سرفصل های مهم
جان سیلورِ بلند
توضیح مختصر
هاوکینز همراه دزدان دریایی راهی جزیرهی گنجینه میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
جان سیلورِ بلند
ارباب به بریستول رفت و من با خدمتکارش، ردروث، در تالار زندگی کردم. هفتهها گذشت. بعد نامهای از طرف ارباب ترلاونی رسید. نوشته بود کشتی آماده است. اسمش هیسپانیولاست و کشتی خیلی خوبیه. ولی مشکلاتی وجود داشت ارباب تونسته بود فقط چهار نفر آدم پیدا کنه. بعد با مردی به اسم جان سیلورِ بلند، یک دریانورد، آشنا شده بود، و شغل آشپزی در کشتی رو بهش داده بود. نامه این طور ادامه پیدا میکرد:
” … فقط یک پا داره ولی مرد خوبیه. چند تا آدم برام پیدا کرد
و اونها هم خوب هستن و مردان قویهیکلی هستن. حالا خدمه داریم و میخوام بلافاصله سفر دریاییمون رو شروع کنم. بنابراین، هاوکینز سریعاً با ردروث به بریستول بیا.”
صبح روز بعد، من و ردروث به بریستول سفر کردیم. شهر بینظیری بود و یه بندر بزرگ با کشتیهای زیاد داشت. خیلی هیجانزده بودم، برای اینکه میخواستم با کشتی به جزیره برم و گنج دفنشده رو پیدا کنم!
وقتی ارباب رو دیدیم، گفت: “دکتر اینجاست. فردا حرکت میکنیم!”
بعد من رو با یک یادداشت برای جان سیلور بلند به مسافرخونهی “شیشهی جاسوسی” فرستاد. وقتی جان بلنده رو دیدم شناختمش برای این که یک پا داشت. تقریباً ۵۰ ساله بود، ولی خیلی قد بلند و قوی بود. حرفهای کاپیتان پیر رو در “دریاسالار بنباو” به خاطر آوردم: “هر وقت یه دریانورد تک پا دیدی بهم بگو.” اون دریانورد جان سیلور بلند بود؟
“آقای سیلور، آقا؟”
“بله، پسرم. و تو کی هستی؟” بعد یادداشت رو در دست من دید. “آهان، تو پادوی جدید ما هستی. سلام …”
همون لحظه مردی از مسافرخونه بیرون دوید. قیافش رو میشناختم.
داد زدم: “
جلوش رو بگیرید! سگ سیاهه! اون یه دزد دریاییه!”
“چی؟
سیلور گفت:
یه دزد دریایی، اینجا، تو مسافرخونهی من؟ اسمش رو نمیدونم ولی فکر میکنم اون رو اینجا با یه مرد کور دیدم.”
“بله. من اون مرد کور رو میشناسم. اسمش پِو بود.”
به جان بلنده نگاه کردم. سگ سیاه اینجا در مسافرخونهی اون بود. فکر کردم: “سگسیاه دوستشه؟ پِو دوستش بود؟ دزدان دریایی دیگه دوستهاش هستن؟” ولی جان سیلور مرد باهوشی بود. بهم لبخند زد و گفت:
“ببین، هاوکینز،
این برای من بده. سگ سیاه اینجا بود و ارباب ترلاونی فکر میکنه من مرد بدی هستم. من هم باهات میام و باهاش حرف میزنم.”
وقتی جان بلنده به ارباب و دکتر لیوسی موضوع سگ سیاه رو گفت، اونها حرفش رو باور کردن و فکر کردن مرد صادق و درستکاریه.
ارباب بهش گفت: “امروز بعد از ظهر ساعت ۴ حرکت میکنیم،
“باشه، باشه، آقا!”
آشپز گفت:
و رفت.
وقتی روی عرشه هیسپونالیا بودیم کاپیتان کشتی عصبانی بود. میخواست با ارباب حرف بزنه.
“چی شده، کاپیتان اسمولت؟” آقای ترلاونی گفت:
“باید بهتون بگم که من این سفر دریایی رو دوست ندارم، افراد رو دوست ندارم، و فرماندهم رو هم دوست ندارم.”
ارباب خیلی عصبانی شد، ولی دکتر لیوسی گفت:
“چرا این سفر دریایی رو دوست نداری، کاپیتان؟”
“ارباب به من نگفته بود میریم دنبال گنج. از افراد شنیدم. سفرهایی که به دنبال گنج میرن رو دوست ندارم. خطرناکن، خیلی خطرناک.”
