سرفصل های مهم
کوتولهای از بصره
توضیح مختصر
شهرآزاد به گفتن داستانها ادامه میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
کوتولهای از بصره
مردی در شهر بصره زندگی میکرد و ماهی میفروخت. یک شب ماهیفروش یک کوتوله در خیابون دید. ماهیفروش از داستانهای خندهدار خوشش میومد و کوتوله داستانهای خوب زیادی بلد بود. بنابراین ماهیفروش اون رو برای شام به خونهاش دعوت کرد.
گفت: “زنم امشب یه ماهی بزرگ میپزه. بیا و با ما غذا بخور.”
کوتوله گرسنه بود و ماهی خوب بود. زن ماهیفروش غذای بیشتری بهش داد.
گفت: “تو فقط یه مرد کوچیکی. باید زیاد غذا بخوری
تا بزرگ شی.”
شوهرش خندید و از پشت کوتوله زد. این کار رو به حالت دوستانه انجام داد. ولی غذای زیادی تو دهن کوتوله بود و یه تیکه ماهی بزرگ بدجور رفت تو گلوش.
حال کوتوله خراب شد. نمیتونست حرف بزنه و صورتش قرمز شد و بعد آبی. افتاد روی زمین و تکون نخورد. ماهیفروش خیلی ترسید.
با خودش فکر کرد: “کوتوله مرده. نمیخوام یه مَرد مُرده توی خونهام باشه. یه اتفاق بود ولی بازجویی میکنن. آدمها من رو میبرن پیش قاضی. قاضی چی میگه؟ چه بلایی سرم میاد؟”
زنش گفت: “بیا کوتوله رو از خونمون ببریم بیرون.”
ماهیفروش فکر کرد. بعد کوتوله رو برد بیرون. یه دکتر اونطرف خیابون در طبقه اول زندگی میکرد. ماهیفروش از پلههای خونهی دکتر بالا رفت و کوتوله رو بیرون درش نشوند. بعد یه صدای بلند در آورد و فرار کرد.
دکتر درش رو سریع باز کرد. ولی وقتی در رو باز کرد، در محکم خورد به کوتوله. کوتوله افتاد پایین پلهها. دکتر پشت سرش دوید پایین پلهه ولی کوتوله تکون نخورد.
“این مرد کوچیک مُرده!گفت:
اتفاق بود، ولی مردم چی میگن؟
میگن دکتره، ولی آدمها رو میکشه. هیچکس دیگه نمیاد پیشم. چیکار میخوام بکنم؟”
بعد ایدهای به ذهنش رسید. به بالا و پایین خیابون نگاه کرد. دیر وقت بود و هیچکس بیرون نبود. یه پرندهفروش پیر تو خونهی بغلی زندگی میکرد.
دکتر با خودش فکر کرد: “فهمیدم. کوتوله رو از بالای دیوار میندازم تو باغچهی پرندهفروش پیر. بعد کوتوله دیگه مشکل اون میشه، نه من.”
کوتوله رو خیلی آسون از بالای دیوار پرت کرد و کوتوله افتاد اون طرف نزدیک پرندهها. پرندهها شروع به سر و صدا کردن. پرندهفروش پیر از داخل خونه سر و صداها رو شنید.
با خودش فکر کرد: “یه نفر داره پرندهها رو اذیت میکنه.” دوید بیرون و یه کوتوله روی زمین نزدیک پرندهها دید. شروع کرد به محکم زدن از سر کوتوله.”دزد!
چیکار به پرندههای من داری؟ داد زد:
بگو ببینم!”
ولی کوتوله حرف نزد. تکون نخورد. بعد پرندهفروش پیر ترسید و دوباره به کوتوله نگاه کرد.
با خودش فکر کرد: “این مرد کوچولو مُرده. من زدمش، ولی نمیخواستم بکشمش. قاضی چی میگه؟
بعد ایدهای به ذهنش رسید. به باغچهاش نگاه کرد. هیچ کس بیرون نبود. کوتوله رو برد تو خیابون کنار یه خونهی بزرگ. یه مرد خیلی پولدار تو اون خونه زندگی میکرد. کوتوله رو گذاشت جلوی در مرد پولدار و دوید خونه.
