سرفصل های مهم
پشت در
توضیح مختصر
شهرزاد با تعریف کردن داستان مرگش رو به تعویق میندازه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
پشت در
پدر سالم خیلی پولدار بود. وقتی مُرد، پول و خونههاش به پسرش رسید. ولی سالم خیلی جوون بود و خیلی زود پول رو از دست داد. بعد خانهها رو فروخت و اون پول رو هم از دست داد. در آخر چیزی براش نمود.
تو خیابونها مینشست و منتظر کار میشد. گاهی اوقات برای مردم حمالی میکرد.
یه روز یه پیرمرد باهاش حرف زد.
پیرمرد گفت: “تو جایگاه بهتری تو زندگی داشتی. میتونم این رو تو چهرت ببینم. من با ده تا پیرمرد دیگه تو یک خونه زندگی میکنم. بیا و خدمتکار ما شو.”
سالم با پیرمرد رفت و بیرون خونهی پیرمرد ایستادن. قبل از اینکه وارد خونه بشن، پیرمرد به طرف سالم برگشت و گفت: “این خونه جای خیلی غمگینیه. ولی هیچ وقت در این مورد سؤال نکن.”
سالم گفت: “یادم میمونه “ و پشت سر پیرمرد از در وارد شد.
داخل خونه خیلی زیبا بود. اتاقها بزرگ بودن و کف زمین رنگارنگ بود. وسط خونه یه باغچهی زیبا با گلهای بسیار بود. سالم میتونست صدای آب و آواز پرندگان رو بشنوه.
بعد صداهای دیگهای شنید. صدا از پیرمردهای دیگه میومد. مردها لباس مشکی پوشیده بودن و در اتاقهاشون گریه میکردن.
پیرمرد اولی سالم رو برد به اتاق خودش. یک جعبه که داخلش چند تکه طلا بود نشونش داد.
گفت: “وقتی میخوای برامون وسیلهای بخری از این طلا استفاده کن.”
سالم یه در تو اتاق پیرمرد دید. میخواست بپرسه: “پشت اون در چیه؟” ولی تو این خونه نباید سؤال میپرسیدی.
سالم سالها تو اون خونه سخت کار کرد. پیرمردها پشت سر هم مردن و سالم تو باغچه خاکشون کرد
در آخر فقط یه پیرمرد- اولین دوست سالم- مونده بود. بعد اون هم بیمار شد.
به سالم گفت: “دارم میمیرم، پسرم.”
سالم گفت: “پس لطفاً یک چیز رو بهم بگو. چرا انقدر غمگینی؟ و پشت در اتاقتون چی هست؟”
پیرمرد گفت: “نمیتونم بهت بگم. ولی سعی نکن در رو باز کنی. وگرنه هر روز زندگیت غمگین خواهی بود.” پیرمرد مُرد
و خونه و پولهاش رو به سالم بخشید. حالا سالم دوباره پولدار شده بود، ولی خوشحال نبود. به پیرمرد و اون در فکر میکرد. چرا پیرمردها غمگین بودن؟ پشت اون در چی بود؟ سالم باید جوابهای این سؤالات رو میفهمید. یک تکه چوب سنگین برداشت و در رو شکست. در باز شد.
شهرزاد قصه رو متوقف کرد.
“خوب؟سلطان گفت:
بعدش چه اتفاقی افتاد؟ پشت در چی بود؟”
شهرآزاد گفت: “قربان، آسمون روشن شده. قراره من رو بکشید.”
“ولی نمیتونی قصه رو اینجا قطع کنی. باید داستان رو تموم کنی.”
شهرآزاد گفت: “پس لطفاً یه روز دیگه به من مهلت بدید.”
سلطان عصبانی شد، ولی گفت: “خیلیخب، یک شب دیگه بهت مهلت میدم. ولی بعد از اون…”
شهرآزاد شب بعد دوباره داستانش رو شروع کرد.
پشت در همه چیز تاریک و آروم بود. بعد سالم چند تا پله دید. یه فانوس برداشت و از پلهها پایین رفت. پلهها راه درازی به زیر زمین رفتن و بعد به یه غار رسیدن. سالم از غار رد شد و به یه دریا رسید. اونجا ایستاد و اطرافش رو نگاه کرد. بعد چیزی در آسمون دید. بزرگتر و بزرگتر میشد. یه پرندهی خیلی بزرگ بود. اومد پایین و از لباسهای سالم گرفت. بعد با سالم پرواز کرد روی دریا.
سالم ترسیده بود، ولی بعد به خواب رفت. پرنده تمام شب پرواز کرد.
صبح زود روز بعد، سالم بیدار شد و یه ساحل زیبا اون پایین دید. آدمهای زیادی در ساحل منتظر بودن. پرنده به پایین و وسط مردم پرواز کرد.
