سرفصل های مهم
بیرون ناتیلوس
توضیح مختصر
پروفسور و دوستانش نمیتونن از ناتیلوس فرار کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
بیرون ناتیلوس
ناتیلوس در زیر آب به تماشای اسرار اقیانوس سفر میکرد.
کاپیتان و خدمهاش میزبانان خوبی بودن. غذای دریایی فوقالعاده به ما میدادن و آزاد بودیم از هر جایی که دلمون میخواد در کشتی دیدار کنیم.
نزدیک سواحل استرالیا و پاپوآ نیو گانا سفر کردیم. از تماشای اون همه زندگی دریایی عجیب این آبها لذت بردم. اطلاعات کافی برای نوشتن یک کتاب جدید داشتم. ولی ند لند در ناتیلوس خوشحال نبود. شکارچی نهنگ بود و زندگیش بالای آب، شکار نهنگ بود.
یک روز صبح از کانسیل و من خواست بریم اتاقش با هم حرف بزنیم.
“میخوام درباره فرارمون صحبت کنم.”
“فرارمون؟ ما زیر آب هستیم! چطور میتونیم فرار کنیم؟” “حالا نه. این کشتی هر دو روز یک بار میره بالای آب تا با هوای آزاد و تمیز پر بشه. وقتی نزدیک خشکی هستیم، باید سعی کنیم فرار کنیم.”
“آبهایی که حالا هستیم، پر از نهنگ هستن، آقای لند.”
“این رو میدونم، پروفسور. منتظر میمونیم. وقتی به کشوری که میشناسیم نزدیک شدیم، سعی میکنیم فرار کنیم.”
“ولی چطور ناتیلوس رو ترک میکنیم؟”
ند لند زمانی برای جواب دادن به این سؤال نداشت. یک صدای برخورد بلند اومد و همه افتادن روی زمین. چراغها روشن خاموش شدن، و موتور از کار ایستاد.
بالای ناتیلوس درست روی سطح آب بود. کاپیتان نمو رو روی سکوی بیرون کشتی دیدم. کشتی بین دو تا صخرهی بزرگ بود و قادر به حرکت نبود. باید ۶ روز صبر میکردیم تا آب بالا بیاد تا کشتی بتونه حرکت کنه. کاپیتان به نظر اصلاً نگران نمیرسید.
“دریا ما رو آورده اینجا دریا هم ما رو از اینجا میبره.”
خیلی به پاپائو نزدیک بودیم. میتونستم از کشتی ببینمش. ند لند از کاپیتان پرسید میتونیم بریم به خشکی و حیوان شکار کنیم چون نمیخواست ماهی بخوره. کاپیتان نمو گذاشت ما سه نفر بریم. این به هیچ عنوان متعجبم نکرد. در پاپائو فقط آدمخوار بود. نمیتونستیم فرار کنیم، چون ما رو میکشتن.
یه قایق کوچیک در ناتیلوس بود که برای رسیدن به خشکی ازش استفاده کردیم. کاپیتان نمو بهمون تفنگ داد و ما همه از اینکه به خشکی برگشته بودیم هیجانزده بودیم و دوباره احساس آزادی میکردیم.
ساحل پاپائو زیبا بود. ماسهی سفید نرم داشت و درختان نخلی به بلندی ۶۰ متر. موز و نارگیل پیدا کردیم و یک منطقه برای چادر زدن برای یک روز درست کردیم. چند تا حیوان وحشی از جنگل بیرون اومدن و فرار کردن. کانسیل اول میترسید.
“فکر کردم آدمخوارها هستن.”
“نگران نباش، کانسیل. هنوز وقت نهار نشده.”
همه خندیدیم، بعد به دنبال میوه و سبزی گشتن ادامه دادیم. در جنگل گرمسیری قدم زدیم. از این ماجرای جدید به قدری هیجانزده بودیم که فراموش کردیم کجا داریم میریم. خیلی از ساحل فاصله گرفته بودیم. احساس کردم چیز کوچکی از سرم خورد.
“فکر میکنم یه سنگ بهم زدن.”
“سنگ؟”
“اینم یکی دیگه!”
یکمرتبه دیدیم بقیه در جنگل حرکت میکنن.
“پروفسور، آقا، ما تنها نیستیم.”
آدمخوارها همه جا بودن. دویدیم و برگشتیم به ساحل. دنبالمون اومدن. دستشون نیزه بود و به زبان عجیبی فریاد میکشیدن. پریدم توی قایق و تمام غذا و تفنگمون پشت سر جا موند. دنبالمون اومدن توی آب. بعضی از اونها با قایقهای خودشون اومدن. به سمتمون نیزه پرت میکردن، ولی همه خطا رفت. ما پریدیم توی ناتیلوس و رفتیم پایین.