دکتر گفت: “میفهمم. ولی از خدمه چرا خوشت نمیاد؟ مگه همشون دریانوردان خوبی نیستن؟”
کاپیتان جواب داد: “شاید هستن. ولی ازشون خوشم نمیاد.”
“خیلیخب،
حالا کاپیتان به نظرت باید چیکار کنیم؟” “اول باید اسلحهها، باروت و مهمات رو نزدیک این کابین بذارید. دوماً، چهار نفر آدم خوب داری - افراد خودت ارباب. اونها میتونن اینجا، نزدیک کابین شما بخوابن.”
وقتی کاپیتان اسمولت رفت بیرون، دکتر گفت: “ترلاونی، تو دو تا مرد صادق روی این کشتی داری کاپیتان اسمولت و جان سیلور.”
جان سیلور - آره!
ارباب با عصبانیت گفت: “
ولی کاپیتان نه، اون نه!”
وقتی جان سیلور بلند اومد روی عرشه، گفت:
“چی شده، رفقا؟”
یکی از افراد جواب داد: “اسلحهها و مهمات رو نزدیک کابین ارباب میذاریم.”
“چرا؟”
درست همون موقع کاپیتان رسید. “من دستور دادم! گفت:
حالا برو پایین و شام رو آماده کن.”
“چشم، چشم، قربان!”
جان بلنده جواب داد: و رفت آشپزخونه.
دکتر به کاپیتان گفت: “مرد خوبیه.”
“شاید، آقا.” بعد کاپیتان من رو دید و گفت: “برو پایین آشپزخانه و به آشپز کمک کن!”
واقعاً از کاپیتان اسمولت خوشم نمیومد.
صبح زود کشتی آماده بود و ما سفر دریاییمون رو به جزیره گنجینه شروع کردیم.
جان سیلور روی تک پاش میتونست خیلی سریع اطراف کشتی حرکت کنه. دوستش، دستان اسرائیل، بهم گفت: “خیلی با دل و جرأته- مثل یه شیر!” همهی افراد دوستش داشتن. کارش رو خوب انجام میداد. نسبت به من همیشه مهربون بود و همیشه وقتی به آشپزخانه میرفتم خوشحال میشد. تو یه گوشه یه طوطی تو یه قفس داشت.
“خوش اومدی، جیم! یه روز گفت:
طوطی من، کاپیتان فلینت، میگه سفر دریاییمون خوب خواهد بود.”
“تیکههایی از هشت. تیکههایی از هشت.” طوطی گفت:
جان بلنده گفت: “میدونی، این پرنده شاید دویست سال سن داشته باشه “ و کمی شکر بهش داد. به جاهای زیادی سفر کرده- ماداگاسکار،
مالابار…”
و داستانهای شگفتانگیزی دربارهی کاپیتان فلینت بهم گفت. جان سیلور رو خیلی دوست داشتم و فکر میکردم مرد خیلی خوبیه.
کاپیتان اسمولت از هیسپونالیا خیلی راضی بود
و حالا میگفت افراد هم خوب هستن. ولی سفرهای دریایی گنجینه رو دوست نداشت ارباب رو هم دوست نداشت
و ارباب هم اون رو دوست نداشت.
یک روز عصر، درست قبل از اینکه به جزیرهی گنجینه برسیم، میخواستم قبل از اینکه بخوابم یه سیب بخورم. سیبها توی بشکههای بزرگ روی عرشه بودن. توی یه بشکه سیب زیادی نبود، بنابراین رفتم توش و یه سیب خوردم. ولی خیلی خسته بودم و همونجا خوابم برد. وقتی بیدار شدم که صدای جان سیلور رو شنیدم. خیلی نزدیک بشکه بود. فقط چند کلمه شنیدم و بعد شروع به لرزیدن کردم. جان بلنده به مرد جوانی به اسم دیک میگفت: “فلینت، کاپیتان من بود. ما همه دزد دریایی بودیم من، پِو و بقیه. من پام رو از دست دادم و پو چشمهاش رو. ولی من پول زیادی در بانک گذاشتم. پو رو ببین: اون پولدار بود و بعد فقیر شد. و الان کجاست؟ مُرده. و افراد فلینت حالا کجان؟ خوب، بیشترشون حالا روی این کشتین.”
