سرفصل های مهم
در اردوگاه جان سیلور
توضیح مختصر
جیم گروگان دزدان دریاییه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
در اردوگاه جان سیلور
“يه مشعل بیار، ديک.” سيلور گفت:
دیک رفت بیرون و یه تیکه چوب از آتیش آورد. حالا موقعیت وحشتناکم رو میدیدم سیلور و افرادش حصار چوبی رو تصاحب کرده بودن. همراهان من اونجا نبودن و من زندانی بودم.
“خوب! جان بلنده گفت:
جیم هاوکینگز به دیدنمون اومده. سورپرایز قشنگی برای جانِ پیر هست.” و شروع به کشیدن پیپش کرد. سیلور ادامه داد: “من همیشه تو رو دوست داشتم، جیم. جان بلنده گفت: تو دل و جرأت داری. ولی حالا قراره بمیری. دوستانت کمکت نمیکنن. تو فرار کردی و نمیتونی برگردی پیششون. اونها تو رو نمیخوان.”
پس دوستانم زنده بودن! از این بابت خوشحال بودم.
سیلور گفت: “میتونی تصمیم بگیری، جیم. چی میخوای: با ما باشی یا اینکه بمیری؟”
حالا مرگ خیلی نزدیکم بود و من ترسیده بودم. “قبل از اینکه تصمیم بگیرم، میشه بهم بگید اینجا چه اتفاقی افتاده و دوستانم کجا هستن؟” پرسیدم:
سیلور جواب داد: “دیروز صبح دکتر لیوسی با یه پرچم سفید اومد پیش ما. به من گفت کشتی از دست رفته،
کارت تمومه، کاپیتان سیلور. من نگاه کردم و دیدم بله حقیقت داره. کشتی اونجا نبود. گفتم؛ خیلی خوب دکتر؛
حرف میزنیم. و حرف زدیم
و حالا اینجا در کابین هستیم، با غذا و برندی زیاد و چوب برای آتش. دوستانت رفتن. نمیدونم کجان. و تو، جیم؟ خوب، به دکتر گفتم چند نفرید؟
جواب داد؛ چهار نفر. یکی زخمیه
و نمیخوایم دوباره جیم هاوکینگز رو ببینیم. اون فرار کرد و اگه بخواد میتونه بمیره. اینها حرفهای اون بودن، جیم.”
اینطور شروع کردم: “خوب، میدونم میخوای من رو بکشی ولی اول میخوام داستانم رو بهت بگم. وضعیتتون اینه: بدون کشتی، بدون گنجینه، و افراد زیادی از دست دادید. میخوای بدونی کی اینکار رو کرد؟ من بودم! اون شب که با دستان و دیک و بقیه صحبت میکردی، من در بشکهی سیب بودم
و این من بودم که طناب لنگر هیسپونالیا رو بریدم. این من بودم که دستان اسرائیل رو کشتم.
این من بودم که کشتی رو به جایی بردم که هیچ وقت نمیتونید پیداش کنید. ازت نمیترسم، جان سیلور. اگه میخوای من رو بکش. ولی اگه من رو بکشی، وقتی دستگیر شدی، من به نفعت شهادت نمیدم. اگه زنده بمونم، بهت کمک میکنم و
جون همهتون رو نجات میدم.”
بعد یکی از دزدان دریایی به اسم مرگان چاقوش رو درآورد.
حالا باید بمیری.” بهم گفت: “
“همون جایی که هستی، بمون!
سیلور داد زد
تو کی هستی، تام مرگان؟ حالا دیگه تو کاپیتان شدی؟ نه،
من کاپیتانم و این رو فراموش نکن!”
یه دزد دریایی دیگه گفت: “حق با تامه. برو به درک، سیلور!”
“میخواید با من دعوا کنید؟
سیلور با صدای وحشتناک فریاد زد:
قمه بردارید- همهتون- اگه میخواید بمیرید! خوب، منتظرم! کی میخواد بمیره؟”
هیچکس تکون نخورد، هیچ کدوم از مردها جواب ندادن.
