کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دزد و الاغ

توضیح مختصر

شهرآزاد داستان جدیدی رو شروع می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

دزد و الاغ

دو تا دزد در خیابانی شلوغ در شهر ایستاده بودن. یکی از اونها به آدم‌ها نگاه کرد و گفت: “این آدم‌ها رو ببین! خیلی احمقن. می‌تونم از همه یه چیزی بدزدم.”

دزد دیگه گفت: “فکر می‌کنی بتونی این کارو بکنی. حرفش رو می‌زنی، ولی واقعاً می‌تونی انجامش بدی؟ فکر نمی‌کنم آدم‌ها واقعاً احمق باشن. به اون مردی که الاغ داره، نگاه کن. می‌تونی الاغش رو ازش بدزدی؟”

دزد اول گفت: “بله،

اگه یه کوچولو کمکم کنی، الاغش رو ازش می‌گیرم و اون هم بابتش ازم تشکر می‌کنه. با من بیا تا نشونت بدم.”

دو تا دزد پشت سر مرد به پایین خیابون رفتن. مرد الاغ رو پشت سرش می‌کشید. دزد اول رفت پشت الاغ و جاش رو باهاش عوض کرد. همزمان دزد دوم الاغ رو برد.

بنابراین مرد یه آدم می‌کشید، نه الاغش رو، ولی خبر نداشت. دزد مدت کوتاهی پشت سر مرد راه رفت، و بعد ایستاد. مرد کشید و کشید. دزد تکون نخورد. بنابراین مرد برگشت. وقتی دزد رو دید، خیلی تعجب کرد.

“تو کی هستی؟ داد زد:

الاغ من کجاست؟”

دزد جواب داد: “آه، آقا، نپرس. من الاغ شما بودم، ولی حالا دوباره آدم شدم. به داستان غم‌انگیز من گوش بده.

من با مادرم که یه پیرزن خوب بود، زندگی می‌کردم. ولی پسر خوبی نبودم. اون می‌خواست زندگی بهتری داشته باشم، ولی من به حرفش گوش نمیدادم.

یک شب خیلی دیر اومدم خونه. مادرم از دستم عصبانی بود. بعد من هم عصبانی شدم و شروع به زدن مادرم کردم. اون داد زد: “تو هیچ وقت عوض نمیشی، پسرم؟ تو به اندازه‌ی یه الاغ احمقی. شاید یک روز واقعاً الاغ بشی.”

یهو احساس کردم دارم تغییر می‌کنم. گوش‌هام درازتر شدن و بازوهام تبدیل به پا شدن. وقتی سعی کردم حرف بزنم، فقط تونستم صدای الاغ در بیارم.”

“پس واقعاً تبدیل به یه الاغ شدی!” مرد گفت:

“بله،

دویدم بیرون توی خیابون. صبح روز بعد، یه مرد من رو گرفت

و برد شهر

و فروخت به شما آقا

بعد دوران خیلی سختی برای من شروع شد. شما بعضی وقت‌ها منو می‌زدید و غذای زیادی بهم نمی‌دادید. بعضی وقت‌ها چیزهای سنگین می‌ذاشتید پشتم.

بعد امروز از این خیابون پایین رفتم و مادر پیرم رو دیدم. وقتی من رو دید، گریه کرد. گفت: “تو الاغ کوچولوی خوبی هستی. من یه پسر داشتم، ولی الاغ شد. شاید یه روز دوباره آدم بشه.” و یهو دوباره آدم شدم.”

وقتی مرد این حرف رو شنید، گفت: “آه، برادر عزیزم خیلی متأسفم. میدونم باهات نامهربون بودم. ولی نمی‌دونستم در واقع یک آدمی. فکر می‌کردم فقط یک الاغی. بفرما، این پول رو بگیر. برای خودت غذا و نوشیدنی بخر و برو خونه پیش مادر پیرت.”

دزد پول رو گرفت و رفت. از این کار صبحگاهیش خیلی خوشحال بود. وقتی مرد به خونه رسید، زنش پرسید: “الاغت کجاست؟”

مرد جواب داد: “دیگه الاغی نداریم “ و داستان دزد رو برای زنش تعریف کرد.