وقتی این حرف رو شنیدم لرزیدم.
سیلور ادامه داد: “من ۵۰ سالمه. بعد از این سفر دریایی میخوام مثل یه آقای پولدار و محترم زندگی کنم. تو هم میتونی پولدار بشی، دیک، اگه به جان بلندهی پیر کمک کنی. چی میگی، پسرم؟ دستت رو بده بهم.”
حالا میفهمیدم. این مرد جوون صادق و درستکار بود، ولی حالا یکی از افراد سیلور بود. بعد صدای دستان اسرائیل، دوست سیلور رو شنیدم.
“ببین، میخوام یه چیز رو بدونم. چقدر دیگه باید صبر کنیم؟ میخوام اون کاپیتان اسمولت رو بکشم. ولی کی سیلور، کی؟”
سیلور جواب داد: “تو آدم باهوشی نیستی، اسرائیل. باید صبر کنی. بهت میگم کی. نقشه دست ارباب و دکتره. اونها گنجینه رو پیدا میکنن و میذارن توی کشتی - برای ما! بنابراین منتظر میمونیم.”
دیک گفت: “ولی با کاپیتان، ارباب و دکتر چیکار میکنیم؟”
“سؤال خوبیه.
آشپز جواب داد:
خوب، نظر تو چیه؟ میتوونیم اونا رو در جزیره بذاریم یا میتونیم بکشیمشون. فلینت و بیلی بونز همیشه آدمها رو میکشتن. بنابراین بهت میگم، رفیق - صبر کن و بعد . بکششون! دیک، یه سیب از تو اون بشکه بده بهم.”
وقتی این حرف رو شنیدم، خیلی ترسیدم. ولی نمیتونستم تکون بخورم. دیک اومد نزدیک بشکه. بعد دستان اسرائیل گفت:
“اون سیبهای بد رو نخور! بیا کمی عرق بخوریم!”
وقتی دیک با عرق برگشت، دزدان دریایی خوردن.
بعد یه صدا داد زد: “پهلو میگیریم!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Long John Silver
The squire went to Bristol and I lived at the Hall with Redruth, his servant. The weeks passed. Then a letter arrived from Squire Trelawney. It said that the ship was ready. Its name was Hispaniola and it was a very good ship.
But there were problems. The squire could find only four men. Then he met a man called Long John Silver, a seaman, and gave him a job as cook on the ship. The letter continued:
’. He has only got one leg, but he’s a fine man. He found some men for me. They’re good, strong men. Now we’ve got a crew and I want to begin our voyage immediately! So come to Bristol quickly, Hawkins, with Redruth.’
The next morning Redruth and I travelled to Bristol. It was a wonderful city and a big port with lots of ships. I was very excited because I was going to sail to an island and find buried treasure!
When we saw the squire he said, ‘The doctor is here. We’re sailing tomorrow!’
Then he sent me to the “Spy-glass” inn with a note for John Silver. I knew Long John when I saw him because he had one leg. He was about fifty but very tall and strong.
I remembered the old captain’s words at the “Admiral Benbow”: ‘Tell me when you see a sailor with one leg.’ Was that sailor Long John Silver?
‘Mr Silver, sir?’
‘Yes, my boy. And who are you?’ Then he saw the note in my hand. ‘Oh, you’re our new cabin boy. Hello.’
At that moment a man ran out of the inn. I knew his face.
‘Stop him!’ I shouted. ‘It’s Black Dog! He’s a pirate!’
‘What!’ Silver said. ‘A pirate here in my inn! I don’t know his name but I think I saw him here with a blind man.’
‘Yes. I know that blind man. His name was Pew.’
I looked at Long John. Black Dog was here at his inn. I thought: ‘Is Black Dog his friend? Was Pew his friend? Are the other buccaneers his friends?’ But John Silver was a clever man. He smiled at me and he said:
‘Look, Hawkins. This is bad for me. Black Dog was here and Squire Trelawney will think I’m a bad man. I’ll come with you and talk to him.’
When Long John told the squire and Dr Livesey about Black Dog they believed him and thought that he was an honest man.
‘We’re sailing at four o’clock this afternoon, Silver,’ the squire told him.
‘Aye, aye, sir!’ said the cook. And he went away.
When we went on board the Hispaniola the captain of the ship was angry. He wanted to speak to the squire.
‘What is it, Captain Smollett?’ said Mr Trelawney.