آدمها خیلی با سالم مهربون بودن. یه اسب خوب براش آوردن و بهش کمک کردن سوارش بشه
و اون رو از وسط باغچههای زیبا به خونهی زیبایی بردن. داخل خونه یه زن خیلی دوستداشتنی روی یک صندلی نشسته بود.
وقتی سالم رو دید، بلند شد. گفت: “بالاخره اومدی عشقم! حالا خیلی خوشحالم.” دست سالم رو گرفت و تو خونه و باغچهها گشتن.
گفت: “اینجا همه چیز مال منه. پیش من بمون و شوهر من باش. بعد همهی این چیزها مال تو هم خواهد بود.”
سالم جواب داد: “خیلی میخوام.”
زن گفت: “ولی یه چیزی هست.” به اتاق اول برگشتن و دری رو نشون سالم داد. گفت: “این در رو باز نکن وگرنه هر روز زندگیت غمگین خواهی بود.”
سالم دست زن رو گرفت. گفت: “نمیخوام در رو باز کنم. فقط تو رو میخوام.” سالم با زن زیبا ازدواج کرد و سالهای طولانی با خوشبختی زندگی کردن. اون علاقه و توجهی به در نداشت،
ولی بعد بیشتر و بیشتر به در فکر کرد.
با خودش فکر کرد: “درِ اول رو تو خونهی پیرمرد باز کردم و این جای زیبا رو پیدا کردم. شاید اگه این در رو باز کنم، یه جای شگفتانگیزتر از اینجا پیدا کنم.”
یه روز نتونست جلوی خودش رو بگیره. این بار نیازی نبود در رو بشکنه. در رو هل داد و به آسونی باز شد.
همه چیز پشت در تاریک بود. بعد از چند دقیقه سالم یه چشم بزرگ دید. بعد یه پرندهی بزرگ. همون پرندهای بود که بیرون غار درِ اول دیده بود.
پرنده پرید توی اتاق. سالم سعی کرد فرار کنه، ولی دیگه دیر شده بود. پرنده از لباسهای سالم گرفت و کشید بیرون. پرنده پرواز کرد به آسمون و خونه و باغچه کوچکتر و کوچکتر شدن. پرنده روی دریا پرواز کرد و سالم به خواب رفت.
بعد از یک روز و یک شب سالم بیدار شد. دوباره تو غار کنار دریا بود
و پرنده اونجا نبود. سالم از غار گذشت و چند تا پله دید. به آرومی از پلهها بالا رفت و یه در دید. از در رد شد و اومد تو خونهی قدیمیش در شهر.
تا چندین ماه سعی کرد راه برگشت به سرزمین شگفتانگیز رو پیدا کنه. ولی هیچ کس چیزی در موردش نمیدونست.
در آخر متوجه شد. هیچ کشتیای نمیتونست اون رو به اون کشور دوستداشتنی و زن زیباش ببره.
با خودش فکر کرد: “حالا پیرمردها رو درک میکنم. اونها هم چون این سفر رو انجام داده بودن غمگین بودن. اون مکان شگفتانگیز رو پیدا کردن،
بعد همه چیز رو از دست دادن.”
سالم بقیهی عمرش رو تو اون خونه زندگی کرد. لباس مشکی پوشید و هر روز گریه کرد. دیگه نخندید.
سلطان گفت: “داستان غمانگیزی بود. ولی دنیا جای غمانگیزیه.” اون هم دیگه این روزها نمیخندید.
شهرآزاد گفت: “ولی دنیا واقعاً غمانگیزه؟ همه باید بعضیوقتها بخندن. میتونم یه داستان خندهدار درباره یه مرد بزرگ براتون تعریف کنم. آه- ولی دیگه خیلی دیره.”
سلطان گفت: “ولی میخوام بشنوم. فکر میکنم بتونم یه روز دیگه بهت وقت بدم. داستان رو امشب برام تعریف کن.”
بنابراین شهرآزاد اونشب داستان رو تعریف کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Behind the Door
Salem’s father was very rich. When he died, he left his money and houses to his son. But Salem was young and lost the money very quickly. Then he sold the houses and lost that money too. In the end he had nothing.
He sat in the streets and waited for work. Sometimes he carried things for people.
One day an old man spoke to him.
‘You had a better place in life,’ said the old man. ‘I can see it in your face. I live with ten other old men in one house. Come and be our servant.’
Salem walked through the city with the old man and they stopped outside the old man’s house. Before they went in, the old man turned to Salem and said, ‘This house is a very unhappy place. But never ask any questions about that.’
‘I’ll remember that,’ said Salem, and he followed the old man through the door.
