روح اول

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح اول

توضیح مختصر

روح اول به دیدن اسکروچ میاد و اون رو به گذشته میبره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

روح اول

وقتی اسکروچ بیدار شد، هوا خیلی تاریک بود. ساعت کلیسا ۱۲ رو اعلام کرد.

“۱۲! اسکروچ با تعجب گفت:

ولی بعد از ساعت دو بود که رفتم بخوابم. غیر ممکنه! اون ساعت اشتباهه.”

از تخت بیرون اومد و به طرف پنجره رفت ولی نتونست چیز زیادی ببینه. هوا تاریک، مهی و خیلی سرد بود. برگشت به تختش و شروع به فکر کرد.

“همه‌ی اینها خواب بود؟ روح مارلی واقعاً اینجا بود؟” با خودش گفت:

یک‌مرتبه حرف‌های روح رو به خاطر آورد: “روح اول ساعت یک فردا صبح میاد.” بنابراین تصمیم گرفت صبر کنه و ببینه چی میشه. بعد از مدتی طولانی صدای زنگ ساعت کلیسا رو شنید.

“ساعت یکه! و هیچکس اینجا نیست!” اسکروچ گفت:

همون لحظه نور شدیدی در اتاق به وجود اومد و پرده‌های تختش باز شدن. بله، دستی پرده رو از جلوی صورتش کنار زد! بلند شد نشست و یه غریبه دید. کوچیک بود، مثل یک بچه ولی مثل پیرمرد هم بود. موهای بلندش سفید بودن، ولی صورتش جوون به نظر می‌رسید. یه لباس سفید پوشیده بود که روش گل‌های تابستانی داشت. یک تکه از گیاه سبز مقدس در دستش بود.

“تو روح اول هستی؟” اسکروچ پرسید:

مهمان با صدای آروم جواب داد: “بله هستم.”

“تو کی و چی هستی؟”

“من روح کریسمس گذشته هستم.”

“گذشته‌ی کی؟”

“گذشته‌ی تو.”

“چرا اومدی اینجا؟”

“تا بهت کمک کنم.”

اسکروچ گفت: “ازت ممنونم. اگه میخوای به من کمک کنی بزار بخوابم.”

روح گفت: “بلند شو و با من بیا و دست اسکروچ رو گرفت.

اسکروچ می‌خواست بگه دیر وقته، هوا خیلی سرده و تختش گرمه،

ولی روح اونو به طرف پنجره برد.

“نه، من میفتم!”اسکروچ گفت:

روح دستش رو گذاشت روی قلبش. گفت: “اگه من به این جای تو دست بزنم، نمیفتی.”

بعد از دیوار رد شدن و یک‌مرتبه روی جاده‌ای بیرون شهر ایستاده بودن. در مزارع برف بود.

“خدای بزرگ!اسکروچ داد زد:

این جایی هست که من به دنیا اومدم! اینجا یه پسر بچه بودم.” و تمام احساسات قدیمیش درباره‌ی اون مکان رو به یاد آورد.

روح گفت: “لب‌هات میلرزن. داری گریه میکنی؟”

“نه . نه

اسکروچ جواب داد:

“ولی اشکی از چشمش پایین ریخت.

در امتداد جاده به طرف یک شهر کوچیک با یک پل، یک کلیسا و یک رودخونه راه رفتن. چند تا پسر از مدرسه بیرون اومدن. می‌خندیدن و آواز می‌خوندن،

چون تعطیلات بود.فریاد میزدن: “کریسمس‌مبارک!” به طرف هم

روح گفت: “اینها همه در گذشته هستن. اینها فقط سایه هستن.”

اسکروچ همه‌ی پسرها رو می‌شناخت و یک‌مرتبه احساس خوشحالی کرد. چرا چشم‌ها و قلب سردش از شادی گرم شدن؟ کریسمس‌مبارک چه معنایی براش داشت؟ کریسمس رو دوست نداشت!

“مدرسه خالی نیست. روح گفت:

یه بچه هنوز اونجاست. هیچ دوستی نداره.”

