سرفصل های مهم
سلطان هارون میخنده
توضیح مختصر
شهرآزاد یه داستان خندهدار برای سلطان تعریف میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
سلطان هارون میخنده
سلطان هارون بزرگ نمیتونست بخوابه. یک شب یهو به وزیرش گفت: “شب خیلی درازه. میخوام کوتاهتر باشه. چیکار میتونم بکنم؟”
سلطان خدمتکاری به اسم مسرور داشت. مسرور شب و روز در خدمت سلطان بود. حالا شروع به خندیدن کرد.
سلطان خیلی عصبانی شد. “به چی داری میخندی؟ پرسید:
به اینکه من نمیتونم بخوابم میخندی؟”
مسرور جواب داد: “نه، قربان. به شما نمیخندم. دارم به یه چیز خندهدار فکر میکنم. میدونید، دیروز کنار رودخانهی تیگریس قدم میزدم. آدمهای زیادی اونجا بودن. دور یه مرد بزرگ و چاق جمع شده بودن. مرد چاق داستانهای خندهدار میگفت و کارهای خندهداری انجام میداد. همه بهش میخندیدن.”
سلطان گفت: “خوب، برو و مرد چاق رو پیدا کن بیارش پیش من. نمیتونم بخوابم. شاید بتونم من هم بهش بخندم.”
مسرور به خونهی مرد چاق رفت. اسم مرد عبدالرزاق بود. خواب بود و نمیخواست بیدار شه. ولی وقتی اسم سلطان هارون رو شنید، سریع لباس پوشید و اومد بیرون.
گفت: “بیا بریم. بیا مرد بزرگ رو منتظر نذاریم.”
مسرور گفت: “صبر کن. سلطان بهت میخنده و پول زیادی بهت میده. ولی فکر کن. کی خبر تو رو به سلطان داد؟ من بودم- مسرور. پس باید یه چیزی هم به من بدی. وقتی سلطان دستمزدت رو داد، نصفش مال توئه. نصف دیگه رو میدی من.” عبدالرزاق زیاد از این حرف خوشش نیومد، ولی در آخر گفت باشه. بعد مسرور بردش پیش سلطان.
وقتی سلطان هارون، عبدالرزاق رو دید، گفت: “پس مردم توی خیابون بهت میخندن.
ولی من سلطانم. من هم بهت میخندم؟”
عبدالرزاق شروع به گفتن و انجام چیزهای خندهدار کرد. مسرور خندید و خندید. بعد وزیر خندید. ولی سلطان نخندید. عبدالرزاق خیلی تعجب کرده بود. بعد کم کم ترسید.
“بس کن!هارون گفت:
تو مرد احمقی هستی و اصلاً هم خندهدار نیستی. این هم دستمزدته. مسرور، ده بار این مرد رو محکم بزن.”
مسرور شروع به زدن عبدالرزاقِ ناراحت کرد. یک…
دو…
سه…
چهار…
پنج. بعد عبدالرزاق داد زد: “بس کن، مسرور! این نصف دستمزد من بود. حالا تو باید نصف دیگهات رو بگیری.”
“این دیگه چیه؟سلطان گفت:
منظورت از نصف دستمزد من چیه؟”
بنابراین مسرور به سلطان درباره این که نصف دستمزد عبدالرزاق مال خودشه و نصف دیگهاش مال مسرور گفت.
وقتی حرفش تموم شد، سلطان از مسرور پرسید: “خوب نصف دستمزدت رو میخوای؟”
مسرور جواب داد: “نه، قربان. عبدالرزاق میتونه کل دستمزد رو بگیره- سهم من و سهم خودش رو.”
سلطان گفت: “خیلیخب پس،
عبدالرزاق سهم مسرور رو هم میگیره. مسرور پنج بار دیگه بزنش.”
مسرور عبدالرزاق رو پنج بار دیگه زد. بعد از اینکه تموم شد، عبدالرزاق میخواست فرار کنه،
ولی سلطان گفت: “نرو. این فقط نیمهی اول دستمزدت بود. حالا باید نیمهی دیگهاش رو هم بگیری.”