The inside of the house was very beautiful. The rooms were large, with floors of different colours. In the middle of the house was a lovely garden with many flowers. Salem could hear the sound of water and birdsong.
Then he heard other sounds. They came from the other old men. The men wore black, and they cried in their rooms.
The first old man took Salem into his room. He showed him a box with pieces of gold inside.
‘Use this gold when you buy things for us,’ he said.
Salem also saw a door in the old man’s room. He wanted to ask, ‘What’s behind that door?’ But you didn’t ask questions in that house.
Salem worked hard in the house for many years. One old man after another old man died, and he put them under the ground in the garden. In the end there was only one old man - Salem’s first friend. Then he was ill too.
‘I’m going to die, my son,’ he said to Salem.
‘Then please tell me something,’ said Salem. ‘Why are you so unhappy? And what’s behind the door in your room?’
‘I can’t tell you that,’ said the old man. ‘But don’t try to open the door. You’ll be unhappy every day of your life.’ The old man died. He left the house and his money to Salem. Now Salem was rich again, but he wasn’t happy. He thought about the old men and the door. Why were the old men unhappy?
What was behind the door? Salem had to know the answers to these questions. He took a piece of heavy wood and broke the door. The door was open.
Sheherezade stopped.
‘Well?’ said the sultan. ‘What happened next? What was behind the door?’
‘Sir, there’s light in the sky,’ said Sheherezade. ‘You’re going to kill me now.’
‘But you can’t stop there. You have to finish the story.’
‘Then please give me another day’ said Sheherezade.
The sultan was angry, but he said, ‘All right, I’ll give you one more day. But after that.”
The next night, Sheherezade started her story again.
Behind the door, everything was very dark and quiet. Then Salem saw some stairs. He took a lamp and walked down the stairs. The stairs went down for a long way into the ground and came out into a cave. Salem walked through the cave and came to the sea. He stood there and looked round him.
Then he saw something in the sky. It got bigger and bigger. It was a very large bird. It came down and caught him by his clothes. Then it flew with him across the sea.
Salem was afraid, but then he slept. The bird flew all night.
Early next morning Salem woke up and saw a beautiful beach below him. A lot of people waited on the beach. The bird flew down into the middle of the people.
The people - were very friendly to Salem. They brought him a fine horse and helped him onto it. Then they took him through lovely gardens to a beautiful house. Inside the house there was a lovely woman sitting on a chair.
When she saw Salem, she got up. ‘You’re here, my love! I’m very happy now,’ she said. She took Salem’s hand and walked with him through the house and gardens.
‘Everything here is mine,’ she said. ‘Stay with me and be my husband. Then this will be yours too.’
‘I would like that,’ answered Salem.
‘But there is one thing,’ said the woman. They went back to the first room and she showed Salem a door. ‘Don’t open that door,’ she said, ‘or you’ll be unhappy every day of your life.’
Salem took the woman’s hand. ‘I don’t want to open the door,’ he said. ‘I only want you.’ Salem married the beautiful woman, and they lived happily for many years. He wasn’t interested in the door. But then he began to think about it more and more.
‘I opened the first door, at the old man’s house,’ he thought, ‘and I found this lovely place. When I open this door, perhaps I’ll find a more wonderful place.’
One day he couldn’t wait. This time he didn’t have to break the door. He pushed it and it opened easily.
Everything was dark behind the door. After some minutes Salem saw a large eye. Then he saw a large bird. It was the bird from the cave outside the first door.
The bird jumped into the room. Salem tried to run away but it was too late. The bird caught him by his clothes and pulled him outside. It flew up into the sky and the house and garden got smaller and smaller. The bird started to fly over the sea, and Salem slept.
After a day and a night Salem woke up. He was in the cave by the sea again. The bird wasn’t there. Salem walked through the cave and found some stairs. He walked slowly up the stairs and found a door. He went through the door and he was in his old house in the city again.
For many months, he tried to find a way back to the wonderful country. But nobody knew anything about it.
In the end he understood. No ship could take him to that lovely country and his beautiful wife.
‘Now I understand about the old men,’ he thought. ‘They were unhappy because they made the same journey. They found that wonderful place. Then they lost everything too.’
Salem lived in the house all his life. He dressed in black clothes and he cried every day. He never laughed again.
‘That was a very sad story,’ said the sultan. ‘But the world is a very sad place.’ He too never laughed these days.
‘But is the world really sad?’ said Sheherezade. ‘Everybody has to laugh sometimes. I can tell you a funny story about a great man - oh, but it’s too late.’
‘But I want to know,’ said the sultan. ‘I think I can give you another day. You will tell me the story tonight.’
So that night Sheherezade told the story.