زنش گفت: “کار خوبی کردی که به مرد پول دادی،

ولی نمیتونی کارت رو بدون الاغ انجام بدی. فردا برو شهر و یه الاغ جدید بخر.”

روز بعد مرد رفت شهر. یه الاغ تو خیابون دید. به طرفش رفت و با دقت بهش نگاه کرد. بعد خیلی تعجب کرد.

با خودش فکر کرد: “اینکه الاغ قدیمی منه.”

خیلی آروم تو گوش الاغ حرف زد و گفت: “پس دوباره مادرت رو زدی و اون هم دوباره تو رو تبدیل به الاغ کرد. خیلی‌خب، دیگه تو رو نمی‌خرم!”

سلطان گفت: “داستان خیلی خنده‌داری بود. ولی تازه نیمه‌ی شبه. میدونم که داستان جدیدی برام داری.” حق داشت. شهرآزاد یه داستان دیگه براش داشت.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

The Thief and the Donkey

Two thieves stood in a busy street in the city. One of them looked at the people and said, ‘Look at those people! They’re very stupid. I can take something from everybody.’

‘You think you can do that,’ said the other thief. ‘You talk about it, but can you really do it? I don’t think people are really stupid. Look at that man with the donkey over there. Can you take his donkey from him?’

‘Yes,’ said the first thief. ‘With a little help from you, I can take his donkey from him and he will say “thank you” to me for it. Come with me and I’ll show you.’

The two thieves followed the man down the street. The man pulled the donkey behind him. The first thief went behind the donkey and changed places with it. At the same time, the second thief took the donkey away.

So the man pulled a person, not his donkey, but he didn’t know this. The thief walked behind the man for a little way but suddenly he stopped. The man pulled and pulled. The thief didn’t move. So the man turned round. He was very surprised when he saw the thief.

‘Who are you?’ he cried. ‘And where’s my donkey?’

‘Oh, sir, don’t ask me,’ answered the thief. ‘I was your donkey, but now I’m a man again. Listen to my sad story.

‘I lived with my mother, a good old woman. But I wasn’t a good son. She wanted me to live a better life, but I didn’t listen to her.

‘One night I came home very late. My mother was angry with me. Then I got angry too and started to hit her. She shouted,” Will you never change, my son? You are as stupid as a donkey. Perhaps one day you’ll really change into a donkey.”

‘Suddenly I began to feel different. My ears got longer and my arms changed into legs. When I tried to speak, I could only make donkey noises.’

‘So you really changed into a donkey!’ said the man.

‘Yes. I ran outside into the street. The next morning, a man caught me. He took me into the town and sold me. He sold me to you, sir.

‘Then a very bad time began for me. Sometimes you hit me and didn’t give me much food. Sometimes you put very heavy things on my back.

‘Then today, I walked down this street and I saw my old mother. When she saw me, she cried. She said, “You’re a nice little donkey! I had a son, but he changed into a donkey. Perhaps one day he’ll change into a man again.” And suddenly I was a man again.’

When he heard this, the man said, ‘Oh, my dear brother, I’m very sorry. I know I was often unkind to you. But I didn’t know you were really a man. I thought you were only a donkey. Here, take this money. Buy food and drink and go home again to your old mother.’

The thief took the money and went away. He was very happy with his morning’s work. When the man arrived home, his wife asked, ‘Where’s your donkey?’

‘We have no donkey,’ answered the man, and he told his wife the thief’s story.

‘You were right when you gave money to that man,’ said the wife. ‘But you can’t do your work without a donkey. Tomorrow, go into the town and buy a new one.’

The next day, the man went into the town. He saw a donkey in the street. He went to it and looked at it carefully. Then he was very surprised.

‘This is my old donkey,’ he thought.

He spoke quietly into the donkey’s ear and said, ‘So you hit your old mother again and she changed you back into a donkey. Well, I’ll never buy you again!’

‘That was a very funny story’ said the sultan. ‘But it’s only the middle of the night. I know you have a new story for me.’ He was right. Sheherezade had another story.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.