سیلور ادامه داد: “خوب، اینجا من کاپیتانم، برای اینکه بهتر از همه شما میتونم بجنگم. من از این پسر خوشم میاد،
دل و جرأت زیادی داره بیشتر از همهی شما. خوب،
کی میخواد اونو بکشه، هان؟”
سکوتی طولانی به وجود اومد. سیلور نزدیک من ایستاد. پیپش رو کشید و بقیه رو تماشا کرد.
بعد یکی از اونها گفت: “میخوایم بریم بیرون و در این باره حرف بزنیم.”
و دزدان دریایی از کابین خارج شدن.
سیلور به آرومی گفت: “گوش کن، جیم. اونا میخوان منو بکشن. بعد تو رو هم میکشن. ولی من میخوام بهت کمک کنم. یه لحظه قبل وقتی با شهامت زیاد حرف زدی، تصمیم گرفتم کمکت کنم. با خودم فکر کردم؛ تو به هاوکینز کمک میکنی و اون هم به تو کمک میکنه. کشتی از دست رفته و کار هممون تمومه. ولی من جون تو رو نجات میدم و تو هم جون من رو نجات میدی.”
گفتم: “هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم.”
“جیم، پسر خوب،
گوش کن! من احمق نیستم. من حالا با ارباب هستم. کشتی دست توئه. نمیدونم چطور این کارو کردی ولی من وقتی میبازم، میفهمم. حالا با تو هستم.” سیلور کمی کنیاک از توی بشکه برداشت. “با من بخور، جیم. به زودی برمیگردن و بعد …”
مضطربانه به در نگاه کرد. بعد گفت: “چرا دکتر نقشه رو داد به من، جیم؟”
متوجه نشدم و متعجب به نظر رسیدم.
جان بلنده گفت: “بله، نقشه رو داد به من. چرا؟”
درست همون موقع صدای دزدان دریایی رو از بیرون شنیدیم. در باز شد و پنج تا مرد اومدن داخل. یکی از اونها به آرومی به طرف ما اومد. چیزی در دست راستش داشت.
“بجنب دیگه، نمیخورمت!” جان بلنده گفت
دزد دریایی کاغذ رو داد سیلور. سیلور نگاش کرد.
“لکهی سیاه!” گفت
“بله، جان سیلور.” دزد دریایی به اسم جورج گفت:
“تو لکهی سیاه داری. کارت دیگه تمومه. تو دیگه کاپیتان خوبی نیستی. تو کارها رو بد انجام دادی. تو با دکتر حرف زدی و حالا اونا آزادن،
و بعد این پسر بچه هست. به زودی دستگیر میشیم- هممون- و سر چوبهی دار میمیریم. چرا؟ به خاطر اینکه تو کارها رو بد پیش بردی!”
“من؟ خوب، شما کاری که من میخواستم رو انجام ندادید، به حرفهای من گوش ندادید. و حالا ببینید در چه وضعیتی هستیم! همهمون در لندن روی دار میمیریم. کی این کار رو کرده؟ شما این کارو کردید! و حالا هم میخواید منو بکشید؟”
سیلور خیلی عصبانی بود و صداش محکم بود. دزدهای دریایی خوب گوش دادن.
ادامه داد: “هممون میمیریم و خوراک پرندهها میشیم. به لطف شما! و پسربچه؟ اون زندانی ماست، گروگان ماست. میخوایم گروگانمون رو بکشیم؟ وقتی در لندن زندانی شدیم، اون به ما کمک میکنه. اون آخرین امید ماست! بکشیمش؟ من نه، رفقا! جان، یه نگاهی به خودت بنداز. زخمی هستی. و تو، جورج، تو بیماری و تب داری. من چیکار کردم؟ من دکتر رو نکشتم. نه، باهاش حرف زدم و حالا اون هر روز میاد و به شما کمک میکنه. من کارها رو بد انجام دادم؟ خوب، نگاه کنید- این رو ببینید!”
