سرفصل های مهم
پایان چهل دزد
توضیح مختصر
شهریار از شهرآزاد میخواد یه داستان جدید بهش بگه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
پایان چهل دزد
وقتی دزدها برگشتن به غار، خیلی غافلگیر شدن. چهار تا تیکهی مَرد مُرده کجا بود؟
با خودشون فکر کردن: “یه نفر دیگه از این غار خبر داره؟ شاید مرد مُرده دوستانی داشته. ولی مُرده کی بود؟ قبل از اینکه ازش سؤال کنیم، کشتیمش.”
یکی از دزدها گفت: “من ایدهای دارم. میرم شهر و چند تا سؤال میپرسم. شاید یه نفر یه مردهی چهار تیکه رو به خاطر بیاره.”
دزد رفت شهر. سؤالات زیادی پرسید ولی چیزی دستگیرش نشد. بعد به مغازهی کفاش پیر رسید. پیرمرد رو سر کار تماشا کرد.
دزد گفت: “کارت خیلی خوبه، پیرمرد.”
کفاش گفت: “بله،
میتونم همه چیز درست کنم. هفتهی گذشته یه مردهی چهار تیکه رو یه تیکه کردم.”
“واقعاً؟دزد گفت:
جالبه! مرده کی بود؟ کجا زندگی میکرد؟”
کفاش گفت: “نمیدونم،
یه دختر اومد و منو برد به یه خونه. کارم رو اونجا انجام دادم.”
دزد گفت: “این طلا رو بگیر. میتونی راه خونه رو به یاد بیاری؟”
کفاش پیر دزد رو از خیابونها برد و جلوی در قاسم ایستاد. گفت: “خونه اینجا بود.”
دزد پیرمرد رو برد خونه. بعد برگشت پیش سی و نه تا دزد دیگه و داستانش رو براشون تعریف کرد.
چند هفته بعد، یک شب یک روغنفروش اومد در خونهی قاسم. ۲۰ تا الاغ همراهش داشت. دو تا کوزهی دهنگشاد بزرگ روغن پشت هر الاغ بود. فروشندهی روغن به علی بابا گفت: “آقا، میخوام این کوزههای روغن رو فردا بفروشم. ممکنه امشب اینا رو بذارم بیرون خونهی شما؟”
علی بابا گفت: “الاغها و کوزههات رو بیار. میتونی امشب با ما غذا بخوری و اینجا بمونی.”
روغنفروش الاغها و کوزههاش رو آورد خونه. بعد، علی بابا اون رو برد داخل.
مرجانا تو آشپزخونه بود. شروع به پختن شام کرد ولی روغن فانوسش تموم شد.
با خودش فکر کرد: “فهمیدم. روغن زیادی توی اون کوزههای دهن گشاد هست. میتونم کمی برای فانوسم بردارم.”
رفت بیرون، پیش کوزهها. وقتی به اولین کوزه رسید، یه مرد از داخل کوزه پرسید: “وقتشه؟”
مرجانا خیلی تعجب کرد، ولی سریع فکر کرد. جواب داد: “نه، وقتش نرسیده.” بعد رفت سر همهی کوزهها. از تو همهی کوزهها همون سؤال رو شنید و همون جواب رو داد. فقط کوزه آخری واقعاً توش روغن داشت.
مشکلی وجود داشت.
مرجانا فکر کرد: “مردهای توی این کوزهها سی و نه تا دزد هستن. نفتفروش هم یه دزده. اونا میخوان علی بابا و خانوادهاش رو بکشن. باید کاری کنم.”
روغن آخرین کوزه رو برد توی آشپزخونه و گذاشت روی آتیش. وقتی روغن خیلی داغ شد، رفت بیرون و کمی روغن داغ توی کوزهها ریخت.
اینطوری سی و نه تا از چهل تا دزد رو کشت. ولی دزد آخر، خطرناکترین، بالا با علی بابا و خانوادهاش بود.
اون شب بعدتر، علی بابا و خانوادهاش در رختخوابشون خوابیده بودن. ولی مرجانا تو آشپزخونهاش بود. منتظر دزد بود.
دزد اومد پایین و رفت بیرون. مرجانا زیر نظر گرفته بودش. دزد رفت پیش اولین کوزهی دهنگشاد و گفت: “وقتشه.” ولی جوابی از تو کوزه نیومد.
دزد داخلش رو نگاه کرد و یه مرده دید. خیلی تعجب کرد و ترسید. دونه دونه دوید سر کوزهها و دید که دزدهای توی کوزهها مردن. بعد به آخرین کوزه رسید. هیچی توش نبود.
