دکتر داستان رو ادامه میده

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جزیره گنج / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دکتر داستان رو ادامه میده

توضیح مختصر

کاپیتان، ارباب و افرادشون داخل حصار چوبی پناه گرفتن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دکتر داستان رو ادامه میده

بعد از این که دو تا قایق هیسپونالیا رو ترک کردن، من، کاپیتان و ارباب در کابین صحبت کردیم. بعد هانتر اومد و بهمون گفت جیم هاوکینز در جزیره همراه دزدان دریاییه.

ارباب گفت: “بیچاره جیم. پیداش می‌کنن و می‌کشنش.”

دویدیم روی عرشه و دو تا قایق رو نزدیک رودخونه‌ای با دو تا مرد درونشون دیدیم. تصمیم گرفتیم به جزیره بریم. ولی اول به نقشه نگاه کردیم. یک حصار چوبی روش بود.

گفتم: “هانتر، من و تو میریم و این حصار چوبی رو پیدا میکنیم.”

سوار قایق شدیم. دو تا دزد دریایی نزدیک رودخانه ما رو دیدن، ولی هیچ کاری نکردن. به طرف ساحلی رفتیم که حصار چوبی بود. وقتی رسیدیم،

از قایق پیاده شدم و با سرعت دویدم لای درخت‌ها. حصار چوبی اونجا بود، بالای یک تپه کوچیک. داخلش، یک کابین چوبی بزرگ با سوراخ‌هایی روی دیوارهاش برای تفنگ بود. اطراف کابین یک دیوار بلند چوبی بود. اگه غذا و آب داشتیم، می‌تونستیم داخل این حصار چوبی در امان از دزدان دریایی بمونیم.

بعد صدای وحشتناکی شنیدم: فریاد شخصی در لحظه مرگ بود.

فکر کردم: “جیم هاوکینز! پسر بیچاره! کشتنش!” و خیلی ناراحت شدم.

وقتی برگشتیم به کشتی، بقیه هم فکر می‌کردن جیم مُرده. بعد چیزهای زیادی توی قایق گذاشتیم: اسلحه، باروت، مهمات، گوشت، بیسکویت و کنیاک. شش تا دزد دریایی روی عرشه بودن. یکی از اونها دستان اسرائیل بود. کاپیتان با دو تا هفت‌تیر در دستانش صداش کرد.

“هیچ کار احمقانه‌ای ازت سر نزنه، دست- وگرنه میکشیمت!”

شش تا مرد دویدن و در قسمت دیگه‌ی کشتی قایم شدن.

وقتی قایق ما آماده شد، ما همه سوار شدیم و به طرف جزیره رفتیم. افراد داخل قایق، ما رو دیدن و یکی از اونها دوید تا به جان سیلور بلنده بگه. داخل حصار چوبی، وسایل رو گذاشتیم توی کابین. بعد، کاپیتان، ردروث و من به هیسپونالیا برگشتیم و خواربار بیشتری برداشتیم.

خیلی سریع کار کردیم. بعد کاپیتان یکی از دزدان دریایی روی کشتی رو صدا زد.

گفت: “گری! تو مرد خوبی هستی، میدونم. با ما بیا. ۳۰ ثانیه وقت داری.”

سکوت بود. بعد صدای درگیری شنیدیم و ناگهان آبراهام گری به طرف ما دوید.

گفت: “من با شمام، آقا!”

قایق ما کوچیک بود. پنج نفر و وسایل زیادی داخلش بود. جریان باد حالا فرق میکرد و ما رو از ساحل‌مون دور کرد.

گفتم: “هیچ وقت به حصار چوبی نمی‌رسیم.”

کاپیتان گفت: “ببینید! پشت سرمون- روی کشتی!”

پنج تا مرد روی کشتی سرشون مشغول توپ‌های بزرگ بود. می‌خواستن به ما شلیک کنن.

کاپیتان گفت: “آقای ترلاونی. به دستان اسرائیل شلیک کن.”

ارباب با تفنگش شلیک کرد. ولی دست رو نکشت، یکی از مردهای دیگه افتاد. حالا دزدان دریایی زیادی داخل یکی از قایق‌های نزدیک رودخونه می‌دیدیم.

کاپیتان گفت: “دزدان دریایی دارن میان!”

گفتم: “فقط یکی از قایق‌ها داره میاد. شاید دزدان دریایی دیگه دارن به سمت حصار چوبی میرن.”

کاپیتان گفت: “شاید. ولی من از اون توپ میترسم! می‌خوان شلیکش کنن.”

وقتی دزدان دریایی شلیک کردن، خیلی نزدیک ساحل بودیم. توپ از بالای سرمون رد شد. بعد، قایقمون رفت زیر آب. همون لحظه، صدای چند دزد دریایی رو از توی درخت‌ها شنیدیم. خیلی نزدیک حصار چوبی بودن، جایی که فقط دو تا از افرادمون اونجا بودن: هانتر و جویس.

کاپیتان گفت: “عجله کنید! عجله کنید!”

و ما به سرعت از تپه‌ی کوچیک به طرف حصار چوبی بالا دویدیم. ولی دزدان دریایی درست پشت سر ما بودن. هفت نفر از اونها سریع به سمت ما دویدن. ارباب و من با هفت‌تیرهامون شلیک کردیم و یکی از اونها رو کشتیم. ولی تام ردروث تیر خورده بود. بردیمش توی حصار چوبی و گذاشتیمش کف کابین. و ردروث شجاع اونجا مُرد. ما همگی خیلی غمگین بودیم. ناگهان یه توپ داخل حصار چوبی منفجر شد. اون عصر، توپ پشت توپ می‌افتاد، ولی به ما نمی‌خوردن. دستان اسرائیل نمیتونست حصار چوبی رو ببینه، ولی میتونست پرچم ملی انگلیس رو بالای کابین ببینه. خطرناک بود.