و جان بلنده یه نقشه انداخت روی زمین. نقشهی بیلی بونز بود با سه تا ضربدر قرمز روش. وقتی این رو دیدم با خودم فکر کردم: “چرا دکتر این نقشه رو به سیلور داده؟”
دزدهای دریایی سریعاً به طرفش دویدن،
برش داشتن و خندیدن و فریاد زدن. ولی جورج گفت:
“گنج رو چطور میتونیم با خودمون ببریم؟ ما که کشتی نداریم.”
“و کی کشتی رو از دست داده؟ سیلور سرش داد زد:
من نقشه رو به دست آوردم و شما کشتی رو از دست دادید! ولی این من هستم که کارها رو بد انجام دادم- آره؟ با من مؤدبانه حرف بزن، جورج مری، و گرنه میکشمت!”
مورگان گفت: “حق با اونه.”
“البته که حق با منه. ولی نمیخوام دیگه کاپیتان شما باشم. یه کاپیتان دیگه پیدا کنید.”
“نه! دزدان دریایی فریاد زدن:
ما تو رو میخوایم، جان!”
“خوب، رفقا، با این لکهی سیاه چیکار کنم؟ نمیخوامش. جیم، بگیرش- هدیهای از طرف جانِ پیر.” این پایان گفتگو بود. بعد از اینکه همه کمی برندی نوشیدیم، آمادهی خواب بودیم. ولی من بلافاصله به خواب نرفتم. به سیلور و بازی سختش فکر کردم. نمیخواست روی طناب دار بمیره میخواست جون خودش رو نجات بده. مرد بدی بود، ولی من براش ناراحت بودم. موقعیتش خیلی خطرناک بود.
صبح روز بعد وقتی زودهنگام صدای نگهبان رو شنیدم بیدار شدم. دکتر لیوسی داشت میومد! خوشحال بودم، ولی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم. به خاطر آوردم که دیگه نمیخواد من رو ببینه.
“صبح بخیر، آقای دکتر! جان بلنده با لبخند بزرگی گفت:
جیم هاوکینز اینجاست.”
“جیم نه.”دکتر گفت و متعجب ایستاد. بعد وارد کابین شد. سریع به من نگاه کرد، ولی لبخند نزد. به مردی که زخمی بود کمک کرد.
“داروهات رو خوردی؟” از جورج مری پرسید:
مری گفت: “بله، بله، قربان.”
“خوبه. حالا دیگه من دکتر دزدان دریاییم و نمیخوام هیچ کدوم از شما رو تا روز محاکمه در لندن از دست بدم. خوب، امروز کارم تموم شده. و حالا میخوام با این پسربچه حرف بزنم. لطفاً.”
جورج مری با صورت سرخ از عصبانیت فریاد زد: “نه!”
“ساکت باشید!سیلور فریاد زد:
دکتر، بابت کمکهاتون ممنونم. هاوکینگز، بهم قول میدی فرار نکنی؟”
من به سیلور قول دادم.
“دکتر، برو بیرون حصار چوبی. جیم داخل میمونه و نزدیک دیوار میایسته. بعد میتونی باهاش حرف بزنی.”
وقتی دکتر از کابین خارج شد، افراد خیلی از دست سیلور عصبانی بودن. بهش گفتن که خیلی خوب سر از بازیش در میارن.
گفت: “ما با دکتر و دوستاش صلح کردیم،
ولی وقتی آماده شدیم میتونیم صلح رو بشکنیم. بعد من دکتر رو میکشم- باور کنید!”
بنابراین رفتیم کنار دیوار حصار چوبی. دزدان دریایی دیگه با عصبانیت ما رو نگاه میکردن.
سیلور، کنار دیوار گفت: “اینو میبینی، دکتر؟ من دارم به جیم کمک میکنم. بهت میگه که من جونش رو نجات دادم. این بازی برای من خیلی خطرناکه. این رو به یاد داشته باشید، و هر وقت تونستید به من کمک کنید.”
صدای سیلور میلرزید. دیدم که صورتش سفید شده.