اسکروچ گفت: “میدونم، میدونم.” و اشک‌های درشتی در چشم‌هاش بودن.

رفتن داخل مدرسه- یک جای بزرگ، سرد و تاریک. داخلش یک کلاس درس دراز بود. غم‌انگیز و خالی به نظر می‌رسید، فقط با چند تا میز و صندلی. یه پسر بچه‌ی کوچیک سر یکی از میزها نشسته بود. داشت کنار آتیش کوچیک کتابی میخوند. اسکروچ نشست روی یک صندلی و گریه کرد چون میدونست که این پسر بچه‌ی کوچیک خودشه در سال‌ها قبل.

گفت: “این منم. من یک کریسمس اینجا جا موندم. پسر بیچاره! آه، من دوست داشتم …

ولی حالا دیگه خیلی دیره … “

“چیه؟”روح پرسید:

“هیچی. می‌دونی، دیشب یه پسر فقیر بیرون دفترم بود. داشت سرود کریسمس مبارک رو می‌خوند. ولی من چیزی بهش ندادم و بهش گفتم بره.”

روح لبخند زد. “بیا یه کریسمس دیگه رو ببینیم!”

بعد همه چیز تغییر کرد. پسر بزرگ‌تر شده بود و اتاق قدیمی‌تر و تاریک‌تر به نظر می‌رسید. اسکروچ دوباره خودش رو دید. داشت با ناراحتی به پایین و بالا قدم میزد. بعد در باز شد و یک دختر کوچیک دوید داخل. کوچیک‌تر از پسر بود.

“برادر عزیز و عزیز!”با خوشحالی گفت:

و دست‌هاش رو انداخت دور گردن اسکروچ و بوسیدش. “اومدم ببرمت خونه- خونه، خونه!”

“خونه، فانی؟” پسر پرسید:

“بله، خونه. برای همیشه و همیشه!” دختر خندید. “بابا حالا مهربون‌تر شده و میخواد تو بیای خونه. من رو با کالسکه فرستاد تا تو رو ببرم. آه، هرگز به این مدرسه‌ی وحشتناک برنمیگردی! و کریسمس با هم خواهیم بود. خیلی‌خوشحالم!”

شروع به کشیدن اسکروچ به طرف در کرد.

یک نفر با صدای وحشتناک داد زد: “چمدان‌های ارباب اسکروچ رو بیار به کالسکه !”

معلم بود و وقتی وارد شد، پسر خیلی ترسید.

معلم با صدای وحشتناکش گفت:

“خدانگهدار، ارباب اسکروچ!”

پسر با لرز جواب داد:

“خدانگهدار، آقا!”

ولی وقتی با خواهرش سوار درشکه شد، احساس خوشحالی کرد.

روح گفت: “خواهرت قلب خیلی خوبی داشت. وقتی مُرد، یک بچه به جا گذاشت- خواهرزادت.”

“بله.” اسکروچ مکالمه‌ی بعد از ظهر قبل رو در دفترش با خواهرزاده‌اش به خاطر آورد و حس بدی در این باره بهش دست داد.

یک‌مرتبه جلوی در یک دفتر در شهر ایستاده بودن. دوباره کریسمس بود.

“این مکان رو خیلی خوب می‌شناسم! و این هم آقای فزیویگ پیره- دوباره زنده است! آه، فزیویگ پیر عزیز!”

آقای فزیویگ یک مرد شاد و چاق بود با صورتی سرخ. داشت سر میزی کار می‌کرد.

“هی! ابنزر! دیک! داد زد .

کار رو تموم کنید!”

اسکروچ که حالا یک مرد جوانه، با دوستش دیک وارد شد.

“شب کریسمسه. باید جشن بگیریم! فزیویگ گفت:

بیاید کار رو تموم کنیم و دفتر رو ببندیم بنابراین تمام دفترها و اوراق رو گذاشتن کنار و یک آتیش بزرگ درست کردن.

