فصل 02

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جزیره گنج / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دو

“صندوقچه ملوان”

حالا من و مادرم تصمیم گرفتیم برای کمک به روستا برویم. وقتی رسیدیم ، مردم نمی خواستند با ما به مسافرخانه بیایند. آنها بیش از حد می ترسیدند. مادرم با عصبانیت گفت:

“جیم ، ما برمی گردیم. ما صندوقچه ملوانی کاپیتان را باز می کنیم و پول خود را برمی داریم.

بنابراین پسری از روستا برای یافتن دکتر لایزی رفت و من و مادرم به “آدمیرال بن بو” برگشتیم. در را قفل کردم. کاپیتان مرده هنوز روی کف زمین بود.

مادرم گفت: “ما باید کلید را پیدا کنیم و صندوقچه را باز کنیم.”

من به تکه کاغذ نزدیک دستش نگاه کردم. پیامی در این باره وجود داشت: “ما امشب ساعت ده می آییم.” من به ساعت نگاه کردم. شش بود.

گفتم: “مادر، ما چهار ساعت وقت داریم.”

من کلید را در جیب کاپیتان پیدا کردم. به اتاقش در طبقه ی بالا رفتیم و مادرم صندوقچه را باز کرد. داخل آن یک بسته کاغذ و یک کیسه بود. ما در کیسه پول زیادی پیدا کردیم و مادرم شروع به شمارش آن کرد. اما بعد من صدای چوب مرد کور را در جاده شنیدم. او سعی کرد در را باز کند اما قفل بود. سپس او رفت.

گفتم: “ما باید برویم ، مادر.” “او به مردان دیگر خواهد گفت و آنها به اینجا خواهند آمد.”

او پاسخ داد: “نه”. “این تنها ساعت هفت است. کاپیتان برای اقامت خود باید به ما پول حسابی پرداخت کند.” و او همچنان به شمارش پول ادامه داد.

اما زود ما صدای دزدان دریایی را شنیدیم. مقداری پول و برگه ها را برداشتیم و از کاروانسرا فرار کردیم. ناگهان مادرم ایستاد.

“عزیزم ، من نمی توانم بدوم.”

“اوه مادر!” من با عصبانیت گفتم:

چرا تو تمام آن پولها را برداشتی؟ حالا آنها می خواهند ما را بکشند.

سپس او روی شانه من افتاد. خوشبختانه ، ما در نزدیکی یک پل کوچک بودیم.

گفتم: “بیا ، مادر”. “یک پل هست. ما زیر آن خواهیم رفت و دزدان دریایی ما را نمی بینند.

اما من برگشتم و پشت یک درخت ایستادم. من می توانستم جاده ی جلوی مسافرخانه ی خودمان را ببینم. تعدادی از مردان وارد شدند. یکی از آنها مرد نابینا بود.

“بروید!” او برسر مردان فریاد زد.

آنها کاپیتان مرده و صندوقچه ی ملوانی را در طبقه بالا یافتند. یک نفر پنجره اتاق کاپیتان را باز کرد.

“پیو! صندوقچه باز است!”

او به مرد نابینا گفت:

“آیا بسته های کاغذ در آنجاست؟”پیو گفت:

“مانمی توانیم آن راببینیم.”

“آن پسر آنها را بدست آورده است! پیو گفت:

شما سگ ها، به دنبال آنها بگردید! آنها را پیدا کنید و همه ما ثروتمند خواهیم شد.”

یک مرد گفت: “پیو، اما ما می توانیم مقداری پول برداریم و برویم .”

حالا مرد نابینا بسیار عصبانی بود. او سعی کرد با چوب خود به دزدان دریایی دیگر بزند. سپس صدای اسبها را شنیدم. دزدان دریایی خیلی سریع فرار کردند. در یک دقیقه فقط پیو در جاده بود.

“منو رها نکنید ، رفقا!”او فریاد زد:

تعدادی از مردان روی اسب از تپه پایین آمدند. پیو سعی کرد فرار کند اما نمی توانست ببیند. او پایین افتاد، بلند شد، دوید . اما او در دویدن به یکی از اسبهابرخورد کرد و کشته شد.

مردان روی اسب ها مأمورین پلیس بودند. با آنها پسر دهکده بود.

این دزدان دریایی چه می خواستند؟”یکی از افسران پرسید:”

من جواب دادم:

“من فکر می کنم آنها این را می خواستند.”

و من به او بسته ی کاغذها را نشان دادم. “من می خواهم آن را به دکتر لایزی بدهم.”

بله ، او مرد خوبی است. من تو را به خانه ی او می برم.

دکتر لایزی در سالن خانه ی بزرگ اسکویر ترلاوین بود. هر دو مرد در کتابخانه بودند.

دکتر گفت: “عصر بخیر ، جیم”. “اینجا چه میکنی؟”

همه چیز را به آنها گفتم. سپس من بسته ی کاغذها را به دکتر دادم و او آن را در جیب خود قرار داد. بعد از اینکه مأمور خارج شد ، او به اسکویر گفت:

“آیا شما اسم دزد دریایی به نام کاپیتان فلینت را شنیده اید؟”

“آره. یک مرد وحشتناک! اسپانیایی ها از او بسیار می ترسیدند.

“آیا او پول داشت؟”

آیا شما داستان گنج فلینت را نمی دانید؟ هیچکس نمی داند کجا آن را دفن کرده است.

دکتر گفت: “بسیار خوب ، و او بسته را باز کرد.

دو چیز در آن وجود داشت: یک کتاب و یک تکه کاغذ. در صفحه اول كتاب نام “بيلي استخوان ، رفیق” قرار داشت.

سپس تعدادی تاریخ و مبالغ پولی زیادی وجود داشت.