“ترسیدی، جان؟” دکتر پرسید:
“دکتر، من از چیزی نمیترسم. ولی نمیخوام در لندن سر چوبهی دار بمیرم. تو مرد درستکاری هستی.
فراموش نمیکنی که جان بلنده بهتون کمک کرده.”
بعد رفت و نشست روی ماسه.
دکتر با ناراحتی شروع کرد: “سلام، جیم. تو حالا دیگه با این دزدهای دریای هستی و میبینی وقتی کارهای احمقانه انجام بدی چه اتفاقاتی میفته. وقتی کاپیتان بیمار و زخمی بود، فرار کردی. کار بدی بود!”
بعد من شروع به گریه کردم. “خیلی متأسفم! میدونم کار احمقانهای انجام دادم و حالا زندانیم. دکتر،
من واقعاً ترسیدم…!”
حالا دیگه دکتر عصبانی نبود. “جیم! از دیوار بیا بالا و با هم فرار میکنیم!”
“ولی به سیلور قول دادم.”
“حالا دیگه اهمیتی نداره. نباید اینجا بمونی. یالّا، بپر!”
“نه، میدونی که نمیتونم اینکارو بکنم، دکتر. ولی گوش کن. من کشتی رو به شاخابهی شمالی بردم. الان در ساحل جنوبیه.”
سریع ماجرام رو برای دکتر تعریف کردم. وقتی حرفم تموم شد، گفت:
“آه، جیم! تو همیشه جونمون رو نجات میدی! و حالا هم ما باید جون تو رو نجات بدیم. گوش کن بن گان چیزی به ما گفت …”
ولی بعد دکتر حرفش رو قطع کرد و سیلور رو صدا زد. بهش گفت: “باید به آرومی دنبال گنجینه بگردید
و باید خیلی مراقب باشید وقتی پیداش کردید،
مشکلاتی وجود خواهد داشت.”
“آقا، نمیفهمم
بازیتون چیه؟ چرا کابین رو ترک کردید؟ چرا نقشه رو به من دادید؟ و حالا میگید به آرومی دنبال این گنجینه بگردیم. چرا؟ میگید وقتی پیداش کنیم مشکلاتی وجود خواهد داشت. منظورتون چیه؟”
“نمیتونم حالا بهت بگم، سیلور. متأسفم. ولی اینو میتونم بهت بگم که وقتی برگردیم لندن، خیلی کمکت میکنم. اگه بتونم، جونت رو نجات میدم.”
جان سیلور خیلی خوشحال به نظر رسید. “ممنونم، آقا!”
“ولی باید الان به جیم کمک کنی. مسئولیتش با توئه. متوجه هستی؟ حالا باید برم. خداحافظ جیم.”
و دکتر لیوسی رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
In Silver’s Comp
‘Bring a torch, Dick!’ Silver said.
Dick went out and brought a piece of wood from the fire. Now I saw my terrible situation: Silver and his men had the stockade; my companions weren’t there. And I was a prisoner.
‘Well!’ said Long John. ‘Jim Hawkins has come to visit us. That’s a nice surprise for old John.’ And he began to smoke his pipe. ‘I’ve always liked you, Jim boy.’ Silver continued. ‘You’ve got courage. But now you’re going to die.
Your friends won’t help you. You ran away and you can’t go back to them. They don’t want you.’
So my friends were alive! I was very happy about this.
‘So you can decide, Jim,’ Silver said. ‘What do you want: to be with us - or to die?’
Death was very near now, and I was frightened. ‘Before I decide, can you tell me what happened here, and where my friends are?’ I asked.
Silver replied, ‘Yesterday morning Dr Livesey came to us with a white flag. He said to me, “The ship has gone. You’re finished, Cap’n Silver.” I looked and - yes, it was true. The ship wasn’t there! “All right, doctor,” I said. “We’ll talk.” So we talked. And here we are in the cabin with lots of food and brandy and wood for the fire. Your friends went away. I don’t know where they are.