مرد پولدار اون شب با دوستهاش بیرون بود. وقتی برگشت خونه، دید یه کوتوله جلوی درشه.
با عصبانیت داد زد:
“بیدار شو! نمیتونی اینجا بخوابی!”
شروع کرد به لگد زدن به کوتوله. کوتوله بیدار نشد،
ولی آدمهای دیگه تو خیابون صداش رو شنیدن. یه مرد از خونهاش بیرون اومد و گفت: “بس کن! بس کن! این مرد کوچولو رو کُشتی!”
مرد پولدار بس کرد و به کوتوله نگاه کرد. ولی کوتوله تکون نخورد.
“دیدی؟مرد دیگه گفت:
مُرده.”
مردم از پنجرههاشون نگاه کردن و داد زدن: “کوتوله رو کشت! بیاید ببریمش پیش قاضی!”
مرد پولدار و کوتوله رو بردن پیش قاضی. نیمه شب بود و قاضی خواب بود. ولی بیدار شد و اومد بیرون. به کوتوله نگاه کرد و به حرفهای مردم گوش داد.
قاضی به مرد پولدار گفت: “تو اونو کشتی. پس تو هم باید بمیری.”
پرندهفروش حرفهای قاضی رو شنید. گفت: “آقا،
این مرد کوتوله رو نکشته. من اینکارو کردم. من از سرش زدم. نمیخواستم بکشمش، ولی اون مُرد. گذاشتمش جلوی در این مَرد.”
قاضی گفت: “خیلیخب،
پس تو باید بمیری.”
وقتی دکتر این حرف رو شنید، فکر کرد: “من از این پرندهفروش پیر خوشم نمیاد،
ولی نمیتونه بمیره. من این کار رو کردم، نه اون.”
“صبر کنید!دکتر گفت:
پیرمرد کوتوله رو نکشته. من کشتمش. درم رو خیلی سریع باز کردم و کوتوله از پلهها پایین افتاد. بعد انداختمش تو باغچهی پرندهفروش پیر.”
“کی به پایان این میرسیم؟قاضی پرسید:
پس تو باید بمیری.”
ماهیفروش گفت: “نه، نه. کوتوله رو من کشتم. حادثه بود، ولی ترسیدم. گذاشتمش جلوی در دکتر. کمی غذا بدجور رفت تو گلوش و من زدمش. بهتون نشون میدم.”
ماهیفروش از پشت کوتوله زد. ولی وقتی این کار رو کرد، تیکه بزرگ ماهی از دهن کوتوله بیرون پرید. چشمهاش رو باز کرد. نمرده بود!
“چی شده؟ گفت:
کجام؟”
بعد قاضی برای آخرین بار حرف زد.
گفت: “کوتوله نمرده پس هیچ کس نمیمیره. ولی شماها این مرد کوچیک رو زدید. هر کدوم پنجاه تیکه طلا بهش پرداخت میکنید. حالا برید خونههاتون و در آینده مهربونتر باشید.”داستان بعدی شهرزاد طولانی بود و دو شب طول کشید. سلطان نتونست شهرآزاد رو بکشه. مجبور بود اول پایان داستان رو بشنوه.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
The Dwarf of Basra
A man lived in the city of Basra and sold fish. One night, the fish seller met a dwarf in the street. The fish seller liked funny stories and the dwarf knew a lot of good stories. So the fish seller invited him to his house for dinner.
‘My wife is cooking a big fish tonight,’ he said. ‘Come and eat it with us.’
The dwarf was hungry and the fish was good. The fish seller’s wife gave him more and more food.
‘You’re only a little man,’ she said. ‘You have to eat a lot of food. Then you’ll be big.’
Her husband laughed and hit the dwarf on the back. He did this in a friendly way, but the dwarf had a lot of food in his mouth. A large piece of fish went down the wrong way inside him.
The dwarf felt very ill. He couldn’t speak and his face turned first red, then blue. He fell onto the floor and didn’t move. The fish seller was afraid.
