سرفصل های مهم
جزیره
توضیح مختصر
دزدان دریایی و خدمهی کشتی نبرد میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
جزیره
دزدان دریایی دویدن تا خشکی رو ببینن. سریعاً از بشکه بیرون اومدم و پشت سرشون رفتم. زیر نور ماه میتونستیم دو تا تپه ببینیم.
“کی این خشکی رو میشناسه؟”
کاپیتان اسمولت از خدمه پرسید:
جان بلنده گفت:
“من، آقا!”
کاپیتان یه نقشه از جزیره رو نشونش داد. “همین جاست؟”
جان بلنده با چشمهای بزرگ به نقشه نگاه کرد. ولی این نقشهی صندوق بیلی بونز نبود یک کپی از اون بود و هیچ ضربدر قرمزی روش وجود نداشت. سیلور عصبانی بود، ولی عصبانیتش رو نشون نداد. لبخند زد:
“بله، آقا همینجاست.”
میخواستم داستانم رو به کاپیتان، ارباب و دکتر بگم. وقتی دکتر لیوسی ازم خواست به کابین برم و پیپ و تنباکوش رو بیارم، گفتم:
“دکتر، باید باهاتون حرف بزنم. خبرهای وحشتناکی دارم.”
چهرهی دکتر تغییر کرد، ولی گفت: “ممنونم، جیم.
حالا برو پایین تو کابین.”
و بعد رفت پیش ارباب و کاپیتان و به آرومی با اونها حرف زد.
“افراد! کاپیتان به خدمه گفت:
دکتر و من میریم پایین به کابین تا کمی شراب بخوریم.”
پایین، در کابین، همه چیز رو درباره گفتگوی سیلور بهشون گفتم. اونها به من نگاه کردن نه حرکت کردن نه چیزی گفتن. وقتی حرفم تموم شد، آقای ترلاونی به کاپیتان گفت: “تو حق داشتی و من اشتباه میکردم. چیکار میتونیم بکنیم؟ زمان داریم، برای اینکه سیلور باهوشه و منتظر میمونه کاپیتان گفت:
” “فکر میکنم اول باید به دزدان دریایی حمله کنیم. چند نفر آدم داریم؟”
دکتر گفت: “با احتساب جیم، هفت تا. در خدمه چند تا آدم درستکار و صادق داریم؟”
کاپیتان گفت: “چهار نفری که ارباب قبل از آشنایی با سیلور پیدا کرده.”
ترلاونی گفت: “ولی دستان اسرائیل هم یکی از اونها بود.”
“خوب، نمیدونیم چند نفر آدم خوب هستن.”
دکتر لیوسی گفت: “جیم میتونه کمکمون کنه. افراد اونو دوست دارن و باهاش حرف میزنن. میتونه به ما بگه کی صادقه و کی بده.”
از ۲۶ نفر فقط ۷ تاشون خوب بودن و من فقط یه پسر بودم. بنابراین شش تا مرد بالغ در برابر نوزده تا دزد دریایی بود.
صبح روز بعد به جزیره نگاه کردم. درختان بلند و ماسه زرد دیدم. تپهها بلند بودن، ولی تپهی شیشه جاسوسی خیلی بلند بود. کشتی ما به طرف جزیرهی کوچک به اسم جزیره اسکلت رفت. افراد قایقها رو آماده کردن.
روز گرمی بود و کار رو دوست نداشتن. با عصبانیت حرف میزدن. میدونستیم میخوان ما رو بکشن. ولی جان بلنده لبخند زد و باهاشون حرف زد و آواز خوند. کمک کرد کشتی رو به لنگرگاه بزرگ بین جزیره اسکلت و جزیره گنجینه ببریم.
کاپیتان، دکتر، آقای ترلاونی و من رفتیم به کابین. به سه تا از افراد صادق - هانتر، جویس و ردروث - هفتتیر دادیم. بعد کاپیتان رفت روی عرشه و به خدمه گفت میتونن بعد از ظهر به جزیره برن.
“هوراا!” افراد داد زدن:
حالا خوشحال بودن.
فکر میکردن گنجینه در دستانشونه.
شش تا مرد روی کشتی موندن. سیزده تاشون که سیلور هم بینشون بود، سوار قایقها شدن. بعد فکری دیوانهوار به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم با یکی از قایقها به جزیره برم. چیزی به دکتر و ارباب نگفتم. وقتی سوار قایق شدم، کسی من رو ندید.