‘I must tell you that I don’t like this voyage; I don’t like the men; and I don’t like my officer.’
The squire was very angry, but Dr Livesey said:
‘Why don’t you like this voyage, captain?’
‘The squire didn’t tell me that we are going to look for treasure. I heard about it from the men. I don’t like treasure voyages. They are dangerous - very dangerous.’
‘I understand,’ the doctor said. ‘But why don’t you like the crew? Aren’t they all good seamen?’
‘Perhaps,’ replied the captain. ‘But I don’t like them.’
‘All right. In your opinion, captain, what must we do?’ ‘First, you must put the guns, the powder and the ammunition near this cabin. Second, there are four good men - your men, Squire. They can sleep here, near your cabin.’
When Captain Smollett went out, the doctor said, ‘Trelawney, you have two honest men on this ship - Captain Smollett and John Silver.’
‘John Silver - yes!’ said the squire angrily. ‘But not the captain, not him!’
When Long John Silver came on board he said. ‘What’s happening, mates?’
‘We’re putting the guns and ammunition near the squire’s cabin,’ answered one of the men.
‘Why?’
Just then the captain arrived. ‘My orders!’ he said. ‘Now go down and cook the supper, my man!’
‘Aye, aye, sir!’ answered Long John, and he went to the kitchen.
‘He’s a good man,’ the doctor said to the captain.
‘Perhaps, sir.’ Then the captain saw me and said, ‘Go down to the kitchen and help the cook!’
I really didn’t like Captain Smollett.
Early in the morning the ship was ready and we began our voyage to the Island of Treasure.
John Silver could move very fast around the ship on his one leg. His friend Israel Hands told me, ‘He’s very courageous - like a lion!’ All the men liked him. He did his work well. To me he was always kind and he was always happy when I came to the kitchen. In one corner he had a parrot in a cage.
‘Welcome, Jim!’ he said one day. ‘My parrot Cap’n Flint says our voyage will be good.’
‘Pieces of eight! Pieces of eight!’ said the parrot.
‘You know, that bird is maybe two hundred years old,’ Long John said, and he gave it some sugar. ‘She has sailed to many places - Madagascar,
Malabar.’
And he told me wonderful stories about Captain Flint. I liked John Silver very much, and I thought he was a very good man.
Captain Smollett was happy with the Hispaniola. And now he also said that the men were good. But he didn’t like no the voyage for treasure; and he didn’t like the squire. So the squire didn’t like him.
One evening, just before we arrived at Treasure Island, I wanted to eat an apple before I went to bed. The apples were in some big barrels on deck. In one barrel there weren’t many apples, so I climbed into it. I ate an apple but I was very tired and I fell asleep.
I woke up when I heard John Silver’s voice. He was very near the barrel. I heard only a few words and then I began to tremble. ‘Flint was my captain,’ said Long John to a young man called Dick. ‘
We were all pirates - me and Pew and the others. I lost my leg and Pew lost his eyes. But I put a lot of money in the bank. Look at Pew: he was rich and then he became poor. And where is he now? Dead. And where are Flint’s men now? Well, a lot of them are on this ship.’
I trembled when I heard this.
‘I’m fifty years old,’ Silver continued. ‘After this voyage I’m going to live like a gentleman. You can be rich too, Dick, if you help old Long John. What do you say, my boy? Give me your hand.’
Now I understood. This young man was honest, but now he was one of Silver’s men. Then I heard the voice of Israel Hands, Silver’s friend.
‘Look, I want to know something. How long must we wait? I want to kill that Captain Smollett. But when, Silver - when?’
‘You’re not very clever, Israel,’ answered Silver. ‘You must wait. I’ll tell you when. The squire and the doctor have got the map. They’ll find the treasure and put it on the ship - for us! So we’ll wait.’
‘But,’ said Dick, ‘What will we do with the captain, the squire and the doctor?’
‘That’s a good question!’ the cook answered. ‘Well, what do you think? We can leave them on the island, or we can kill them. Flint and Billy Bones always killed people. So I say to you, mates - wait, and then. kill them! Dick, get me an apple from this barrel.’
I felt very afraid when I heard this. But I couldn’t move. Dick came near the barrel. Then Israel Hands said:
‘Don’t eat those bad apples! Let’s drink some rum!’
When Dick returned with the rum the pirates drank.
Then a voice shouted, ‘Land-ho!’