سرفصل های مهم
نجاتیافته از اقیانوس
توضیح مختصر
چیزی که فکر میکردن هیولا باشه، زیردریایی بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
نجاتیافته از اقیانوس
دیدم که زیر آب هستم. خیلی سرد بود و سخت سعی کردم برسم بالای آب تا نفس بکشم. وقتی سرم بالاخره اومد بالای امواج، دیدم که آبراهام لینکلن بیش از سی متر دورتر هست.
“کمک! کمک!”
هیچکس نمیتونست صدای من رو بشنوه. لباسهام در آب سنگین شده بودن. احساس کردم چیزی پام رو لمس میکنه. وحشت کرده بودم. فکر کردم کوسه است یا حتی هیولا!
“آقا، حالتون خوبه، آقا؟” خدا رو شکر ،دستیار باوفام، کانسیل بود.
“کانسیل، پسرم، اینجا چیکار میکنی؟”
“وقتی دیدم افتادید توی آب، آقا، احساس کردم وظیفهام هست که دنبال شما بیام.”
“ولی چرا جونت رو برای نجات جون من به خطر انداختی؟”
“جون شما، آقا، مهمتر از جون من هست.”
“ممنونم. تو یک دوست حقیقی هستی. ولی چه اتفاقی برای کشتی افتاد؟”
“متأسفانه نهنگ به کشتی خورد، آقا. نمیتونه برگرده.”
حقیقت داشت. آبراهام لینکلن از ما دور میشد. نمیتونست برگرده.
تاریک بود و میدونستیم که باید شب در آب بمونیم. امیدوار بودیم صبح اگه هنوز زنده باشیم، یک نفر از کشتی بتونه ما رو ببینه.
خسته بودیم. سعی کردیم به همدیگه در شنا کمک کنیم. ماه از پشت ابرها بیرون اومد و دیدیم که آبراهام لینکلن خیلی دور شده. درست همون موقع احساس کردیم دیگه نمیتونیم شنا کنیم. همون لحظه، یک چیز سفت و سخت رو لمس کردم. فکر کردم یه سنگ باشه ولی بعد متوجه شدم فلزه. کانسیل و من بهش گرفتیم. و بعد صدایس شنیدیم: “هی، هی، اونجا!”
صدای ند لند بود ولی نمیتونستیم ببینیمش. سعی کردیم به طرف این شیء فلزی عجیب حرکت کنیم تا بهش نزدیکتر بشیم.
“منم،
ند. ند لند.”
“تو هم افتادی توی آب؟”
“قطعاً افتادم و چیز خوبی بود روی این فرود اومدم. روی هیولا فرود اومدم.”
“هیولا؟ منظورت اینه که ما روی هیولاییم؟”
“بله،
و داره حرکت میکنه. فقط هیولا نیست،
کشتیه.”
حق داشت. چیزی که همهی ما فکر میکردیم یک نهنگ بزرگ باشه، یک زیردریایی نود و یک و نیم متری بود. ند روی سکویی نشسته بود که بالای کشتی بود. به دیوارههای کشتی زدیم، ولی خیلی کلفت بودن و هیچکس صدای ما رو نمیشنید.
صدای موتور کشتی رو میشنیدیم.
“فقط امیدوارم نره زیر آب.”
قبل از اینکه ند جملهاش رو تموم کنه، کشتی مرموز شروع به پایین رفتن کرد.
“کمک! کمک! کمک!”
یکمرتبه کشتی از پایین رفتن باز ایستاد. یک مرد کوتاه با لباسهای مشکی عجیب دری مخفی از بالای کشتی باز کرد. وقتی ما رو دید، وحشتزده دوید و برگشت داخل. دو دقیقه بعد، شش تا مرد درشت هیکل با ماسکهای مشکی بیرون اومدن از دستهای ما گرفتن و ما رو بردن پایین، داخل کشتی.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Saved from the Ocean
I found myself underwater. It was very cold and I tried hard to get to the top and breathe. When my head was finally above the waves, I saw that the Abraham Lincoln was more than one hundred feet away.
“Help! Help!”
No one could hear me. My clothes felt heavy in the water. I felt something touch me on the leg. I was terrified. I thought it was a shark, or even the monster!
“Sir, are you all right, sir?” Thank God, it was my faithful assistant Conseil.
“Conseil, my boy, what are you doing here?”
“When I saw you fall into the water, sir, I felt it was my duty to follow you.”
“But why did you risk your life to save mine?”
“Your life, sir, is more important than mine.”
“Oh, thank you. You are a true friend. But what happened to the ship?”
“I’m afraid the whale hit the ship, sir. It can’t turn around.”
It was true. The Abraham Lincoln moved away from us. It couldn’t turn back.
It was dark and we knew that we had to stay in the water for the night. We hoped dial in the morning someone from the ship could see us if we were still alive.
We were tired. We tried to help each other swim. The moon came out from behind the clouds and we saw that Abraham Lincoln was too far away. Just then, we felt we couldn’t swim any longer. At that moment, I touched something hard. I thought it was a rock, but then I realised it was metal. Conseil and I held onto it. And then, we heard a voice: “Hey, hey, over here!”
It was Ned Land’s voice, but we couldn’t see him. We tried to move onto this strange metal object to get close to him.
“It’s me. Ned. Ned Land.”
“Did you fall into the water too?”
“I sure did and it was a good thing I landed on this. I landed on the monster,”
“Monster? You mean we’re on the monster?”
“Yes. And it’s moving. Only, it’s no monster. It’s a ship.”
He was right. What all of us thought was a large whale was a three-hundred foot long underwater ship. Ned sat on a platform which was on top of the ship. We knocked on the ship’s sides, but they were too thick and no one heard us.
We heard the noise of the ship’s engine.
“I only hope it doesn’t go under the water.”
The mysterious ship began to sink before Ned finished his sentence.
“Help! Help! Help!”
Suddenly the ship stopped sinking. A short man in strange black clothes opened a secret door on the top of the ship. When he saw us, he ran back inside, frightened. Two minutes later, six large men with black masks came out, took us by the arms and took us down inside the ship.