کاپیتان نمو رو در اتاق کوچک کنار موزه پیدا کردم. داشت پیانو میزد.
“کاپیتان، آدمخوارها بیرون ناتیلوس هستن.”
“پروفسور، دریا و موسیقی باعث میشه خیلی احساس آرامش بکنم.”
“کاپیتان، شنیدی چی گفتم؟”
“شنیدم و دلیلی برای نگرانی وجود نداره. ناتیلوس کاملاً از اونهایی که بیرون هستن در امانه.”
کاپیتان از پیش پیانو رفت و از اتاق خارج شد. اون و چند تا از افرادش رفتن بالا و در بیرون ناتیلوس رو باز کردن. چند تا آدمخوار داخل پایین رو نگاه کردن. یکی از اونها سعی کرد وارد بشه، ولی وقتی دستش به کشتی خورد، جیغ کشید. یکی دیگه هم همین کار رو امتحان کرد و اون هم جیغ کشید. کمی بعد، همه شنا کردن و رفتن.
“دیدی، پروفسور؟ دور در برق داره. هر کسی که بهش دست بزنه، درد زیادی تحمل میکنه.”
احساس وحشت کردم. کاپیتان به هر چیزی که برای حفاظت از خودش و افرادش نیاز داشت، رو داشت. همچنین برای زندانی نگه داشتن ما هم همه چیز داشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
Outside the Nautilus
The Nautilus travelled underwater watching the mysteries of the ocean.
The Captain and his crew were excellent hosts. They gave us wonderful sea food and we were free to visit any place we liked on the ship.
We travelled near the coasts of Australia and Papua New Guinea. I enjoyed seeing all the strange sea life of these waters.
I had enough information to write a new book. But Ned Land was not happy on the Nautilus. He was a whale hunter and his life was above the water, hunting whales.
One morning, he asked Conseil and me to go to his room to talk.
“I want to talk about our escape.”
“Our escape? We are underwater! How can we escape?” “Not now. This ship goes above water every two days to fill it with clean air. When we re near land, we have to try to escape.”
“The waters we are in now are full of sharks, Mr Land.”
“I know that, Professor. We’ll wait. When we get close to a country we know, we’ll try to escape.”
“But how will we leave the Nautilus?”
Ned Land had no time to answer this question. There was a loud crash, and we all fell to the floor. The lights went on and off, and the engine stopped.
The top of the Nautilus was just above the surface of the water. I saw Captain Nemo on the platform outside the ship. The ship was between two large rocks, unable to move. We had to wait six days for the water to rise before the ship could leave. The Captain didn’t seem at all worried.
“The sea brought us here, the sea will take us away.”
We were very close to Papua. I could see it from the ship. Ned Land asked the Captain if we could go on land and hunt some animals because he didn’t want to eat fish. Captain Nemo let the three of us go.
This didn’t surprise me at all. There were only cannibals on Papua. We couldn’t escape because they would kill us.
There was a small boat on the Nautilus which we used to get to land. Captain Nemo gave us gnus, and we were all excited to return to land and feel free again.
The beach of Papua was beautiful. It had soft white sand and 200-foot-tall palm trees. We found bananas and coconuts, and we made a small camping area for the day. Some wild animals came out of the forest and ran away. Conseil was at first frightened.
“I thought they were the cannibals.”
“Don’t worry, Conseil. It’s not yet lunchtime.”
We all laughed, then continued looking for fruit and vegetables. We walked through the tropical forest. We were so excited by this new adventure that we forgot where we were walking. We were far from the beach. I felt something small hit my head.
“I think I was hit by a rock.”
“A rock?”
“There’s another!”
Suddenly, we saw others moving through the forest.
“Professor, sir, we’re not alone.”
There were cannibals everywhere. We ran back to the beach. They followed us. They carried spears and shouted in a strange language. We jumped into the boat, leaving all our food and guns behind.
They got into the water after us. Some of them came in their own boats. They threw spears at us, but they all missed. We jumped back on the Nautilus and went below.
I found Captain Nemo in a small room next to the museum. He was playing the piano.
“Captain, there are cannibals outside the Nautilus.”
“The sea, Professor, and music make me feel very peaceful.”
“Captain, did you hear me?”
“I did, and there is no reason to worry. The Nautilus is perfectly safe from those outside it.”
The Captain left the piano and went out of the room. He and some of his men went up and opened the outside door of the Nautilus. Several cannibals looked down inside.
One tried to get in, but when his hand touched the ship, he screamed. Another tried the same thing, and he also screamed. Soon, all of them swam away.
‘You see, Professor. There is electricity around that door. Anyone who touches it feels great pain.”
I felt terrified. The Captain had everything he needed to protect himself and his men. He also had everything he needed to keep us prisoners.