قایق من اول رسید. ازش پیاده شدم سریع دویدم لای درختها. پشت سرم جان سیلور بلنده از فاصله دور فریاد زد:
“جیم، جیم!” ولی من دویدم و دویدم.
ایستادم و دور و برم رو نگاه کردم. درختها، گلها و پرندههای عجیبی وجود داشتن. آفتاب داغ بود. میتونستم تپهی شیشهی جاسوسی رو روبروم ببینم.
بعد صداهایی شنیدم و رفتم پشت یه درخت. یکی از صداها صدای جان سیلور بود. حالا خیلی ترسیده بودم. فکر کردم: “جیم، احمق بودی که با این دزدان دریایی به جزیره اومدی. ولی باید به دکتر و بقیه کمک میکردی.” بنابراین چهار دست و پا به طرف دزدان دریایی حرکت کردم.
سیلور گفت: “تام، من ازت خوشم میاد رفیق، و میخوام کمکت کنم!”
مرد دیگه جواب داد: “سیلور، تو مرد صادقی هستی. مطمئنم نمیخوای همراه این دزدان دریایی بد باشی - تو نه!”
پس این تام یکی از مردان صادق بود!
یهو فریادی وحشتناک و بلند اومد. از فاصلهی دور اومد.
“این دیگه چی بود، جان؟”
تام گفت:
جان بلنده لبخند زد. “اون؟ آلان بود. حالا دیگه مُرده.”
“اونا آلان رو کشتن!
تام گفت:
جان سیلور، تو دوست من بودی، ولی حالا دیگه نیستی. اگه میتونی، من رو هم بکش!”
بعد تام شجاع پشتش رو به آشپز کرد و دور شد. ولی زیاد دور نرفت. سیلور شاخهی یه درخت رو گرفت و چوب زیر بغلش رو به طرفش پرتاب کرد. چوب زیر بغل مثل یک موشک به پشت تام خورد. تام افتاد روی زمین و لحظهای بعد سیلور با چاقو کشتش.
نمیتونستم باور کنم. حالا دو تا مرد صادق مرده بودن. بعد سیلور دزدان دریایی دیگه رو صدا زد. من خیلی سریع دویدم و از اونجا دور شدم. فکر کردم: “من رو میکشن. خداحافظ هیسپونالیا خداحافظ ارباب، دکتر و کاپیتان!”
خیلی نزدیک تپهی شیشه جاسوسی بودم. درختهای زیادی دور من بودن، مثل یک جنگل. یهو صدایی از پشت یه درخت شنیدم. چی بود؟ نمیدونستم و وحشتزده ایستادم.
پشت سرم دزدان دریایی بودن، جلو روم این چیز بود. دزدان دریایی رو ترجیح دادم و شروع کردم به دویدن به عقب. ولی اون چیز هم شروع به دویدن کرد! روی دو تا پا از یه درخت به درخت دیگه میدوید. یه مرد بود. آدمخوار بود؟ هفتتیرم رو درآوردم و به طرفش رفتم. به آرومی از پشت درخت حرکت کرد و بیرون اومد و به طرفم اومد. یهو افتاد روی زانوهاش و دستهاش رو به طرفم دراز کرد. ازش پرسیدم کی هست.
“بن گان.” با صدای عجیبی جواب داد:
دیدم که مرد سفیدپوستی هست. چشمهاش آبی بودن، ولی صورتش به خاطر آفتاب خیلی تیره شده بود. لباسهاش کهنه و کثیف بودن.
گفت: “تو اولین مسیحی هستی که بعد از سه سال میبینم.”
“چه اتفاقی افتاده؟” پرسیدم:
“من رو اینجا رها کردن.”
میدونستم این چیز وحشتناکیه. در جزیره تنها گذاشته بودنش تا یا زندگی کنه یا بمیره.
“اسمت چیه، رفیق؟” پرسید:
بهش گفتم.
“خوب، جیم سالها قبل من هم پسر خوبی مثل تو بودم.
ولی بعد بد شدم و زیاد عرق خوردم
و کارم به اینجا، به این جزیرهی متروکه رسید “ بعد اطرافش رو نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: “جیم، من پولدارم!”
فکر کردم: “مرد بیچاره دیوونست!”
“پولدارِ پولدار بهت میگم. ولی صبر کن، جیم. اون کشتی که اونجاست، کشتی فلینته؟”
نه
“فلینت مُرده. ولی بعضی از خدمههای کشتی افراد فلینت هستن.”
“یه مرد یک پا؟” بن گان خیلی وحشتزده پرسید:
“بله، جان سیلور. آشپزه و رئیس دزدان دریایی.”