And you, Jim? Well, I said to the doctor, “How many are you?” “Four,” he replied. “One is wounded. And we don’t want to see Jim Hawkins again. He ran away and he can die if he wants!” Those were his words, Jim.’
‘Well, I know you’re going to kill me,’ I began, ‘But first I want to tell you my story. Here you are - no ship, no treasure, and a lot of men dead. Do you want to know who did it? It was I!
I was in the apple barrel when you talked that night with Hands, and Dick, and the others. And it was I that cut the Hispaniola’s anchor. It was I that killed Israel Hands. It was I that took the ship to a place where you’ll never find her. I’m not frightened of you, John Silver. Kill me if you want.
But if you kill me, you won’t have a witness I when you’re captured. If I live, I’ll help you and
I’ll save your lives.’
Then one of the pirates called Morgan took his knife.
‘Now you must die!’ he said to me.
‘Stop there!’ shouted Silver. ‘Who are you, Tom Morgan? Are you the cap’n here? No! I’m the cap’n - and don’t forget it!’
‘Tom is right,’ said another pirate. ‘You can go to hell, Silver!’
‘Do you want to fight with me?’ Silver shouted in a terrible voice. ‘Take a cutlass, all of you - if you want to die! Well, I’m waiting! Who wants to die?’
Not one man moved; not one man answered.
‘Well, I’m cap’n here because I can fight better than all of you,’ continued Silver. ‘I like that boy. He’s got a lot of courage - more courage than all of you! So? Who is going to kill him - eh?’
There was a long silence. Silver stood near me. He smoked his pipe and watched the others.
Then one of them said, ‘We want to go outside and talk about this.’
And the pirates walked out of the cabin.
‘Listen, Jim,’ Silver said quietly. ‘They’re going to kill me. Then they’ll kill you. But I want to help you. A moment ago, when you spoke with a lot of courage, I decided to help you. You help Hawkins and he’ll help you, I thought. The ship has gone and we’re all finished. But I’ll save your life and you’ll save mine.’
‘I’ll do what I can,’ I said.
‘Good boy, Jim! Listen. I’m not stupid. I’m with the squire now. You’ve got the ship. I don’t know how you did it, but I know when I’ve lost.
I’m with you now.’ Silver took some cognac from a barrel. ‘Drink with me, Jim! They’re going to come back soon and then.’ He looked at the door nervously. Then he said, ‘Why did the doctor give me the map, Jim?’
I didn’t understand and I looked surprised.
‘Yes, he gave me the map,’ Long John said. ‘Why?’
Just then we heard the buccaneers outside. The door opened and the five men came in. One of them walked slowly towards us. He had something in his right hand.
‘Come on, I won’t eat you!’ said Long John.
The buccaneer gave a piece of paper to Silver. He looked at it.
‘The black spot!’ he said.
‘Yes, John Silver!’ said a buccaneer called George.
‘You’ve got the black spot. You’re finished now. You’re not a good cap’n. You did things badly. You talked with the doctor and now they’re free. And then there’s this boy. We’re going to be arrested, we’ll all die on the gallows. And why? Because you did things badly!’
‘Me? Well, you didn’t do what I wanted, you didn’t listen to me. And now look at our situation! We’ll all die on the gallows in London. Who did it? You did it! And now you want to kill me?’
Silver was very angry and his voice was strong. The pirates listened well.
‘We’re all going to die and the birds will eat us,’ he continued. ‘Thanks to you! And the boy? He’s our prisoner, he’s our hostage. Are we going to kill our hostage? He’ll help us when we’re prisoners in London. He’s our last hope! Kill him? Not I, mates! Look at you, John. You’re wounded.
And you, George, you’re ill with fever. So what did I do? I didn’t kill the doctor. No, I talked with him, and now he comes every day and helps you. Did I do things badly? Well, look - look at this!’
And Long John threw a map on the floor. It was Billy Bones’s map, with the three red crosses. When I saw it, I thought, ‘Why did the doctor give it to Silver?’
The pirates ran quickly towards it. They took it and they laughed and shouted. But George said:
‘How can we take the treasure with us? We haven’t got the ship.’
