سرفصل های مهم
جیم هاوکینز داستان رو ادامه میده
توضیح مختصر
مبارزه بين دزدان دريايی و افراد كاپيتان شروع شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
جیم هاوکینز داستان رو ادامه میده
وقتی بن گان پرچم ملی انگلیس رو دید، ایستاد.
گفت: “اونجا حصار چوبی قدیمی فلینته.
دوستان تو اونجان؟”
جواب دادم: “نمیدونم،
شاید دزدهای دریایی باشن.”
“نه. پرچم اونها پرچم دزدان درياييه.
دوستان تو اونجان.
” گفتم: “خوبه!
حالا میتونم برم پیششون.
تو هم با من میای؟”
“نه، رفیق.
بن گانِ پیر احمق نیست!
اول باید به اربابت درباره من بگی و اون قول بده که بهم کمک کنه.
بهش بگو بیاد و من رو پیدا کنه.”
“خیلیخب،
پس من رفتم.”
بعد یک توپ نزدیک ما منفجر شد.
من در جهتهای مختلف فرار کردم.
تا یک ساعت توپهای زیادی شليک شد. خیلی ترسیده بودم و توی درختها موندم. عصر به ساحل رسیدم و هيسپوناليا رو با پرچم سیاه روش دیدم- پرچم دزدان دریایی!
بمباران متوقف شد. مدتی صبر کردم و بعد تصمیم گرفتم به حصار چوبی برم. وقتی بلند شدم و ایستادم، يه صخرهي بلند و سفید بین چند تا درخت نزدیک دریا دیدم. با خودم فکر کردم: “اونجا صخرهي سفید بن گانه. حالا میدونم قایقش کجاست.” بعد به طرف حصار چوبی دویدم.
داستانم رو به دوستانم در کابین تعريف كردم. وقتی حرفم تموم شد، عصر شده بود و باد سرد بود. خیلی خسته بودم، ولی کاپیتان به هممون کار داد. دو نفر از افراد رفتن تا برای آتش چوب پیدا کنن و دکتر کمی غذا پخت. من نگهبان دم در بودم. بعد از مدتی دکتر درباره بن گان باهام حرف زد. میخواست بدونه کجاست.
گفت: “من یه تیکه پنیر پارمسان ایتالیایی دارم. خیلی خوبه. میخوام بدمش به بن گان.”
بعد از شام با هم حرف زدیم.
غذا خیلی کم بود بنابراین میدونستیم باید سریعاً دزدان دریایی رو بکشیم. میتونستیم صداشون رو بشنویم. تقریباً نیم مایل دورتر کنار رودخونه نشسته بودن. دور آتیش آواز میخوندن. من خیلی خسته بودم و به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم صداهایی میاومد.
“ببین! يه نفر داشت میگفت:
جان سیلور بلنده است! داره با یه پرچم سفید میاد اینجا. میخواد حرف بزنه.”
کاپیتان گفت:” افراد، همین جا بمونید! اسلحهها رو آماده کنید!” بعد با دزد دریایی حرف زد. “چی میخوای؟”
جان سیلور گفت: “کاپیتان سیلور میخواد با شما حرف بزنه.” “کاپیتان سیلور؟ نمیشناسمش. کی هست؟”
“بعد از اینکه شما کشتی رو ترک کردید، آقا، افراد گفتن حالا من کاپیتانم
میتونيم حرف بزنیم؟”
“من نمیخوام با تو حرف بزنم، سیلور. اگه بخوای میتونی بیای اینجا ولی سعی نکن كار احمقانهای انجام بدی.”
“بهت قول میدم، آقا.”
بنابراین سیلور عصاش رو از بالای دیوار انداخت این طرف. اون فقط یک پا داشت، ولی خیلی خوب از روی حصار اومد بالا،
بعد از تپهي کوچيک بالا اومد و به کابین رسید. کاپیتان بهش گفت بشینه.
“روی ماسه؟” سیلور گفت:
“بله، روی ماسه، سیلور! نمیتونی بیای داخل کابین. حالا چی میخواستی بگی؟”
جان بلنده نشست. “کاپیتان، دیشب کارت حرف نداشت. من و افرادم خیلی غافلگیر شدیم. تو اومدی و یکی از اونها رو کشتی. اون خیلی عرق خورده بود و خواب بود. ولی ديگه این کار رو نمیکنی، کاپیتان!”
کاپیتان متوجه حرفش نشد،
ولی من بن گان رو به خاطر آوردم. اون دیشب یکی از دزدان دریایی رو کشته بود؟ خوب، حالا فقط ۱۳ نفر بودن. سیلور ادامه داد: “نقشه دست توئه. ما نقشه رو ميخوايم كاپيتان!”