‘The dwarf is dead,’ he thought. ‘I don’t want a dead man in my house. It was an accident, but there will be questions. The people will take me to the judge. What will the judge say? What will happen to me?’
‘Let’s get the dwarf out of our house,’ said his wife.
The fish seller thought. Then he carried the dwarf outside. A doctor lived across the road on the first floor. The fish seller climbed the doctor’s stairs and sat the dwarf down outside his door. Then he made a loud noise and ran away.
The doctor opened his door quickly. But when he did this, the door hit the dwarf hard. The dwarf fell down to the bottom of the stairs. The doctor ran downstairs after him, but the dwarf didn’t move.
‘This little man is dead!’ he said. ‘It was an accident, but what will everybody say?”
He’s a doctor but he kills people.” Nobody will come to me again. What am I going to do?’
Then he had an idea. He looked up and down the street. It was late, and nobody was outside. An old bird seller lived in the next house.
‘I know,’ thought the doctor. ‘I’ll throw the dwarf over the wall into the old bird seller’s garden. Then the dwarf will be his problem, not mine.’
The dwarf went over the wall easily and came down near the birds. The birds started to make a loud noise. From inside the house, the old bird seller heard the noise.
‘Somebody is hurting my birds,’ he thought. He ran outside and saw the dwarf on the ground near the birds. He started to hit him hard on the head.’ Thief!
What are you doing with my birds?’ he shouted. ‘Tell me!’
But the dwarf didn’t speak. He didn’t move. Then the old bird seller was afraid and looked at the dwarf again.
‘This little man is dead,’ he thought. ‘I hit him, but I didn’t want to kill him. What will the judge say?’
Then he had an idea. He looked out of his garden. Nobody was outside. He carried the dwarf down the street to a big house. A very rich man lived in that house. He put the dwarf in front of the rich man’s door. Then he ran home.
The rich man was out for the evening with friends. When he came home, he found the dwarf in front of his door.
‘Wake up!’ he shouted angrily. ‘You can’t sleep here!’
He began to kick the dwarf hard. The dwarf didn’t wake up, but other people in the street heard him. One man came out of his house, and said, ‘Stop! Stop! You’ll kill that little man!’
The rich man stopped and looked down at the dwarf. But the dwarf didn’t move.
‘You see?’ said the other man. ‘Now he’s dead.’
People looked out of their windows and shouted, ‘He killed the dwarf! Let’s take him to the judge!’
They took the rich man and the dwarf to the judge. It was the middle of the night and the judge was asleep. But he woke up and came outside. He looked at the dwarf and listened to the people.
The judge said to the rich man, ‘You killed him. So now you have to die.’
The bird seller heard the judge’s words. ‘Please, sir’, he said. This man didn’t kill the dwarf. I did it. I hit him on the head. I didn’t want to kill him, but he died. I left him by this man’s door.’
‘All right,’ said the judge. ‘So you have to die.’
When he heard this, the doctor thought, ‘I don’t like this old bird seller. But he can’t die. I did it - not him.’
‘Wait!’ said the doctor. The old man didn’t kill the dwarf. I killed him. I opened my door too quickly and pushed the dwarf down the stairs. Then I threw him into the old bird seller’s garden.’
‘When will we get to the end of this?’ asked the judge. ‘So you have to die.’
‘No, no,’ said the fish seller. I killed the dwarf. It was an accident but I was afraid. I put him in front of the doctor’s door. Some food went down the wrong way inside him and I hit him. I’ll show you.’
The fish seller hit the dwarf on the back. But when he did this, a large piece of fish jumped out of the dwarf’s mouth. The dwarf opened his eyes. He wasn’t dead!
‘What happened?’ he said. ‘Where am I?’
Then the judge spoke for the last time.
‘The dwarf isn’t dead,’ he said, ‘so nobody has to die. But you kicked and hit this little man. Each man will pay him fifty gold pieces.
Now go home, and be kinder in future.’ Sheherezade’s next story was long and she told it for two nights. The sultan couldn’t kill her. He had to hear the end of the story first.