ارباب گفت: “باید بیاریمش پایین، کاپیتان.”

ولی کاپیتان گفت نه.

دو نفر به ساحل رفتن تا وسایلمون رو از قایقمون بیارن. ولی دزدان دریایی قبلاً رسیده بودن و وسایلمون رو برداشته بودن.

کاپیتان در سفرنامه‌اش نوشت:

“حالا ما شش نفر هستیم: کاپیتان اسمولت، دکتر لیوسی، آبراهام گری، ارباب ترلاونی، جان هانتر و ریچارد جویس. ما به این حصار چوبی در جزیره‌ی گنجینه اومدیم و تا ده روز خواروبار داریم. توماس ردروث، خدمتکار ارباب، توسط دزدان دریایی تیر خورد. جیم هاوکینز، پسر پادو.

من به جیم هاوکینز بیچاره هم فکر میکردم.

کجا بود؟

کمی بعد چیزی بین درختهای پشت حصار تکون خورد.

دکتر، کاپیتان، هانتر، تویی؟

به سمت در کابین دویدم.

اون جیم هاوکینز بود.

حالش خوب بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The Doctor Continues the Story

After the two boats left the Hispaniola, the captain, the squire and I talked in the cabin. Then Hunter came and told us that Jim Hawkins was on the island with the pirates.

‘Poor Jim,’ said the squire. ‘They’ll find him and kill him.’

We ran on deck and saw the two boats near a river with two men in them. We decided to go to the island. But first we looked at the map. There was a stockade on it.

‘Hunter,’ I said, ‘you and I will go and find this stockade.’

We got into a boat. The two pirates near the river saw us, but they didn’t do anything. We went towards the beach where the stockade was. When we arrived,

I got out of the boat and ran fast into the trees. The stockade was there, on top of a small hill. Inside, there was a large wooden cabin with holes in the walls for guns. Around the cabin was a high wall made of wood. With food and water we could stay in this stockade, safe from the pirates.

Then I heard a terrible sound: it was the cry of a person at the moment of death.

‘Jim Hawkins! Poor boy’ I thought. ‘They’ve killed him!’ And I was very sad.

When we arrived back at the ship the others also thought Jim was dead. Then we put lots of things in the boat: guns, powder, ammunition, meat, biscuits and cognac. There were six pirates on board. One of them was Israel Hands. With two pistols in his hands the captain called him.

‘Don’t do anything stupid, Hands - or we’ll kill you!’

The six men ran away and hid in another part of the ship.

When our boat was ready, we all got in and went towards the island. The men in the boats saw us and one of them ran to tell Long John Silver. At the stockade we put the things in the cabin. Then the captain, Redruth and I went back to the Hispaniola and took more provisions.

We worked very fast. Then the captain called to one of the pirates on the ship.

‘Gray’ he said. ‘You’re a good man - I know. Come with us. You’ve got thirty seconds.’

There was silence. Then we heard sounds of a fight, and suddenly Abraham Gray ran towards us.

‘I’m with you, sir’ he said.

Our boat was small. There were five men and a lot of things in it. The current was different now; it took us away from our beach.

‘We will never arrive at the stockade,’ I said.

‘Look! Behind us - on the ship’ said the captain.

The five men on the ship were busy with a big cannon. They were going to fire at us.

‘Mr Trelawney,’ said the captain. ‘Shoot Israel Hands.’

The squire fired his gun. But he didn’t kill Hands; one of the other men fell. Now we saw a lot of pirates in one of the boats near the river.

‘The pirates are coming’ said the captain.

‘Only one of the boats is coming,’ I said. ‘Perhaps the other pirates are running to the stockade.’

‘Perhaps,’ the captain said. ‘But I’m frightened of that cannon! They’re going to fire it.’

We were very near the beach when the pirates fired. The cannon ball passed over our heads. Then our boat went under the water. At that moment we heard some pirates in the woods. They were very near the stockade, where there were only two men: Hunter and Joyce.

‘Hurry, hurry!’ said the captain.

And we ran quickly up the little hill towards the stockade. But the buccaneers were just behind us. Seven of them ran fast towards us. The squire and I fired our pistols and killed one of them. But Tom Redruth was shot. We took him into the stockade and put him on the floor of the cabin. And there brave Redruth died. We were all very sad. Suddenly a cannon ball exploded inside the stockade. All that evening ball after ball fell, but they didn’t hit us. Israel Hands couldn’t see the stockade, but he could see the Union Jack above the cabin. That was dangerous.

‘We must take it down, captain,’ said the squire.

But the captain said no.

Two men went to the beach to bring the things from our boat. But the pirates were already there and they were taking our things.

The captain wrote in his log-book:

‘There are six of us now: Captain Smollett; Dr Livesey; Abraham Gray; Squire Trelawney; John Hunter and Richard Joyce. We came to this stockade on Treasure Island and we have got provisions for ten days. Thomas Redruth, the squire’s servant, was shot by the buccaneers. Jim Hawkins, cabin boy.

I also thought about poor Jim Hawkins.

Where was he?

An hour later sombody called from the woods behind the stockade.

Doctor, Squire, Captain, Hunter, is that you?

I ran to the door of the cabin. It was Jim Hawkins. He was safe.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.