کاپیتان با خونسردی پیپش رو کشید. “اینو که میدونیم، مرد. ولی نمیتونی نقشه رو به دست بیارید.”
جان بلنده عصبانی شد. ولی اون هم پيپ کشید.
گفت: “حالا، نظر من اینه، کاپیتان. تو نقشه رو میدی به ما. وقتی ما گنج رو بردیم روی کشتی، شما هم میتونید با ما سفر کنید. بهتون قول میدم در امان خواهید بود. ولی اگه از این فکر خوشتون نمیاد، میتونید همین جا بمونید و ما کمی از غذامون رو به شما میدیم. وقتی من یه کشتی دیدم،
به کاپیتانش میگم بیاد اینجا. چی میگی، کاپیتان اسمولت؟”
“همش همین؟ کاپیتان گفت:
حالا تو به حرفهای من گوش بده، سیلور؟ باید با همهی دزدهای دریاییت و بدون هیچ سلاحی بیای اینجا. قول میدم شما رو برای محاكمهای عادلانه به انگلیس ببرم. اگه این کار رو نکنید، شما رو میکشیم- همتون رو! حالا برو- سریعاً!”
سیلور به شدت عصبانی بود. با عصاش بلند شد.
“اِی سگها! الان دارید میخندید، ولی با افرادم برمیگردم! همتون رو میکشیم!”
دگرگونشده از حصار بیرون رفت و کاپیتان با ما حرف زد.
گفت: “سیلور يک ساعت بعد با افرادش برمیگرده. اونا ۱۳ نفرن و ما ۶ نفريم و جیم. ولی میتونیم شکستشون بديم! هاوکینگز، صبحانهات رو بخور. هانتر، برای همه برندی بیار. ترلاونی آتیش رو خاموش کن. دکتر، تو جلوی در میايستی. هانتر تو در سمت شرق کابین خواهی بود. جویس در غرب. ترلاونی تو و گری به طرف شمال برید. هاوکینگز، من و تو تفنگها رو پر میکنیم.”
یک ساعت سپری شد. ما مضطربانه منتظر بودیم. بعد جویس يهو دزدان دریایی رو دید و شلیک کرد. دزدهای دریایی به طرف ما شلیک کردن، بعد متوقف کردن. دوباره همه چیز آروم شده بود.
“چند تا شليک ديدی، دکتر؟” کاپیتان پرسید:
“سه تا.”
“آقاي ترلاونی؟”
“تقريباً هفت تا.”
“پس از شمال حمله میکنن.”
کاپیتان حق داشت. چند دقیقه بعد، دزدان دریایی زیادی از بین درختهای شمال بیرون اومدن. به طرف حصار دویدن و از دیوار بالا اومدن. ارباب و گری شلیک کردن. دو تا دزد دریایی کشتن. ولی چهار نفر از اونها به طرف ما دویدن. یکی از دزدان دریایی به دكتر حمله کرد.
کاپیتان فریاد زد: “بیرون کابین با قمهها باهاشون مبارزه کنید!”
من سريعاً یه قمه برداشتم و از کابین بیرون دویدم. گری پشت سرم بود. دکتر کسی که بهش حمله کرده بود رو کشت. من به سمت چپ دویدم و یه دزد دریایی ديدم. یهو افتادم. دزد دریایی میخواست منو بکشه. ولی گری از پشت سرم دوید و کشتش. حالا چهار دزد دریای مرده بودن. اون یکی دوید و فرار کرد. دکتر، گری و من سریعاً دويديم و برگشتیم به کابین.
هانتر مرده بود و جویس هم بعداً مرد. کاپیتان زخمی شده بود.
“چند نفر از اونها مردن؟”از دکتر پرسید:
“با دزد دریایی دیشب، پنج نفر.”
“خوبه! حالا ما چهار نفريم در برابر اونها که هشت نفرن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Jim Hawkins Continues the Story
When Ben Gunn saw the Union Jack, he stopped. ‘That’s Flint’s old stockade,’ he said. ‘Are your friends there?’
‘I don’t know,’ I replied. ‘Perhaps it’s the pirates.’
‘No. Their flag is the Jolly Roger. It’s your friends.’ ‘Good! Now I can go to them,’ I said. ‘Are you coming with me?’
‘No, mate. Old Ben Gunn isn’t stupid! First, you must tell the squire about me, and he must promise to help me. Tell him to come and find me.’
‘All right. I’m going now.’ then a cannonball exploded near us.
I ran away in different directions.
For an hour a lot of cannonballs fell. I was very frightened and stayed in the woods. In the evening I arrived at the beach and I saw the Hispaniola with the black Jolly Roger - the pirates’ flag!