بعد مردی اومد داخل و شروع به زدن ویولون کرد. خانم فزویگ و سه تا دوشیزه فزویگ رسیدن، و بعد آدم‌های جوان زیادی اومدن. همه شروع به رقص با موسیقی کردن

بعد بازی‌ها و رقص بیشتری بود کیک و شراب گرم و گوشت برشته

و آبجوی زیاد و پای گوشت هم بود. مهمانی فوق‌العاده‌ای بود. ساعت ۱۱ همه گفتن کریسمس مبارک

و مهمونی تموم شد. وقتی اسکروچ داشت همه‌ی اینها رو تماشا می‌کرد، می‌خندید و آواز می‌خوند و می‌خواست برقصه. همه اینها رو به خاطر می‌آورد و زیاد ازش لذت میبرد.

روح بهش گفت: “تو و دیک و همه آقای فزیویگ رو دوست داشتید. ولی چرا؟ اون مهمونی چیز خیلی کوچیکی بود. هزینه‌اش فقط ۳ یا ۴ پوند بود. پس چرا همه انقدر زیاد دوستش داشتید؟”

“یه چیز کوچیک؟اسکروچ جواب داد:

نه! فزیویگ مدیر ما بود بنابراین میتونست ما رو خوشحال یا ناراحت بکنه

میتونست کار رو برامون آسون یا سخت بکنه. شادی زیادی نصیب ما کرد و این مثل ثروتی پولی بود!”

بعد اسکروچ با ناراحتی به روح نگاه کرد. “داری به چی فکر میکنی؟” . روح پرسید:

من

“داشتم به این فکر می‌کردم که دوست داشتم حالا با کارمندم حرف بزنم …”

روح گفت: “بیا، زمان زیادی نداریم. باید سریع باشیم.”

همون لحظه صحنه ناپدید شد و در هوای آزاد ایستاده بودن. اسکروچ مردی تقریباً ۴۰ ساله‌ دید. باز خودش بود و صورتش نشانه‌های اولیه مشکلات کسب و کار و اشتیاق به پول رو نشون میداد. کنار یک دختر جوون که مشکی پوشیده بود نشسته بود. نامزدش بل بود. داشت با صدای آروم گریه میکرد.

“تو چیزی رو بیشتر از من دوست داری، ابنزر.”

“آه؟ چی؟”

“پول. تو از زندگی میترسی، تو از دنیا می‌ترسی و بنابراین فقط یک کار انجام میدی: پول در میاری. اینطوری احساس امنیت بیشتری می‌کنی. حالا پول اشتیاق تو شده.”

اسکروچ با عصبانیت گفت: “نه. احساسات من نسبت به تو تغییر نکرده، بل!”

“ولی تو تغییر کردی. وقتی قول دادی با من ازدواج کنی، شخص متفاوتی بودی.”

اسکروچ گفت: “من پسر بچه بودم.”

“و حالا هم عشق من برای تو هیچی نیست. تو با من شاد نیستی و نمی‌خوای با من ازدواج کنی.”

“من این حرف رو نزدم.”

“با کلمات نزدی، نه ولی میدونم که این حقیقت داره. من هیچ پولی ندارم و تو من رو نمیخوای. خوب، آزادی که بری. امیدوارم خوشبخت بشی.” و بل با ناراحتی رفت.

“روح! اسکروچ داد زد:

دیگه چیزی نشونم نده! منو ببر خونه!”

“یه صحنه‌ی دیگه مونده.”

“نه،

اصلا

دیگه نمیخوام ببینم!”

ولی یک‌مرتبه در اتاقی بودن که یک دختر جوان زیبا کنار آتش بزرگی نشسته بود. مادرش کنارش نشسته بود. بل بود که حالا پیرتر شده بود. اتاق پر از بچه و سر و صدای زیاد بود. ولی بل و دخترش دوستش داشتن و دخترش شروع به بازی با بچه‌ها کرد. بعد پدر با هدایای کریسمس زیاد وارد شد. هدایا رو به بچه‌ها داد و اونها خندیدن و با خوشحالی فریاد کشیدن. بالاخره رفتن خوابیدن و خونه ساکت شد. پدر با زن و دخترش کنار آتیش نشست. اسکروچ به اونها نگاه کرد و فکر کرد: “چقدر غم‌انگیز که من زن و دختری ندارم!”

