سرفصل های مهم
هیولایی از اعماق
توضیح مختصر
موجود غولپیکر و خطرناکی در اقیانوس هست که مردانی میرن بکشنش.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
هیولایی از اعماق
من پروفسور آروناکس هستم. شغل من مطالعهی هر چیز مرده و زنده زیر دریا هست. من موجودات زیبا و زشتی اون پایین میبینم. ولی یک تجربهی عجیب هست که مثل یک کابوس در ذهن من مونده.
سال ۱۸۶۷ بود. چند تا دریانورد گفتن یک هیولای غولپیکر و خطرناک دیدن که در آبهای سرد اقیانوس زندگی میکنه. چند تا کشتی سعی کرده بودن پیداش کنن و بکشنش، ولی هیچ وقت برنگشتن.
آدمها میگفتن شبیه یک نهنگ هست.
“به طول نود و یک و نیم متر بود!”
“آب از پشتش بیرون میومد. مثل یک انفجار زیرآبی بزرگ.”
طول بزرگترین نهنگ فقط ۵۵ متر بود و اگه این مردها راست میگفتن، این موجود بزرگتر بود. من مشهور بودم، چون نویسندهی کتابی به اسم “اسرار اعماق اقیانوس بزرگ” بودم. وقتی کاپیتان کشتی آمریکایی آبراهام لینکلن تصمیم گرفت بره و دنبال هیولا بگرده، از من خواست به عنوان یک متخصص همراه اونها برم.
ایده خیلی هیجانآور بود. من دستیار باوفا و دوست خوبم، کانسیل، رو دعوت کردم همراه من بیاد. اون همیشه بهم کمک میکنه تا اسامی و مکان موجودات دریایی عجیب و شگفتانگیزی که در اقیانوسهای دنیا پیدا میکنیم رو سازماندهی کنیم. دعوتم رو قبول کرد و آماده رفتن شدیم.
آبراهام لینکلن در سوم جولای ۱۸۶۷ از بندر نیویورک حرکت کرد. ۵۰۰ هزار نفر برای خداحافظی اونجا بودن. ند لند، قاتل نهنگ مشهور هم در کشتی بود. فاراگوت، کاپیتان کشتی، مردی قوی و شجاع بود. وقتی اولین بار باهاش آشنا شدم، باهام دست داد و لبخند زد.
“نگران نباش! اقیانوس به اندازهی هم هیولای دریا و هم من بزرگ نیست. یا من اون رو میکشم، یا اون من رو میکشه . میدونم که یکی از ما خواهد مرد!”
از این ایده خوشم نیومد، ولی اون موقع چیزی نگفتم.
سه ماه حرکت کردیم و یک بار هم موجود رو ندیدیم.
مردها میخواستن هیولای دریا رو پیدا کنن و بکشنش ولی بعد از این همه مدت، همه در کشتی شروع به باور کرده بودن که هیولایی وجود نداره. و بعد اتفاق افتاد .
شب بود و در ۲۰۰ مایلی ساحل ژاپن بودیم که یکمرتبه ند لند - نهنگکُش- فریاد کشید.
“اونجاست!”
“گمش نکنید! میخوامش: زنده یا مرده!”
مردهای روی کشتی شروع به دویدن و فریاد کشیدن کردن.
“طنابها رو بیارید! توپها رو آماده کنید!”
موجود طوری به نظر میرسید که انگار خوابه. میتونستیم ببینیمش، چون نور عجیبی زیر آب بود. بعد یک توپ به طرف هیولا شلیک شد. یک توپ به هیولا خورد، ولی هیولا تکون نخورد. کاپیتان فاراگوت نمیدونست چیکار کنه.
“خدای من! اگه یک توپ نتونه این هیولا رو بکشه، چی میتونه؟”
درست همون موقع، ند لند رو با زوبین صید نهنگ در دستش دیدم که داره میره جلوی کشتی.
همه در سکوت تماشاش کردن. زوبین شکار نهنگ رو دیدم که از دستش در اومد و درست از پشت موجود غولپیکر خورد. آب از زخم بیرون پاشید. نیروی آب من رو زد و از کشتی انداخت تو اقیانوس تاریک و سرد.
متن انگلیسی فصل
chapter one
The Monster from the Deep
I am Professor Aronnax. My job is to study everything dead or alive under the sea. I see beautiful and ugly things down there. But there is one strange experience that stays in my mind like a nightmare.
It was 1867. Some sailors said that they saw a dangerous giant monster living in the cold waters of the ocean. Some ships tried to find it and kill it, but they never returned.
People said it looked like a whale.
“It was 300 feet long!”
“Water came out of its back. It was like a big, underwater explosion!”
The largest whale was only 180 feet long and if these men were right, this was even larger. I was famous because I was the writer of a book called The Mysteries of the Great Ocean Depths. When the captain of the American ship the Abraham Lincoln decided to leave and look for the monster, he asked me to go with them as an expert.
The idea was very exciting. I invited my faithful assistant and good friend Conseil to go with me. He always helps me to organise the names and places of the wonderful strange sea creatures that we find in the oceans of the world. He accepted the invitation and we got ready to go.
The Abraham Lincoln left New York harbour on the 3rd of July, 1867. Five hundred thousand people were there to say goodbye. Ned Land, the famous whale killer, was also on the ship. Farragut, the captain of the ship, was a strong and brave man. When we first met, he shook my hand and smiled at me.
“Don’t worry! The ocean isn’t big enough for both the sea monster and me. I’ll kill it or it will kill me. I know is that one of us will die.”
I didn’t like this idea, but I didn’t say anything at the time.
We sailed for three months and we never saw the creature once.
The men wanted to find and kill the sea monster, but after all this time everyone on the ship started to believe that there was no monster. And then, it happened.
It was night-time and we were 200 miles on the coast of Japan when suddenly Ned Land, the harpooner, cried out.
“There it is!”
“Don’t lose it. I want it, dead or alive!”
The men on the ship began to run and shout.
“Get the ropes! Prepare the cannons!”
The creature looked as if it was asleep. We could see it because there was a strange light under the water. Then, a cannon fired at the monster. A cannonball hit it, but it didn’t move. Captain Farragut didn’t know what to do.
“My God! If a cannon can’t kill this monster, what can?”
Just then, I saw Ned Land, with his harpoon in his hands, climbing to the front of the ship.
Everyone watched him silently. I saw the harpoon leave his hand and hit the giant creature right in its back. Water shot out of the wound. Its force knocked me right out of the ship into the dark cold ocean.