سرفصل های مهم
یک قبرستان زیرآبی
توضیح مختصر
یکی از افراد کاپیتان نمو میمیره و دفنش میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
یک قبرستان زیرآبی
ناتیلوس بالاخره از صخرههای نزدیک پاپائو آزاد شد. حالا به شرق سفر میکردیم از استرالیا گذشتیم و وارد اقیانوس هند شدیم. زندگی در کشتی دوباره عادی شد.
گاهی در کف اقیانوس توقف میکردیم و از کشتی خارج میشدیم. لباسهای مخصوص میپوشیدیم. سرهای شیشهای بزرگی داشتن با محفظههای مخصوص هوا تا بتونیم نفس بکشیم.
ند لند هنوز هم میخواست فرار کنه و هر روز بهش فکر میکرد. ولی حالا که در اقیانوس هند بودیم، جایی برای فرار وجود نداشت.
یک روز بعد از ظهر وقتی ناتیلوس در سطح آب بود، من رفتم بالا تا نگاهی به بیرون بندازم. دیدم کاپیتان نمو داره با تلسکوپ به چیزی در دوردست نگاه میکنه. چیزی به یکی از افرادش گفت و مرد سریع رفت پایین. کاپیتان خیلی جدی به نظر میرسید. من تلسکوپ کوچکی همراهم داشتم بنابراین گذاشتم روی چشمم تا ببینم به چی نگاه میکنه. همون لحظه احساس کردم دستی محکم به تلسکوپ زد و از چشمم دورش کرد.
“پروفسور، ازت میخوام بری پایین. تو، آقای لند و آقای کانسیل در اتاقتون میمونید تا من بگم.”
“میتونم بپرسم چرا؟”
“نه.”
دیگه حرفی برای گفتن وجود نداشت. کاپیتان نمو از چیزی ناراحت بود و این قدرت رو داشت که به ما بگه چیکار بکنیم. من آروم رفتم به اتاقم. اونها شاممون رو در اتاقهامون دادن. زود به خواب رفتم وقتی بیدار شدم، فکر کردم چیزی در غذامون ریخته بودن که به خواب بریم.
بعد از ظهر روز بعد، کاپیتان نمو یک مرتبه در اتاقم رو باز کرد. با یکی از افرادش وارد شد. خیلی نگران به نظر میرسید.
“پروفسور، چیزی درباره دارو میدونی؟”
“منظورت اینه که من پزشک هستم یا نه؟”
“بله.”
“چند تا چیز میدونم. چطور؟”
“مردی دارم که نیاز به کمک داره. میتونی نگاهی بهش بندازی؟”
“البته.”
کاپیتان نمو من رو برد به اتاقی که مردی در تخت دراز کشیده بود. باند سفید روی سرش داشت. خون روی باندها بود و مرد خیلی بیمار به نظر میرسید. سرد و سفید بود. به کاپیتان نمو گفتم زنده نمیمونه. صورت کاپیتان تغییر کرد. خیلی ناراحت به نظر رسید و اشک در چشمانش حلقه زد.
“میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟”
کاپیتان از من رو برگردوند.
“چه اهمیتی داره؟ یک مرد قراره بمیره. این کافی نیست؟”
کاپیتان نمو متعجبم کرد. گاهی میتونست سرد و جدی باشه. بعد میتونست برای عضوی از خدمهاش گریه کنه.
“میتونی بری، پروفسور.”
روز بعد کاپیتان رو روی سکو دیدم. روزی آفتابی و روشن بود. نمیخواستم چیزی درباره مرد بیمار بگم، ولی کنجکاو بودم. ازش پرسیدم میخواد بره کف اقیانوس قدم بزنه یا نه. گفت بله بنابراین لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم بیرون.
اقیانوس هند زیباترین سنگها، گیاهان و ماهیهای دنیا رو داشت. همهی ما خیلی ازش لذت میبردیم.
شبیه یک نمایش عکس رنگارنگ بود. ولی کاپیتان نمو دلیل دیگهای برای قدم زدنمون داشت. دیدم که افرادش چیزی دراز و صاف در یک کیف حمل میکنن. همچنین ابزاری برای حفاری همراهشون داشتن. بعد به یک محوطه امن رسیدیم با گیاهان بزرگ دورش. مردها کیف رو گذاشتن زمین و شروع به حفاری کردن. همون لحظه، همه چیز رو فهمیدم. میخواستن مرد مرده رو دفن کنن.
وقتی به ناتیلوس برگشتیم به کاپیتان نمو گفتم جای مردش در امان هست.
“حتی کوسهها هم نمیتونن برن اونجا، کاپیتان.”
“یا آدمها، پروفسور.”
متن انگلیسی فصل
Chapter five
An Underwater Cemetery
The Nautilus was finally free of the rocks near Papua. We now travelled east, past Australia and into the Indian Ocean. Life on the ship was normal again.
We sometimes stopped on the ocean floor and walked outside the ship. We wore special suits. They had large glass heads with special tanks filled with air, so we could breathe.
Ned Land still wanted to escape, and he thought about it every day. But now that we were in the Indian Ocean, there was nowhere to escape to.
One afternoon, while the Nautilus was on the surface of the water, I went upstairs to have a look outside. I saw Captain Nemo looking through a telescope at something far away.
He said something to one of his men, and the man went downstairs quickly. The Captain looked very serious. I had a small telescope with me, so I put it up to my eye to see what he was looking at. At that moment, I felt a strong hand knock the telescope away from my eye.
“Professor, I want you to go below. You, Mr Land, and Mr Conseil will stay in your rooms until I say you can leave.”
“May I ask why?”
“No.”
There was nothing more to say. Captain Nemo was upset about something, and he had the power to tell us what to do. I went to my room quietly. They served our dinner in our rooms. I fell asleep quickly. When I woke up, I thought that they put something in our food to make us sleep.
The next afternoon, Captain Nemo suddenly opened my door. He came in with one of his men. He looked very worried.
“Professor, do you know anything about medicine?”
“Do you mean, am I a doctor?”
“Yes.”
“I know some things. Why?”
“I have a man who needs help. Could you have a look at him?”
“Of course.”
Captain Nemo took me to a room where there was a man lying on a bed. He had white bandages on his head. There was blood on the bandages, and the man looked very sick. He was cold and white. I told Captain Nemo that he would not live. The Captain’s face changed. He looked very sad and there were tears in his eyes.
“May I ask what happened?”
The Captain turned away from me.
“What does it matter? A man will die. Isn’t that enough?”
Captain Nemo surprised me. At times he could be cold and serious. Then he could cry for a member of his crew’.
“You can go, Professor.”
The next day, I saw the Captain on the platform. It was a bright sunny day. I did not want to say anything about the sick man, but I was curious. I asked him if he wanted to go for a walk on the ocean floor. He said yes, so we put our suits on and off we went.
The Indian Ocean had the most beautiful rocks, plants and fish in the world. All of us enjoyed it very much.
It was like a colourful picture show. But Captain Nemo had another reason for our walk. I saw that his men carried something long and flat in a bag. They also had tools to dig with.
Then we arrived at a safe area, with large plants around it. They put the bag down and began digging. At that moment, I understood everything. They were going to bury the dead man.
When we returned to the Nautilus, I told Captain Nemo that his man was safe where he was.
“Not even the sharks can go there, Captain.”
“Or men, Professor.”