روح مارلی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح مارلی

توضیح مختصر

روح مارلی به دیدن اسکروچ میاد و بهش میگه باید به آدم‌ها کمک کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

روح مارلی

اسکروچ پیاده رفت خونه به جایی که زندگی می‌کرد. سال‌ها قبل شریکش، مارلی اونجا زندگی می‌کرد. خیلی قدیمی و تاریک و ساکت بود. درکوبه‌ی روی در بزرگ بود، ولی مثل صدها درکوبه‌ی دیگه بود. اسکروچ هیچ وقت بهش نگاه نمی‌کرد. و وقتی کلیدش رو گذاشت توی در به مارلی فکر نمی‌کرد. بنابراین چطور صورت مارلی رو روی درکوبه‌ی در دید؟ بله، صورت مارلی رو! نور عجیبی دورش بود. در حالی که عینکش رو گذاشته بود توی موهاش به اسکروچ نگاه میکرد مثل وقتی که مارلی زنده بود. موها به آرامی حرکت می‌کردن، چشم‌ها درشت و باز بودن و صورت خیلی سفید بود. اسکروج لحظه‌ای بهش نگاه کرد، و دوباره درکوبه رو دید. تعجب کرده بود، ولی رفت داخل و شمعی روشن کرد. بعد دوباره به درکوبه نگاه کرد.

گفت “واه، واه!” و در رو بست.

صدا دور خونه پیچید، ولی اسکروچ از انعکاس صدا نمی‌ترسید و به آرومی از پله‌های تاریک بالا رفت. تاریکی رو دوست داشت- ارزون‌تر بود. اطراف اتاقش رو نگاه کرد هیچ‌کس زیر میز نیست، هیچ‌کس زیر کاناپه و زیر تخت یا در کمدها نبود. در رو قفل کرد و لباس خواب، دمپایی و شب‌کلاهش رو پوشید. بعد جلوی شومینه قدیمی که آتشی خیلی کوچیکی درش روشن بود، نشست. لحظه‌ای فکر کرد صورت مارلی رو در آتیش دید.

“اَه که چی؟”گفت:

بعد به زنگ قدیمی بالای سرش روی دیوار نگاه کرد. وقتی این زنگ شروع به حرکت کرد، خیلی تعجب کرد. اول به آرومی و بی سر و صدا حرکت می‌کرد، ولی کمی بعد صدای خیلی بلندی ایجاد کرد و تمام زنگ‌های توی خونه هم شروع به صدا دادن کردن. یک‌مرتبه متوقف شدن. اسکروچ صدای عجیبی از جای دور خونه شنید صدای فلزی مثل زنجیر. داشت از پله‌ها بالا میومد. چیزی داشت به طرف درش میومد.

“مزخرفه! باور نمی‌کنم.”اسکروچ گفت:

ولی اون چیز وارد اتاق شد و جلوش ایستاد.

اسکورچ نمی‌تونست چیزی که میبینه رو باور کنه. همون صورت: صورت مارلی! اسکروچ لباس‌ها و چکمه‌های شریک مُرده‌اش رو شناخ ت و یک زنجیر دراز دوره بدن نامرئیش دید. روی زنجیر، صندوق‌های پول سنگین، کلیدها، قفل‌ها و کتاب‌های حسابداری بود. مارلی داشت با چشم‌های مرده و سرد بهش نگاه می‌کرد. دور سر و چونه‌اش یک دستمال بود.

“خوب؟اسکروچ گفت:

از من چی میخوای؟”

“زیاد.” قطعاً صدای مارلی بود.

“تو کی هستی؟”

“بپرس کی بودم.”

“خب کی بودی؟”

“در زندگی شریک تو بودم جیکوب مارلی.”

“بشین، اگه‌ میتونی.”

روح در صندلی اون طرف شومینه نشست.

“تو منو باور نداری، مگه نه؟” گفت:

“نه، ندارم.”

“چرا نداری؟”

“چون شاید من یه تیکه گوشت یا پنیر خوردم و معده‌ام هضمش نکرده بنابراین تو فقط نتیجه‌ی معده‌ی ناخوشم هستی.”