بعد دربارهی سفر دریایی و موقعیت سختمون بهش گفتم.
گفت: “خوب، بن گان کمکتون میکنه
و بعد . فکر میکنی اربابت بهم کمک کنه؟”
“بله، اون آقای محترمیه.”
“و من رو با کشتیش به انگلیسی میبره؟”
“آه، بله مطمئنم!”
“خوبه!
بن گان با خوشحالی گفت:
یه چیزی بهت میگم.
وقتی فلینت با شش تا دریانورد قوی و بزرگ گنجینه رو دفن کرد، من در کشتی فلینت بودم. بعد شش تا دریانورد رو کشت. خوب، بیلی بونز و جان بلنده جای گنجینه رو ازش پرسیدن، ولی اون بهشون نگفت. بعد، سه سال قبل من با یه کشتی دیگه نزدیک این جزیره بودم.”بچهها بیاین بریم و گنجینهی فلینت رو پیدا کنیم!” گفتم:
ولی نتونستیم پیداش کنیم. بنابراین مردهای دیگه خیلی از دستم عصبانی شدن و من رو تو این جزیره ترک کردن. باید همهی اینها رو به اربابت بگی. بهش بگو من دزد دریایی نیستم باشه، جیم؟ بهش بگو من مرد خوبی هستم.”
“ولی چطور میتونم؟ گفتم:
حالا نمیتونم برگردم به کشتی.” گفت: “درسته،
ولی من یه قایق دارم، جیم. با دو تا دستهام ساختمش. زیر صخرهی سفیده.”
همون لحظه، صدای بلند توپها اومد. “جنگ شروع شد! گفتم:
عجله کن، دنبالم بیا!”
و شروع به دویدن به طرف لنگرگاه کردم، جایی که هیسپونالیا بود. بن گان با من اومد. میتونستیم صدای نبرد رو بشنویم. بعد پرچم بریتانیا رو - پرچم ملی انگلیس - در هوا بالای درختها دیدم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Island
The pirates ran to look at the land. Quickly I climbed out of the barrel and followed them. In the light of the moon we could see two hills.
‘Who knows this land?’ Captain Smollett asked the crew.
‘Me, sir!’ said Long John.
The captain showed him a map of the island. ‘Is this the place?’
Long John looked at the map with big eyes. But it wasn’t the map from Billy Bones’s chest; it was a copy, and there weren’t any red crosses on it. Silver was angry but he didn’t show it. He smiled.
‘Yes, sir, this is the place.’
I wanted to tell my story to the captain, the squire and the doctor. When Dr Livesey asked me to go to the cabin and bring his pipe and tobacco, I said:
‘Doctor, I must speak to you. I have terrible news.’
The doctor’s face changed, but he said, ‘Thank you, Jim.
Go down to the cabin now.’
And then he went to the squire and the captain and spoke to them quietly.
‘Men!’ the captain said to the crew. ‘The doctor and I are going down to the cabin to drink some wine!’
Down in the cabin I told them everything about Silver’s conversation. They looked at me; they didn’t move or speak. When I stopped, Mr Trelawney said to the captain: ‘You were right and I was wrong. What can we do?’ ‘We’ve got time because Silver is clever and he’ll wait,’ said the captain. ‘I think we must attack the pirates first. How many men have we got?’
‘Seven, including Jim,’ said the doctor. ‘How many honest men are there in the crew?’
‘There are the four men that the squire found before he met Silver,’ the captain said.
‘But,’ said Mr Trelawney, ‘Israel Hands was one of them.’
‘Well, we don’t know how many men are good.’
‘Jim can help us,’ said Dr Livesey. ‘The men like him and talk to him. He can tell us who is honest or bad.’
There were only seven men out of twenty-six. And I was only a boy, so there were six adult men against nineteen pirates.
Next morning I looked at the island. I saw tall trees and yellow sand. The hills were high, but Spyglass hill was very high. Our ship went towards a small island called Skeleton Island. The men prepared the boats.
It was hot and they didn’t like the work. They spoke angrily. We knew they wanted to kill us. But Long John smiled and spoke to them and sang. He helped to take the ship into the big harbour between Skeleton Island and Treasure Island.
The captain, the doctor, Mr Trelawney and I went to the cabin. We gave pistols to the three honest men: Hunter, Joyce and Redruth. Then the captain went on deck and told the crew that they could go on the island for the afternoon.
‘Hurray!’ shouted the men. They were happy now.
