سرفصل های مهم
داخل ناتیلوس
توضیح مختصر
کاپیتان نمو زندگی در ناتیلوس رو براشون توضیح میده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
داخل ناتیلوس
از یک تونل دراز و تاریک رد شدیم. چیزی دوروبرمون نمیدیدیم. ما رو در یک اتاق تاریک گذاشتن، بعد در رو پشت سرشون بستن. یک چراغ روشن شد. اتاق خالی بود. فقط یک میز و ۵ تا صندلی وسطش داشت. ند لند خیلی عصبانی شد.
“نباید اینطوری با من رفتار میکردن. من هیچ کار اشتباهی نکردم. از اینجا میرم بیرون. صدای منو میشنوید؟ میخوام برم بیرون!”
ند به طرف در قفل شده فریاد کشید، ولی هیچکس جوابش رو نداد.
“از تمام انرژیت استفاده نکن، آقای لند. ممکنه بعداً بهش نیاز داشته باشی.”
“کاملاً درسته، کانسیل. طبق معمول با مغزت حرف میزنی نه با قلبت.”
در دوباره بعد از چند دقیقه باز شد. دو تا مرد جلوی ما ایستاده بودن. یکی قدبلند بود با چشمهای مشکی جدی. اون یکی قد کوتاه بود
و بدون هیچ علاقهای به ما نگاه میکرد. دو تا مرد کلاه مشکی سرشون گذاشته بودن و کفشهایی که از پوست خوک دریایی درست شده بود، پوشیده بودن. لباسهاشون خیلی نازک و راحت به نظر میرسید.
به زبانی حرف میزدن که من نمیفهمیدم. به زبان فرانسوی، آلمانی و انگلیسی باهاشون صحبت کردم. داستانمون رو براشون تعریف کردم ولی به نظر نمیفهمیدن. آقای لند دوباره عصبانی شد.
“شما به حرف من گوش میدید! میزارید از این کشتی بریم بیرون، وگرنه …”
“دلیلی برای عصبانیت وجود نداره، آقای لند. این من هستم که باید از دست شما عصبانی باشم.”
مرد قد بلند آروم بود و زبان انگلیسی رو بینقص صحبت میکرد. همهی ما رو متعجب کرد، و یک کلمه هم نگفتیم.
“شما در ناتیلوس هستید. من کاپیتانش هستم، و اسمم کاپیتان نمو هست. این کشتی و زندگی خود من از دنیای بیرون مخفی هست. نمیخوام دوباره دنیا رو ببینم. اینجا، زیر دریا زندگی میکنم. شما اینجا با من میمونید ولی آزادیِ افراد دیگهی کشتی رو خواهید داشت.”
“معنی این حرف چیه، کاپیتان؟”
“معنیش اینه که شما آزادید تمام چیزهای شگفتانگیز زیر دریا رو ببینید. هیچ مردی در دنیا نمیتونه این چیزها رو ببینه. دارم میگم، آقایون، خیلی خوششانسید!”
“منظورت اینه که دیگه هرگز نمیریم خونه؟ غیرممکنه!”
“آقای لند، شما چارهای برای من نذاشتید. من نمیخوام کسی راز من رو بدونه. شما به کشتی من حمله کردید. من رو پیدا کردید. حالا باید کاری که من میگم رو انجام بدید.”
ند لند به هیچ عنوان خوشحال نبود. فقط میتونم بگم که به این مرد عجیب خیلی علاقهمند بودم. از کجا میومد؟ چرا دنیای ما رو ترک کرده بود؟
کاپیتان نمو با مرد قد کوتاه به زبان عجیبشون صحبت کرد بعد مرد قد کوتاه از پیش ما رفت. بعد کاپیتان سعی کرد صمیمی باشه.
“خواهید فهمید که زندگی در ناتیلوس بد نیست. غذای فوقالعاده دارید و اتاقهاتون خیلی راحت هستن.”
کاپیتان اتاقهای ند و کانسیل رو نشونشون داد ولی من رو لحظهای نگه داشت.