اسکروچ این حرف رو زد چون نمی‌خواست وحشتش رو نشون بده. ولی چشم‌های سرد روح خیلی زیاد می‌ترسوندنش.

اسکروچ ادامه داد: “اگه این شمع رو بخورم، صدها روح مثل تو میبینم ولی اینها فقط در ذهن من هستن.”

بعد روح فریاد وحشتناکی کشید و زنجیرش رو با صدای عظیمی تکون داد. اسکروچ لرزید. و بعد وقتی روح دستمال رو باز کرد و چونه‌اش افتاد روی سینه‌اش با وحشت از رو صندلیش افتاد دست‌هاش رو گذاشت روی صورتش و داد زد:

“کمک!” آه، چرا اینجایی، روح وحشتناک؟”

“منو باور داری یا نه؟”

اسکروچ جواب داد:

“بله، باور دارم. باید باور داشته باشم! ولی چرا اومدی پیش من؟”

“اگه روح یک مرد وقتی زنده است از آدم‌های دیگه دوری کنه، باید بعد از مرگش در دنیا راه بره ولی نمیتونه شریک شادی آدم‌های زنده بشه.” و روح دوباره زنجیرش رو با فریادی غمگین تکون داد.

“چرا این زنجیر رو انداختی دورت؟” اسکروچ با لرز پرسید:

“چون وقتی زنده بودم، این رو درست کردم. از آدم‌های دیگه دوری کردم. سعی نکردم کمک‌شون کنم. هیچ‌وقت کسی رو دوست نداشتم فقط عاشق پول بودم. بنابراین این زنجیر رو برای خودم درست کردم و حالا باید بپوشمش. من مثل تو زندگی کردم، اسکروچ! هفت سال قبل زنجیر تو بلند و سنگین بود. حالا خیلی بلند و خیلی سنگینه!”

اسکروچ دوباره از وحشت لرزید. “بیشتر بهم بگو، جیکوب مارلی پیر! کمکم کن!”

روح جواب داد: “نمی‌تونم کمکت کنم، ابنزر اسکروچ. من نمی‌تونم در آرامش باشم نمیتونم اینجا بمونم. وقتی زنده بودم، روحم هرگز از دفترمون خارج نشد. وقتی اون همه پول در می‌آوردم، اونجا زندانی بود. بنابراین حالا باید سفر کنم و هیچ وقت باز نایستم.”

“تمام این مدت سفر کردی- هفت سال رو؟”

“بله. بدون استراحت. بدون آرامش. همیشه در سفر.”

“با سرعت سفر می‌کنی؟”

“خیلی با سرعت. مثل باد.”

“خوب، پس در این هفت سال جاهای زیادی رفتی.”

شبح داد زد: “آه، ولی من زندانیم!” و دوباره زنجیرش رو تکون داد صدایی وحشتناک در سکوت شب. “من در زندگیم هم زندانی بودم چون سعی نمی‌کردم به دیگران کمک کنم.”

“ولی تو تاجر خوبی بودی، جیکوب.” اسکروچ داشت به خودش هم فکر می‌کرد.

“کار! کار من چی بود؟ کار من آدم‌ها بودن کار من نیکوکاری بود کار من عشق بود کار من خوبی بود. ولی من هیچ کار خوبی انجام ندادم. با چشم‌های بسته زندگی کردم. فقرا و گرسنگان خیابون رو ندیدم. ولی حالا باید برم. گوش کن!”

اسکروچ گفت: “دارم گوش میدم، جیکوب.”

“من امشب اینجام تا چیزی بهت بگم. امیدی برای تو وجود داره، ابنزر. تو هنوز فرصت داری.”

“تو همیشه دوست خوبی بودی، جیکوب. ممنونم.”

“سه تا روح خواهی دید.”

اسکروچ وحشت کرد. “اینها امید و فرصتی هستن که دربارشون حرف زدی، جیکوب؟”

“بله.”

“خوب، من نمیخوام اون‌ها رو ببینم.”