دکتر گفت: “این یک کتاب حساب است.” “این نشان می دهد که چه مبالغی بیلی استخوان پول دریافت کرده است.”

سپس او کاغذ را باز کرد. این نقشه یک جزیره بود ، حدود نه مایل طول و پنج مایل پهن. دو بندر بزرگ وجود داشت ، و تپه ای به نام “اسپی گلس”. همچنین سه صلیب وجود داشت: دو تا در قسمت شمالی جزیره و دیگری در جنوب غربی. کلمات بعدی در کنار این عبارت بودند: “بسیاری از گنج ها در اینجا”. لایزی”

آقای ترلاوین با خوشحالی گفت:

” فردا من برای خرید یک کشتی و پیدا کردن تعدادی از مردان به بریستول می روم. هاوکینز ، شما پسر کابین خواهید بود. شما ، لایزی ، دکتر کشتی هستید. گنج را پیدا خواهیم کرد و همه ثروتمند خواهیم شد.

دکتر پاسخ داد ، “جیم و من با شما خواهیم آمد. اما دزدان دریایی نیز از این برگه ها اطلاع دارند و گنج را می خواهند. بنابراین ما نباید یک کلمه در مورد این نقشه حرفی بزنیم. “

اسکویر گفت: “لایزی ، حق با توست.” من یک کلمه حرفی نمی زنم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The Sea-chest

Now my mother and I decided to go to the village for help. When we arrived, the people didn’t want to return with us to the inn. They were too afraid. My mother said angrily:

‘Jim, we’ll go back. We’ll open the captain’s sea-chest s and take our money.’

So a boy from the village went to find Dr Livesey and my mother and I went back to the “Admiral Benbow”. I locked the door. The dead captain was still on the floor.

‘We must find the key and open the chest,’ said my mother.

I looked at the piece of paper near his hand. There was a message on it: ‘We’re coming tonight at ten.’ I looked at the clock. It was six.

‘We’ve got four hours, mother,’ I said.

I found the key in the captain’s pocket. We went upstairs to his room and my mother opened the chest. Inside there was a packet of papers and a bag.

In the bag we found a lot of money and my mother started to count it. But then I heard the sound of the blind man’s stick on the road. He tried to open the door but it was locked. Then he went away.

‘We must go, mother,’ I said. ‘He’ll tell the other men and they’ll come here.’

‘No,’ she answered. ‘It’s only seven o’clock. The captain must pay the correct money for his stay with us.’ And she continued to count the money.

But soon we heard the voices of the pirates. We took some money and the packet of papers, and we ran out of the inn. Suddenly my mother stopped.

‘My dear, I can’t run.’

‘Oh mother!’ I said angrily. ‘Why did you count all that money? Now they’re going to kill us.’

Then she fell on my shoulder. Fortunately, we were near a little bridge.

‘Come, mother,’ I said. ‘There’s a bridge. We’ll go under it and the pirates won’t see us.’

But I went back and stood behind a tree. I could see the road in front of our inn. Some men arrived. One of them was the blind man.

‘Go in!’ he shouted at the men.

They found the dead captain, and the sea-chest upstairs. One man opened the window of the captain’s room.

‘Pew! The chest is open!’ he told the blind man.

‘Is the packet of papers there?’ said Pew.

‘We can’t see it.’

‘The boy has got it!’ said Pew. ‘Look for them, you dogs! Find them and we’ll all be rich!’

‘But we can take some money and go, Pew,’ said one man.

Now the blind man was very angry. He tried to hit the other pirates with his stick. Then I heard the sound of horses. The pirates ran away very fast. In a minute there was only Pew on the road.

‘Don’t leave me, mates!’ he shouted.

Some men on horses came down the hill. Pew tried to run away but he couldn’t see. He fell down, he got up, he ran. But he ran into one of the horses and he was killed.

The men on the horses were police officers. With them was the boy from the village.

‘What did these pirates want?’ one of the officers asked.

I replied. ‘I think they wanted this.’ And I showed him the packet of papers. ‘I want to give it to Dr Livesey.’

‘Yes, he’s a good man. I’ll take you to his house.’

Dr Livesey was at the Hall, Squire Trelawney’s big house. The two men were in the library.

‘Good evening, Jim,’ said the doctor. ‘What are you doing here?’

I told them everything. Then I gave the packet of papers to the doctor and he put it in his pocket. After the officer left, he said to the squire:

‘Have you heard of a pirate called Captain Flint?’

‘Yes. A terrible man! The Spanish were very afraid of him.’

‘Did he have any money?’

‘Don’t you know the story of Flint’s treasure? Nobody knows where he buried it.

‘Very well,’ said the doctor, and he opened the packet.

There were two things in it: a book and a piece of paper. On the first page of the book was the name ‘Billy Bones, mate.’

Then there were a lot of dates and sums of money.

‘This is an account book,’ the doctor said. ‘It shows how much money that buccaneer Billy Bones got.’

Then he opened the paper. It was a map of an island, about nine miles long and five miles wide. There were two big harbours, and a hill called “The Spy-glass”. There were also three crosses: two on the north part of the island and one in the south-west. Next to this one were the words: ‘A lot of the treasure here’.

‘Livesey!’ said Mr Trelawney happily. ‘Tomorrow I’m going to Bristol to buy a ship and find some men. Hawkins, you’ll be the cabin boy. You, Livesey, are the ship’s doctor. We’ll find the treasure, and we’ll all be rich!’

The doctor answered, ‘Jim and I will go with you. But the pirates also know about this paper and they want the treasure. So we mustn’t say a word about this map.’

‘Livesey, you’re right,’ said the squire. I won’t say a word.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.