شوهر به زنش گفت:

“بل، امروز بعد از ظهر دوست قدیمیت رو دیدم.”

“کی بود؟ آقای اسکروچ؟”

“بله. از جلوی پنجره‌ی دفترش رد شدم و اونجا بود. هیچ دوستی در دنیا نداره. دوست قدیمیش، مارلی، داره میمیره.”

اسکروچ گفت: “روح! من رو ببر.”

روح جواب داد: “این اتفاقات افتاده و تغییر نمی‌کنن.”

“لطفاً منو برگردون! نمی‌تونم دیگه اینها رو تماشا کنم!”

همون لحظه روح ناپدید شد و اسکروچ دوباره در اتاق خوابش بود. خیلی احساس خستگی می‌کرد بنابراین رفت به تختش و به خواب رفت.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

The First Spirit

When Scrooge woke up, it was very dark. The church clock struck twelve.

‘Twelve!’ said Scrooge, surprised. ‘But it was after two o’clock when I went to bed. It’s impossible! That clock is wrong.’

He got out of bed and went to the window, but he couldn’t see much. It was dark, foggy and very cold. He went back to bed and began to think.

‘Was it all a dream? Was Marley’s Ghost really here?’ he said to himself.

Suddenly he remembered the Ghost’s words: ‘The first Spirit will come at one o’clock tomorrow morning.’ So he decided to wait and see. After a long time he heard the church clock.

‘It’s one o’clock!’ said Scrooge. ‘And there’s nobody here!’

At that moment there was a great light in the room and the curtains of his bod opened. Yes, a hand opened the curtain in front of his face! He sat up and saw a strange person. It was small, like a child, but it was also like an old man.

Its long hair was white but its face looked young. It was wearing white clothes with summer flowers on them. There was a piece of green holly in its hand.

‘Are you the first Spirit?’ asked Scrooge.

‘Yes, I am,’ the visitor replied in a quiet voice.

‘Who and what are you?’

I am the Ghost of Christmas Past.’

‘Whose past?’

‘Your past.’

‘Why are you here?’

‘To help you.’

‘I thank you,’ Scrooge said. ‘If you want to help me, let me sleep.’

‘Get up and walk with me,’ said the Spirit, and it took his arm.

Scrooge wanted to say that it was late, the weather was very cold, and his bed was warm. But the Spirit took him to the window.

‘No, I’ll fall!’ Scrooge said.

The Spirit put its hand on his heart. ‘If I touch you here, you won’t fall,’ it said.

Then they went through the wall, and suddenly they were standing on a road in the country. There was snow in the fields.

‘Good Heavens!’ Scrooge cried. This is where I was born! I was a boy here!’ And he remembered all his old feelings about the place.

‘Your lips is trembling,’ said the Ghost. Are you crying?’

‘No. no.’ answered Scrooge. But a tear fell from his eye.

They walked along the road towards a little town with a bridge, a church and a river. Some boys came out of a school. They were laughing and singing because it was a holiday. They shouted ‘Merry Christmas!’ to each other.

‘They are all in the past,’ the Ghost said. ‘They are only shadows.’

Scrooge knew all of them and he felt suddenly happy. Why did his cold eyes and heart become warm with joy? What did merry Christmas mean to him? He didn’t like Christmas!

The school is not empty.’ said the Spirit. ‘One child is still there. He hasn’t got any friends.’

‘I know, I know,’ Scrooge said. And there were big tears in his eyes.

They went into the school, a big, old, dark place. Inside there was a long classroom. It looked sad and empty, with only a few desks and chairs in it. A little boy was sitting at one of the desks. He was reading a book by a small fire. Scrooge sat down on a chair and cried because he knew that the little boy was himself many years ago.

That’s me,’ he said. ‘I was left here one Christmas. Poor boy! Oh, I would like to. but it’s too late now!’

‘What is it?’ asked the Spirit.