“باید ببینی! اگه نمی‌خوای مثل من بشی، باید ببینی! روح اول ساعت یک فردا صبح میاد.”

“همه نمیتونن ساعت یک بیان و سریعاً تمومش کنن، جیکوب؟”

“دومی شب بعد همون موقع میاد. سومی شب بعد از اون میاد وقتی زنگ کلیسا ۱۲ نیمه شب رو اعلام می‌کنه. دیگه من رو نخواهی دید. حرف‌های من یادت بمونه!”

روح دستمال رو بست دور سرش و شروع به رفتن به طرف پنجره کرد. از اسکروچ خواست پشت سرش بره. ولی وقتی پنجره باز شد، اسکروچ ایستاد. خیلی می‌ترسید، چون می‌تونست صدای بلند فریاد رو از بیرون بشنوه. هوا پر از ارواح بود. داشتن با سرعت حرکت می‌کردن و همه زنجیرهایی مثل زنجیر مارلی داشتن. فریادهاشون خیلی غم‌انگیز بود. یک روح پیر بود با جعبه‌ی فلزی بزرگ پول روی زنجیرش. ناراحت بود، چون نمی‌تونست به یک زن فقیر و نوزادش که در شب سرد و مهی بی‌خانمان و بیرون بودن کمک کنه.

روح مارلی رفت بیرون توی شب. در عرض یک ثانیه با ارواح دیگه بود و همه ناپدید شدن. اسکورچ پنجره رو بست و به طرف در رفت. قفل بود. روح مارلی واقعاً از در قفل شده اومده بود؟

“اَه!”گفت:

و شروع به گفتن: “مزخرف!” کرد، ولی حرفش رو قطع کرد. نمی‌خواست حالا این حرف رو بزنه.

دیر بود و خسته بود. بنابراین رفته بخوابه و بلافاصله به خواب رفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Marley’s Ghost

Scrooge walked home to the rooms where he lived. Years ago his partner Marley lived there. They were very old and dark and silent. The knocker on the door was large but it was like hundreds of other door knockers. Scrooge never looked at it.

And he wasn’t thinking about Marley when he put his key in the door. So how did he see Marley’s face in the knocker? Yes, Marley’s face! There was a strange light around it.

It looked at Scrooge with its glasses up in its hair, like Marley when he was alive. The hair was moving slowly, the eyes were wide open, and the face was very white. Scrooge looked at it for a moment, and then it was a knocker again.

He was surprised, but he went in and lit his candle. Then he looked at the knocker again.

‘Pooh, pooh!’ he said, and closed the door.

The sound echoed around the house, but Scrooge wasn’t frightened of echoes and he went slowly up the dark stairs. He liked darkness; it was cheap. He looked around his room: nobody under the table, nobody under the sofa, nobody under the bed, nobody in the cupboards.

He locked the door and put on his dressing-gown, slippers and nightcap. Then he sat in front of an old fireplace with a very small fire in it. For a moment he thought he saw Marley’s face in the fire.

‘Humbug!’ he said.

Then he looked at the old bell above him on the wall. He was very surprised when this bell began to move. At first it moved slowly and quietly, but soon it made a very loud sound and all the bells in the house began to ring too.

Suddenly they stopped. Scrooge heard a strange noise far away in the house - a noise of metal, like chains. It was coming up the stairs. Something was coming towards his door.

‘It’s humbug!’ he said. ‘I don’t believe it.’

But the thing came into the room and stopped in front of him.

He couldn’t believe his eyes! The same face: Marley’s face! Scrooge recognised his dead partner’s clothes and boots, and he saw a long chain round his transparent body. The chain had heavy cash-boxes, keys, locks, and account books on it.

Marley was looking at him with cold, dead eyes. There was a handkerchief round his head and chin.

‘Well?’ Scrooge said. ‘What do you want with me?’

‘Much!’ It was certainly Marley’s voice.

‘Who are you?’

‘Ask me who I was?’

‘Who were you then?’

‘In life I was your partner, Jacob Marley.’

‘Sit down - if you can.’