‘And who lost the ship?’ Silver shouted at him. ‘I got the map and you lost the ship! But I did things badly - eh? Speak to me politely, George Merry, or I’ll kill you!’
‘He’s right,’ said Morgan.
‘Of course I’m right. But I don’t want to be your cap’n. Find another cap’n.’
‘No!’ the pirates shouted. ‘We want you, John!’
‘Well, mates, what shall I do with this black spot? I don’t want it. Jim, you have it - a present from old John.’ That was the end of the conversation. After we all drank some brandy, we were ready to sleep. But I didn’t sleep immediately. I thought about Silver and his difficult game.
He didn’t want to die on the gallows; he wanted to save his own life. He was a bad man but I was sorry for him. His situation was very dangerous.
I woke up when I heard the guard’s voice outside early next morning. Dr Livesey was coming! I was happy; but I couldn’t look at his face. I remembered that he didn’t want to see me again.
‘Good morning, doctor, sir!’ said Long John with a big smile. ‘Jim Hawkins is here.’
‘Not Jim!’ said the doctor, and he stopped, surprised. Then he came into the cabin. He looked at me quickly; and he didn’t smile. He helped the man with the wound.
‘Did you take your medicine?’ he asked George Merry.
‘Ay, ay, sir,’ said Merry.
‘Good. I’m a pirates’ doctor now and I don’t want to lose any of you for the trial in London. Well, I’ve finished for today. And now I want to talk with that boy, please.’
‘No!’ shouted George Merry, red with anger.
‘Silence!’ Silver shouted. ‘Doctor, thank you for your help. Hawkins, will you give me your word that you will not run away?’
I gave Silver my word.
‘Doctor, go outside the stockade. Jim will stay inside and stand near the wall. Then you can talk to him.’
When the doctor left the cabin the men were very angry with Silver. They told him that they understood his game very well.
‘We made peace with the doctor and his friends,’ he said. ‘But when we’re ready we can break it. Then I’ll kill that doctor - believe me!’
So we went to the wall of the stockade. The other pirates watched us angrily.
At the wall Silver said, ‘Do you see this, doctor?’ I’m helping Jim. He’ll tell you that I saved his life. This game is very dangerous for me. Remember that, and help me when you can.’
Silver’s voice trembled. I saw that his face was white.
‘Are you frightened, John?’ the doctor asked.
‘Doctor, I’m not frightened of anything. But I don’t want to die on the gallows in London. You’re an honest man.
You won’t forget that Long John helped you.’
Then he went away and sat down on the sand.
The doctor began sadly, ‘Hello, Jim. You’re with these pirates now and you can see what happens when you do stupid things. You ran away when the captain was ill and wounded. That was bad!’
Then I began to cry. ‘I’m very sorry! I know that I did a stupid thing, and now I’m a prisoner. Oh doctor! I’m really frightened.!’
Now the doctor wasn’t angry. ‘Jim! Climb over the wall quickly and we’ll run!’
‘But I gave Silver my word.’
‘It doesn’t matter now. You mustn’t stay here. Come on, jump!’
‘No, you know I can’t, doctor. But listen. I took the ship to North Inlet. She’s on the southern beach.’
I told the doctor quickly about my adventure. When I finished, he said:
‘Oh Jim! You always save our lives! And now we must save yours. Listen, Ben Gunn told us something.’ But then the doctor stopped and called Silver. He said to him, ‘You must look for the treasure slowly. And you must be very careful when you find it. There will be problems.’
‘Sir, I don’t understand you. What is your game? Why did you leave the cabin? Why did you give me the map? And now you say look for the treasure slowly. Why? You say there’ll be problems when we find it. What do you mean?’
T can’t tell you now, Silver. I’m sorry. But I can tell you that I’ll help you a lot when we return to London. I’ll save your life if I can.’
John Silver looked very happy. ‘Thank you, sir!’
‘But you must help Jim now. He’s your responsibility, Silver. Do you understand? Now I must go. Good-bye, Jim.’
And Dr Livesey went away.