The bombardment stopped. I waited for a while, and then I decided to go to the stockade. When I stood up, I saw a high, white rock in some trees near the sea. ‘That’s Ben Gunn’s white rock,’ I thought. ‘Now I know where his boat is.’ Then I ran to the stockade.
I told my story to my friends in the cabin. When I finished, it was evening and the wind was cold. I was very tired, but the captain gave us all some work. Two men went to find wood for the fire and the doctor cooked some food.
I was a guard at the door. After a while, the doctor talked to me about Ben Gunn. He wanted to know where he was.
He said, ‘I’ve got a piece of Italian Parmesan cheese. It’s very good. I’d like to give it to Ben Gunn.’
After our dinner, we talked.
There was only a little food, so we knew that we must kill the pirates quickly. We could hear them. They were sitting by the river about half a mile away. They were singing around a fire. I was very tired and I fell asleep. When I woke up there were voices.
‘Look! It’s Long John Silver!’ somebody said. ‘He’s coming here with a white flag. He wants to talk.’
The captain said, ‘Stay here, men! Guns ready!’ Then he called to the pirate. ‘What do you want?’
‘Cap’n Silver wants to speak to you,’ said John Silver. ‘Captain Silver? I don’t know him. Who’s he?’
‘The men said I’m cap’n now - after you left the ship, sir. Can we talk?’
‘I don’t want to talk with you, Silver. You can come in if you want, but don’t try to do anything stupid.’
‘I give you my word, sir.’
So Silver threw his crutch over the wall. He only had one leg but he climbed into the stockade very well. Then he came up the small hill and arrived at the cabin. The captain told him to sit down.
‘On the sand?’ Silver said.
‘Yes, on the sand, Silver. You can’t come into the cabin. Now, what do you want to say?’
Long John sat down. ‘You did very well last night, cap’n. My men and I were very surprised. You came and killed one of them. He was full of rum and he was asleep. But you won’t do it again, cap’n!’
The captain didn’t understand this. But I remembered Ben Gunn. Did he kill one of the pirates last night? Well, now there were only thirteen of them. Silver continued: ‘You’ve got the map. We want it, cap’n.’
The captain smoked his pipe calmly. ‘We know that, my man. But you can’t have it.’
Long John was angry. But he smoked his pipe too.
‘Now, here’s my idea, cap’n,’ he said. ‘You give us the map. When we get the treasure on the ship you can sail with us. I give you my word that you’ll be safe. But if you don’t like that idea, you can stay here and we’ll give you some of our food. When I see a ship. I’ll tell the captain to come here. What do you say, Cap’n Smollett?’
‘Is that all?’ the captain said. ‘Now you listen to me, Silver. You must come here with all your pirates - and without any guns. I promise I’ll take you to England for a fair trial. If you don’t do this, we’ll kill you - all of you! Now go - quickly!’
Silver was furious. He stood up with his crutch.
‘You dogs! You’re laughing now, but I’m coming back with my men! We’ll kill you all!’
After he went out of the stockade, the captain spoke to us.
‘In an hour Silver will come back with his men,’ he said. ‘There are thirteen of them; we are six - and Jim. But we can beat them! Hawkins, eat your breakfast. Hunter, brandy for everyone. Trelawney put out the fire.
Doctor, you will be at the door. Hunter, you will be on the east side of the cabin.
Joyce, west. Trelawney, you and Gray go to the north side. Hawkins, you and I will load the guns.’
An hour passed. We waited nervously. Then Joyce suddenly saw the pirates and fired his gun. The pirates fired at us; then they stopped. All was quiet again.
‘How many shots did you see, doctor?’ asked the captain.
‘Three.’
‘Mr. Trelawney?’
‘About seven.’
‘So they’re attacking from the north.’
The captain was right. A few minutes later, a lot of pirates came out of the woods to the north. They ran towards the stockade and climbed over the wall. The squire and Gray fired their guns. They killed two pirates. But four of them ran toward us. One pirate attacked the doctor.
The captain shouted, ‘Fight them outside the cabin with cutlasses!’
Quickly I took a cutlass and ran out of the cabin. Gray was behind me. The doctor killed his attacker. I ran to the left and I saw a pirate. Suddenly I fell. The pirate was going to kill me. But Gray ran from behind me and killed him. Now four pirates were dead. The other one ran away and escaped. The doctor, Gray and I ran back quickly to the cabin.
Hunter was dead, and Joyce died later. The captain was wounded.
‘How many of them are dead?’ he asked the doctor.
‘Five, including the pirate last night.’
‘That’s good! Now there are four of us against eight of them.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.