کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

نبرد

توضیح مختصر

کاپیتان با یک کشتی که میگه دشمن واقعیش هست، می‌جنگه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

نبرد

ناتیلوس دوباره ساکت شد. تنها صدایی که می‌تونستیم بشنویم صدای موتور کشتی بود. کاپیتان نمو در کتابخونه‌اش موند. تا چند روز ندیدمش. همین اتفاق بعد از مرگ یکی از افرادش افتاده بود. فکر می‌کردم چیز بیشتری وجود داره. شاید کاپیتان نمو فکر می‌کرد به زودی تمام افرادش می‌میرن و ناتیلوس و رازش گم میشه.

ند لند دیگه نمی‌تونست منتظر بمونه.

“می‌خوام با کاپیتان حرف بزنی، پروفسور. ازش بخواه بریم.”

“حالا زمانش نیست، ند.”

“حالا وقتشه. اگه تو باهاش حرف نزنی، خودم این کارو میکنم.”

“باشه، ند این کارو می‌کنم.”

“کی؟”

“به زودی.”

“نه، پروفسور حالا!”

چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. ند لند اعصابش رو از دست داده بود و فکر میکردم کاپیتان نمو ممکنه به حرف من گوش بده و اجازه بده بریم.

کاپیتان رو در کتابخونه‌اش پیدا کردم. ایستاده بود و به تصویری از یک زن جوان با دو تا بچه‌ی کوچیک نگاه می‌کرد. نشنید وارد شدم. خیلی غمگین به نظر می‌رسید. این زن کی بود؟ زنش بود؟ پام به میز خورد و کاپیتان نمو برگشت.

“متأسفم، کاپیتان. اومدم باهات حرف بزنم.”

“حالا نه، پروفسور.”

“متأسفانه مهمه.”

“واقعاً؟”

“درباره آزادی‌مون هست. من و مردها باید بدونیم چه برنامه‌ای برای ما داری.”

“قبلاً بهتون گفتم.”

“کاپیتان، نمی‌تونی انتظار داشته باشی ما تا ابد در این کشتی بمونیم!”

“پروفسور، شما من رو پیدا کردید. من شما رو پیدا نکردم. هیچ کسی که وارد ناتیلوس بشه، هرگز اینجا رو ترک نمی‌کنه. دیگه حرفی نیست.”

یک‌مرتبه صدایی شنیدم که به اون زبان عجیب می‌لرزید. صدا از اتاق دیگه می‌اومد. یکی از افراد کاپیتان بود. کاپیتان خیلی عصبانی شد. “پروفسور، می‌خوام بری اتاقت.”

از پیش کاپیتان رفتم، ولی برنگشتم اتاقم. رفتم طبقه‌ی بالا روی سکو. دیدم ند و کانسیلر اونجا هستن. “آقا، یک کشتی!”

یک کشتی با سرعت به طرف ما حرکت می‌کرد.

“هی! ما اینجاییم!”

ند لند سعی کرد کشتی رو صدا بزنه. کشتی با توپ جواب داد.

“دارن به ما شلیک می‌کنن!”

“هی! شما! شلیک نکنید!”

یک‌مرتبه ند لند کاپیتان نمو رو دید.

“از هر سه‌ی شما می‌خوام برید تو اتاق‌هاتون حالا!” کشتی نزدیک‌تر شد. افراد کاپیتان نمو آماده‌ی نبرد با کشتی شدن.

“این دشمن واقعی من هست. دوستان و خانواده‌ی من رو کشتن. حالا نوبت من هست که اونها رو بکشم.”

کاپیتان نمو یک پرچم مشکی با حرف “ان” زرد رنگ در وسطش گذاشت روی ناتیلوس. همه رفتیم پایین، داخل کشتی من نبرد رو از پنجره‌ی شیشه‌ای توی موزه تماشا کردم. ناتیلوس از انفجارهای توپ‌ها در آب می‌لرزید ولی به جلو حرکت می‌کرد و آماده‌ی حمله به کشتی دشمن بود.

ناتیلوس با دماغه‌ی تیزش سوراخی در ته کشتی دشمن ایجاد کرد

و دیدم که افراد روی کشتی دیگه افتادن توی آب. انفجار بزرگی به وقوع پیوست و بعد سکوت.

متن انگلیسی فصل

Chapter nine

The Battle

The Nautilus was quiet again. The only sound we could hear was the ship’s engine. Captain Nemo stayed in his library. I didn’t see him for several days. The same thing happened after the death of one of his men. I thought there was something more to this. Maybe Captain Nemo thought that soon all his men would die, and the Nautilus and his secret would be lost.

Ned Land could not wait any longer.

“I want you to talk to the Captain, Professor. Ask him if we can leave.”

“Now is not the time, Ned.”

“It is. If you don’t speak to him, I’m going to do it myself.”

“Alright, Ned, I’ll do it.”

“When?”

“Soon.”

“No, Professor, now!”

I had no choice. Ned Land lost his temper, and I thought Captain Nemo might listen to me and let us go.

I found the Captain in his library. He stood and looked at a picture of a young woman with two small children. He didn’t hear me go in. He looked very sad. Who was this woman? Was it his wife? My leg hit a table and Captain Nemo turned around.

“I’m sorry, Captain. I came to speak to you.”

“Not now, Professor.”

“I’m afraid it’s important.”

“What is it?”

“It’s about our freedom. The men and I need to know what you plan to do with us.”

“I already told you.”

“Captain, you can’t expect us to stay on this ship for ever!”

“Professor, you found me. I did not find you. No one who enters the Nautilus ever leaves. There is nothing else to say.”

Suddenly I heard a voice shaking in that strange language. The voice came from another room. It was one of the Captain’s men. The Captain became very angry. “Professor, I want you to go to your room.”

I left the Captain, but I didn’t return to my room. I went upstairs to the platform. There I found Ned and Conseil. “Sir, it’s a ship.”

There was a ship travelling very fast towards us.

“Hey! We’re over here!”

Ned Land tried to call the ship over. The ship answered with cannonball.

“They’re firing at us!”

“Hey! Over here! Don’t shoot!”

Suddenly, Ned Land saw Captain Nemo.

“I want all three of you to go to your rooms, now!” The ship came closer. Captain Nemo’s men got ready to fight it.

“This is my real enemy. They killed my friends and family. Now it’s my turn to kill them.”

Captain Nemo put a black flag on the Nautilus with a yellow “N” in the centre of it. We all went down, inside the ship, I watched the fight from the glass window in the museum. The Nautilus shook from the explosions of the cannonballs in the water, but it went forward, ready to attack the enemy ship.

The Nautilus made a hole in the bottom of the enemy ship with its sharp nose. I saw the men on the other ship fall into the water. There was a loud explosion and then, silence.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.