رنگ صورت عبدالرزاق پرید. خیلی ترسیده بود. کدوم نصف دیگه؟ منظور سلطان چی بود؟
سلطان به طرف وزیرش برگشت. گفت: “نصف دیگه اینه،
وزیرم صد تیکه طلا بهت میده. حالا عبدالرزاق دستمزدت رو بگیر و برو خونه.”
سلطان برگشت و به مسرور نگاه کرد. چهرهی مسرور خیلی ناراحت بود، ولی خیلی خندهدار هم بود. حالا، و برای اولین بار سلطان اون شب خندید.
سلطان شهریار گفت: “از داستان خوشم اومد. ولی خیلی کوتاه بود. برای یه داستان دیگه هم وقت داریم.”
بنابراین شهرزاد داستان بعدیش رو شروع کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Sultan Haroun Laughs
The great Sultan Haroun couldn’t sleep. One night he suddenly said to his vizir, ‘The night is long. I want it to be shorter. What can I do?’
The sultan had a servant, Masrour. Masrour helped the sultan night and day. Now he began to laugh.
The sultan was angry. ‘Why are you laughing?’ he asked. ‘Are you laughing because I can’t sleep?’
‘No, sir,’ answered Masrour. ‘I’m not laughing at you. I’m thinking about something funny. You see, yesterday I walked down to the River Tigris. There were a lot of people there. They stood round a big fat man. The fat man told funny stories and did funny things. Everybody laughed at him.’
‘Well, go and find this fat man,’ said the sultan, ‘Bring him to me. I can’t sleep. Perhaps I can laugh at him too.’
Masrour went to the fat man’s house. The man’s name was Abdurrazak. He was asleep and he didn’t want to get up. But when he heard about Sultan Haroun, he dressed quickly and came outside.
‘Let’s go,’ he said. ‘Let’s not be late for a great man.’
‘Wait,’ said Masrour. ‘The sultan will laugh at you and give you a lot of money. But think. Who told him about you? It was me, Masrour. So you have to give me something too.
When the sultan gives you your fee, one half is yours. Give the other half to me.’ Abdurrazak wasn’t very happy about this, but in the end he said yes. Then Masrour took him to the sultan.
When Sultan Haroun saw Abdurrazak, he said, ‘So people in the street laugh at you.
But I’m a sultan. Will I laugh at you too?’
Abdurrazak began to say and do funny things. Masrour laughed and laughed. Then the vizir laughed. But the sultan didn’t laugh. Abdurrazak was very surprised. Then he began to feel afraid.
‘Stop!’ said Haroun. ‘You’re a very stupid man and you aren’t funny. So here’s your fee. Masrour, hit this man hard ten times.’
So Masrour began to hit the unhappy Abdurrazak. One. two. three. four. five. Then Abdurrazak cried, ‘Stop, Masrour! That’s one half of my fee. Now take your half.’
‘What’s this?’ said the sultan. ‘What do you mean -“ one half of my fee”?’
So Masrour told the sultan about Abdurrazak’s fee one - half for Abdurrazak and the other half for Masrour.
When he finished, the sultan asked Masrour, ‘Well, do you want your half of the fee?’
‘No, sir,’ answered Masrour. ‘Abdurrazak can take the fee - my half and his half’
‘All right, then,’ said the sultan. ‘Abdurrazak will take Masrour s half. Masrour, hit him five more times.’
Masrour hit Abdurrazak five more times. After he finished, Abdurrazak wanted to run away. But the sultan said, ‘Don’t go, Abdurrazak. That was onlythe first half of your fee. Now you have to take the second half.
Abdurrazak’s face turned white. He was very afraid. What second half? What did the sultan mean?
The sultan turned to his vizir. ‘This is the second half’ he said. ‘My vizir will give you a hundred pieces of gold. Now, Abdurrazak, take your fee and go home.’
The sultan turned to look at Masrour. Masrour’s face was very unhappy but it was also very funny. Now, and for the first time that night - the sultan laughed.
‘I liked that story,’ said Sultan Shahriar. ‘But it was very short. There’s time for one more story’
So Sheherezade began her next story.