مرجانا شروع کرد به سر و صدای بلند از آشپزخونه. دزد ترسید و رفت توی کوزه. بعد مرجانا کمی روغن داغ برد سر کوزه و ریخت سر دزد. حالا اون هم مرده بود.
صبح مرجانا همه چیز رو به علی بابا گفت.
علی بابا گفت: “ازت خیلی ممنونم، مرجانا. تو دختر خیلی باهوشی هستی. با پسرم ازدواج میکنی؟”
بنابراین مرجانا سالهای زیادی با خوشبختی کنار خانواده زندگی کرد.
در پایان داستان شهریار به شهرآزاد گفت: “مرجانا واقعاً خیلی باهوش بود. بعضی دخترها نقشههای هوشمندانهای میکشن و بعد مردها هر کاری براشون میکنن. امیدوارم تو از اونها نباشی.”
شهرآزاد جواب داد: “آه، نه، آقا. من فقط میخوام شما رو خوشحال کنم.”
شهریار گفت: “پس امشب یه داستان جدید برام بگو.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The End of the Forty Thieves
When the thieves came back to the cave, they were very surprised. Where were the four pieces of the dead man?
‘Another person knows about our cave,’ they thought. ‘Perhaps the dead man had friends. But who was the dead man? We killed him before we could ask him.’
‘I have an idea,’ said one thief. ‘I’ll go into the town and ask some questions. Perhaps somebody will remember a dead man in four pieces.’
The thief went into the town. He asked a lot of questions but he didn’t learn anything. Then he came to the shop of the old shoemaker. He watched the old man at work.
‘Your work is very good, old man,’ said the thief.
‘Yes,’ said the shoemaker. ‘I can make everything. Last week I made four pieces of a dead man into one piece.’
‘Really?’ said the thief. ‘That’s very interesting. Who was this dead man? Where did he live?’
‘I don’t know,’ answered the shoemaker. ‘A girl came here and took me to a house. I did my work there.’
‘Take this gold,’ said the thief. ‘Can you remember the way to the house?’
The old shoemaker took the thief through the streets and stopped outside Kasim’s door. ‘This was the house,’ he said.
The thief took the old man home. Then he went back to the other thirty nine thieves and told them his story.
One evening some weeks later, a seller of oil came to the door of Kasim’s house. He had twenty donkeys with him. Each donkey carried two big oil jars. The oil seller said to Ali Baba, ‘Sir, I’m going to sell these jars of oil tomorrow. Please can I leave them outside your house tonight?’
‘Bring in your donkeys and your jars,’ said Ali Baba. ‘You can eat with us and stay here for the night.’
The oil seller brought in his donkeys and jars. Then Ali Baba took him inside.
Marjana was in the kitchen. She started to cook the dinner but the oil in her lamp went out.
‘I know,’ she thought. ‘There’s a lot of oil in the jars outside. I can take a little for my lamp.’
She went outside to the jars. When she got to the first jar, a man asked from inside the jar, ‘Is it time?’
Marjana was very surprised but she thought quickly. She answered,’ No, it isn’t time. ‘Then she went to every jar. From each jar she heard the same question and gave the same answer. Only the last jar really had oil in it.
Something was very wrong.
‘The men in these jars are thirty nine thieves,’ Marjana thought. ‘The oil seller is a thief too. They are going to kill Ali Baba and his family. I have to do something.’
She carried the oil from the last jar into the kitchen and put it over the fire. When the oil was very hot, she went outside and put some hot oil into every jar.
In this way, she killed thirty nine of the forty thieves. But the last thief, the most dangerous, was upstairs with Ali Baba and his family.
Later that night, Ali Baba and his family were asleep in bed. But Marjana was in her kitchen. She waited for the thief.
He came downstairs and went outside. Marjana watched him. He went to the first jar and said, ‘It’s time.’ But there was no answer from the jar.
The thief looked inside and saw a dead man. He was very surprised and afraid. He ran from jar to jar and found the same thing in every jar. Then he came to the last jar. There was nothing in it.
Marjana began to make a loud noise from the kitchen. The thief was afraid and climbed into the jar. Then Marjana carried more hot oil to the jar and put it on top of the thief inside. Now he was dead too.
In the morning, Marjana told Ali Baba everything.
‘Thank you very much, Marjana,’ said Ali Baba. ‘You are a very clever girl. Will you marry my son?’
So Marjana lived happily with the family for many years.
At the end of the story, Shahriar said to Sheherezade, ‘Marjana was really very clever. Some girls make clever plans, and then men will do everything for them. Not you, I hope.’
‘Oh no, sir,’ answered Sheherezade. ‘I only want to make you happy.’
‘Then tell me a new story tonight,’ said Shahriar.