“پروفسور، میتونم چیزی نشونتون بدم؟”
“بله، البته.”
کاپیتان نمو من رو برد پایین پایین ناتیلوس جایی که اتاقی شبیه یک موزه بزرگ بود. عکسهایی از نقاشهای مشهور و جعبههای شیشهای با صدفهای زیبای دریا روی دیوارهاش بود.
“من کتاب شما رو خوندم، پروفسور. شما چیزهای زیادی درباره زندگی دریایی میدونید. میدونید،
من از زندگی دریا لذت میبرم.”
“شما اینجا چیزهایی دارید که بیشتر آدم فقط دربارهاش میخونن، کاپیتان.”
“خوب، من از این اتاق لذت میبرم ولی چیزی که در واقع ترجیح میدم، به بیرون نگاه کردن هست.”
کاپیتان دکمهای فشار داد و دو تا از دیوارها به سمت بالا باز شدن. پشت دیوارها پنجرههای شیشهای بزرگی بود که به دریا باز میشدن. نور سفیدی از کشتی بیرون میومد و دیدن رو آسون میکرد. مثل پسر بچهای در باغوحش جلوی پنجره ایستادم و باور کنید، به هیچ عنوان احساس نمیکردم زندانی کاپیتان نمو هستم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Inside the Nautilus
They took us through a long dark tunnel. We could see nothing around us. They put us into a dark room, then closed the door behind us. A light came on. The room was empty. It only had a table and five chairs in the middle. Ned Land got very angry.
“They mustn’t treat me like this. I didn’t do anything wrong. I’m getting out of here. Do you hear me? I want out!”
Ned screamed at the locked door, but no one answered his call.
“Don’t use all your energy, Mr Land. We may need it later.”
“Quite right, Conseil. As usual, you speak with your mind and not your heart.”
The door opened again after some minutes. Two men stood there in front of us. One was tall with dark serious eyes. The other was short. He looked at us without any interest. The two men wore black hats and shoes made from seal skin. Their clothes looked thin and comfortable.
They spoke a language which I did not understand. I spoke to them in French, German and English. I told them our story, but they did not seem to understand. Mr Land got angry again.
“You listen to me! You let us off this ship or.”
“There’s no reason to be angry, Mr Land. It is I who should be angry with you.”
The tall man was calm and he spoke perfect English. He surprised all of us, and we didn’t say a word.
“You are on the Nautilus. I am its captain, and my name is Captain Nemo. This ship, and my own life, is a secret to the outside world. I do not want to see that world again. I live here, under the sea. You will stay here with me, but you will have the same freedom everyone else on the ship has.”
“What does that mean, Captain?”
“That means that you are free to sec all the wonderful things under the sea. No man in your world can ever see these things. I am saying, gentlemen, that you are very lucky!”
“You mean well never go home again? That’s impossible!”
“Mr Land, you gave me no choice. I do not want anybody to know my secret. You attacked my ship. You found me. Now, you must do what I say.”
Ned Land was not happy at all. I can only say that I was very interested in this strange man. Where did he come from? Why did he leave “our” world?
Captain Nemo spoke to the short man in their strange language, then the short man left us. Then he tried to be friendly.
“You will not find life on the Nautilus so bad. We have wonderful food, and your rooms are very comfortable.”
The Captain showed Ned and Conseil to their rooms, but he stopped me for a moment.
“Professor, may I show you something?”
“Why, of course.”
Captain Nemo took me down to the bottom of the Nautilus, where there was a room like a large museum. It had pictures by famous painters on the walls and glass cases with beautiful shells from the sea.
“I read your book, Professor. You know a lot about sea life. You see. I enjoy sea life.”
“You have things here that most people only read about, Captain.”
“Well, I enjoy this room, but what I really prefer is looking out there.”
The Captain pressed a button and two of the walls opened up. Behind them, there were large glass windows looking out onto the sea. A white light coming from the ship made everything easy to see.
I stood in front of the window like a small boy at the zoo, and, believe me, I didn’t feel at all like Captain Nemo’s prisoner.