your work and GO!’

‘Thank you, thank you,’ said the barber. ‘But now what can I do for you? I know! I can come with you to your friend house.’

‘No, you can’t,’ said Faisal.

‘Oh,’ said the barber. Then he got very excited. ‘Perhaps your friend is a woman? Yes! Perhaps things will be difficult for you? But, really, I can help you. I helped a lot of my friends in this way. Please let me come with you.’

Faisal didn’t want to listen to the barber. ‘Oh, all right,’ he said. ‘Take the food home to your friends. I’ll wait for you here. Then you can come with me to my friend house.’ But Faisal didn’t wait for the barber. He didn’t want the barber to come with him. When the barber left, he went to the girl’s house.

He was very late because of the barber. The old woman opened the door and took him upstairs to a fine room. There he sat and waited for the girl.

But the barber didn’t go home. He paid a man, and the man took the food back to his house. Then he followed Faisal to the girl’s house. When Faisal went into the house, the barber waited outside in the street.

Suddenly, he saw the judge, the girl’s father. The judge came down the street and went into the house.

Inside, the judge found a servant. The servant had the judge’s money in his hand, so the judge began to hit the man hard.

Outside in the street, the barber heard the man’s cries. ‘It’s my friend, Faisal,’ he thought. ‘The judge is killing him.’ He ran to the door and began to shout. ‘Help! Help!’ he cried. ‘The judge is killing my friend!’

Many people heard the barber and came out of their houses. They stood round the judge’s door and began to cry, ‘Help! Help! The judge is killing this man’s friend!’

From inside the house, the judge heard the noise and opened the door. When he saw the angry people, he was surprised and a little afraid.

Then the barber said to him, ‘Where’s my friend?’

‘Yes, where s his friend?’ asked the people. They were very excited.

‘I don’t understand,’ said the judge. ‘Who is this man’s friend? Why is he in my house?’

‘You bad old man!’ shouted the barber. ‘My friend loves your daughter, and she loves him! You know that very well. So you killed him.’

‘Good people,’ said the judge, ‘my house is open to everybody. But I’m telling you, this man’s friend isn’t inside. Come and look.’

The barber ran into the house and the people followed him. Faisal heard the noise and was very afraid. He found a large box and climbed into it. Then the barber came in. ‘There you are, my friend!’ he said. ‘You’ll be all right now. I’m here and I’m going to help you.’

He closed the box and began to carry it downstairs. There were many people on the stairs and he pushed them out of his way.

But Faisal was very angry with the barber.

‘Go away, you stupid man!’ he shouted. ‘I don’t want your help.’ He began to kick the box hard from the inside.

The barber fell down the stairs and the box fell out of his arms onto the floor. Faisal climbed out. His arm hurt and his face was black and blue. He pushed his way through the people and ran home quickly. He had to get away from the barber.

But the barber followed him and shouted, ‘Wait for me, my friend! I only want to help you!’

Shahriar laughed and laughed. In the next room, the vizir stopped his work and listened. He was very surprised.

‘Why is the sultan laughing?’ he thought. ‘And what is Sheherezade doing? Why isn’t she dead?’

The next night, Sheherezade began a new story.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.