The Ghost sat in a chair on the other side of the fireplace.

‘You don’t believe in me, do you?’ it said.

‘No, I don’t.’

‘Why not?’

‘Because perhaps I ate a piece of meat or cheese and my stomach didn’t digest it, so you are only the consequence of a bad stomach.’

Scrooge said this because he didn’t want to show his terror. But the Ghost’s cold eyes frightened him very much.

‘If I eat this candle,’ Scrooge continued, ‘I’ll see hundreds of ghosts like you, but they’ll only be in my head.’

Then the Spirit gave a terrible cry, and it shook its chain with a tremendous noise. Scrooge trembled. And then he fell out of his chair with horror when the Ghost took off the handkerchief and its chin dropped on its chest.

‘Help!’ he cried with his hands on his face. ‘Oh, why are you here, terrible Spirit?’

‘Do you believe in me or not?’

‘Yes, I do - I must!’ Scrooge replied. ‘But why do you come to me?’

‘If a man’s spirit stays away from other people while he is alive, it must walk through the world after he is dead, but it cannot share the happiness of living people.’ And again the Ghost shook its chain with a sad cry.

‘Why are you wearing that chain?’ Scrooge asked, trembling.

‘Because I made it when I was alive. I stayed away from other people. I didn’t try to help them. I never loved anybody; I loved only money. So I made this chain for myself and now I must wear it.

I lived like you, Scrooge! Seven years ago your chain was long and heavy. Now it is very long and very heavy!’

Again Scrooge trembled in terror. ‘Tell me more, old Jacob Marley. Help me!’

‘I cannot help you, Ebenezer Scrooge,’ answered the Ghost. ‘I cannot rest, I cannot stay here. When I was alive, my spirit never walked out of our office. It was locked in there while I made all my money. So now I must travel and never stop.’

‘Have you travelled all this time - for seven years?’

‘Yes. No rest. No peace. Always travelling.’

‘Do you travel fast?’

‘Very fast. Like the wind.’

‘Well, in seven years you have been to a lot of places then.’

‘Oh but I am a prisoner!’ cried the phantom, and it shook the chain again, a terrible sound in the silence of the night. ‘I was also a prisoner in my life because I didn’t try to help others.’

‘But you were a good man of business, Jacob.’ Scrooge was thinking of himself too.

‘Business! What was my business? My business was people, my business was charity, my business was love, my business was goodness! But I didn’t do anything good. I lived with my eyes closed.

I didn’t see the poor and hungry people in the streets. But now I must go. Listen!’

‘I’m listening, Jacob,’ Scrooge said.

‘I am here tonight to tell you something. There is still hope for you, Ebenezer. You still have a chance.’

‘You were always a good friend, Jacob. Thank you.’

‘You will see three Ghosts.’

Scrooge looked frightened. ‘Are they the hope and the chance you spoke about, Jacob?’

‘Yes.’

‘Well - I don’t want to see them.’

‘You must! If you don’t want to be like me, you must! The first Spirit will come at one o’clock tomorrow morning.’

‘Can’t they all come at one o’clock and finish it quickly, Jacob?’

‘The second will come on the next night at the same time. The third will come on the night after that when the church bell strikes twelve midnight. You will not see me again. Remember my words!’

Then the Ghost put the handkerchief round its head and began to walk towards the window. It asked Scrooge to follow. But when the window opened, Scrooge stopped. He was very frightened because he could hear a great noise of crying outside.

The air was full of ghosts. They were moving quickly here and there, and they all wore chains like Marley’s Ghost. Their cries were very sad. There was one old ghost with a big metal box of money on a chain.

It was unhappy because it couldn’t help a poor woman and her baby out in the cold, foggy night without a home.

Marley’s Ghost went out into the night. In a moment it was with the other ghosts, and all of them disappeared. Scrooge closed the window and went to the door. It was locked. Did Marley’s Ghost really come through a locked door?

‘Bah!’ he said. And he began to say ‘Humbug!’ but stopped. He didn’t want to say it now.

It was late and he was tired. So he went to bed and fell asleep immediately.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.