They thought that the treasure was already in their hands.
Six men stayed on the ship. Thirteen, including Silver, got into the boats. Then I had a crazy idea. I decided to go to the island in one of the boats. I didn’t say anything to the doctor and the squire. When I climbed into the boat, nobody saw me.
My boat arrived first. I got out and ran fast into the trees. A long way behind me Long John Silver shouted,
‘Jim, Jim!’ But I ran and ran.
I stopped and looked around me. There were strange trees and flowers, and birds. The sun was hot. I could see Spy-glass hill in front of me.
Then I heard voices and I went behind a tree. One of the voices was John Silver’s. Now I was very afraid. I thought: ‘Jim, you were stupid to come to the island with these pirates. But you must help the doctor and the others.’ So I moved towards the pirates on my hands and knees.
‘Tom,’ said Silver, ‘I like you, mate, and I want to help you!’
The other man answered, ‘Silver, you’re honest. I’m sure you don’t want to be with these bad pirates - not you!’
So this Tom was one of the honest men!
Suddenly there was a long, terrible scream. It came from far away.
‘What was that, John?’ said Tom.
Long John smiled. ‘That? That was Alan. He’s dead now.’
‘They’ve killed Alan!’ Tom said. ‘John Silver, you were my friend, but not now. Kill me too - if you can!’
Then brave Tom walked away with his back to the cook. But he didn’t go far. Silver held the branch of a tree and he threw his crutch. It hit Tom’s back like a missile. He fell, and in a moment Silver killed him with his knife.
I couldn’t believe it. Now two honest men were dead! Then Silver called the other pirates. I ran away very fast. I thought: ‘They’ll kill me. Good-bye to the Hispaniola; good-bye to the squire, the doctor and the captain!’
I was very near Spy-glass hill. There were a lot of trees around me, like a forest. Suddenly I heard a noise behind a tree. What was it? I didn’t know and I stopped in terror.
Behind me were the pirates; in front of me was this - thing! I preferred the pirates and I began to run back. But the thing began to run too! It ran from tree to tree - on two legs! It was a man. Was he a cannibal? I took my pistol and I walked towards him. Slowly he moved from behind a tree and he came towards me. Then suddenly he fell on his knees and he put his hands towards me. I asked him who he was.
‘Ben Gunn.’ he answered in a strange voice.
I saw that he was a white man. His eyes were blue, but his face was very dark from the sun. His clothes were old and dirty.
He said, ‘You’re the first Christian I’ve seen for three years!’
‘What happened?’ I asked.
‘I was marooned’
I knew this was a horrible thing. The buccaneers left him on the island - to live or to die.
‘What’s your name, mate?’ he asked.
I told him.
‘Well, Jim, many years ago I was a good boy like you.
But then I became bad and I drank a lot of rum. And here I am on this desert island,’ Then he looked around him and said in a quiet voice, ‘Jim, I’m rich!’
I thought, ‘He’s crazy, poor man!’
‘Rich, rich, I tell you! But wait, Jim. Is that Flint’s ship down there?’
‘No. Flint is dead. But some of the crew are Flint’s men.’
‘A man with one leg?’ Ben Gunn asked, very frightened.
‘Yes, John Silver. He’s the cook and the chief of the pirates.’
Then I told him about our voyage and our difficult situation.
He said, ‘Well, Ben Gunn will help you. And then. do you think your squire will help me perhaps?’
‘Yes, he’s a gentleman.’
‘And will he take me to England on the ship?’
‘Oh yes, I’m sure!’
‘Good!’ Ben Gunn said happily. ‘I’ll tell you something.
I was on Flint’s ship when he buried the treasure - with six big, strong seamen. Then he killed the six seamen. Well, Billy Bones and Long John asked him where the treasure was, but he didn’t tell them. Then, three years ago I was on another ship near this island. “Boys, let’s go and find Flint’s treasure!” I said. But we couldn’t find it. So the other men were angry with me and they left me on the island. You must tell the squire all this. Tell him I’m not a pirate - eh, Jim? Tell him I’m a good man.’
‘But how can I?’ I said. ‘I can’t go on the ship now.’ ‘True,’ he said. ‘But I’ve got a boat, Jim. I made it with my two hands. It’s under the white rock.’
At that moment there was a great sound of cannons. ‘The battle has begun!’ I said. ‘Quick, follow me!’
And I began to run towards the harbour where the Hispaniola was. Ben Gunn came with me. We could hear the sounds of a battle. Then I saw the British flag - the Union Jack - in the air above the trees.