‘Nothing. You see, there was a poor boy outside my office last night. He was singing a Christmas carol. But I didn’t give him anything and I told him to go away.’

The Spirit smiled. ‘Let’s see another Christmas!’

Then everything changed. The boy was bigger, and the room looked older and darker. Scrooge saw himself again. He was walking sadly up and down. Then the door opened and a little girl ran in. She was younger than the boy.

‘Dear, dear brother!’ she said happily. And she put her arms round his neck and kissed him. ‘I’ve come to bring you home - home, home!’

‘Home, Fanny?’ the boy asked.

‘Yes! Home for ever and ever!” the girl laughed. ‘Father is kinder now and he wants you to come home. He sent me in a coach to fetch you. Oh, you’ll never come back to this horrible school! And we’ll be together for Christmas! I’m so happy!’

She began to pull him towards the door.

‘Bring Master Scrooge’s luggage to the coach!’ somebody shouted in a terrible voice.

It was the teacher, and when he came in, the boy was very frightened.

‘Goodbye, Master Scrooge!’ said the teacher in his terrible voice.

‘Goodbye, sir,’ the boy answered, trembling.

But when he got into the coach with his sister, he felt happy.

‘Your sister had a very good heart,’ said the Ghost. ‘When she died, she left one child - your nephew.’

‘Yes.’ Scrooge remembered the conversation with his nephew in his office the afternoon before, and he felt bad about it.

Suddenly they were standing at the door of an office in the city. It was Christmas again.

‘I know this place very well! And there’s old Mr Fezziwig - alive again! Oh, dear old Fezziwig!’

Mr Fezziwig was a fat, happy man with a red face. He was working at a desk.

‘Hey! Ebenezer! Dick!’ he shouted. ‘Stop your work!’

Scrooge, now a young man, came in with his friend Dick.

‘It’s Christmas Eve, boys! We must celebrate!’ said Fezziwig. ‘Let’s stop work and close the office.’

So they put away all the books and papers and made a big fire. Then a man came in and started to play the violin. Mrs Fezziwig and the three Miss Fezziwigs arrived, and then a lot of young people came, and everybody began to dance to the music.

Then there were games and more dances; cake and hot wine and more dances. And there was lots of roast beef and beer, and mince pies too. It was a wonderful party. At eleven o’clock everybody said ‘Merry Christmas!

’ and the party finished. While Scrooge was watching all this, he laughed and sang and wanted to dance. He remembered it all and enjoyed it very much.

‘You and Dick and everybody loved Mr Fezziwig,’ the Ghost said to him. ‘But why? That party was a very small thing. It cost only three or four pounds. So why did you all love him so much?’

‘A small thing!’ answered Scrooge. ‘No! Fezziwig was our manager, so he could make us happy or unhappy. He could make our work easy or hard. He gave us a lot of happiness - and that was like a fortune in money!’

Then Scrooge looked sadly at the Ghost.

‘What are you thinking about?’ it asked.

‘I. was thinking that I would like to speak to my clerk now.’

‘Come, there isn’t much time,’ said the Ghost. ‘We must be quick.’

At that moment the scene vanished and they were standing in the open air. Scrooge saw a man of about forty. It was himself again, and his face showed the first signs of the problems of business and a passion for money.

He was sitting next to a young girl dressed in black. It was his fiancee Belle. She was crying quietly.

‘You love something more than me, Ebenezer,’ she said.

‘Oh? What?’

‘Money. You are afraid of life, you are afraid of the world, and so you do only one thing: make money. Then you feel more secure. Money is your passion now.’

‘No,’ he said angrily. ‘My feelings for you haven’t changed, Belle!’

‘But you have changed. When you promised to marry me, you were a different person.’

‘I was a boy,’ he said.

‘And so my love is nothing to you now. You aren’t happy with me and you don’t want to marry me.’

‘I’ve never said that.’

‘Not in words, no - but I know it’s true. I haven’t got any money so you don’t want me. Well, you’re free to go. I hope you will be happy.’ And Belle went sadly away.

‘Spirit!’ Scrooge cried. ‘Don’t show me anymore! Take me home!’

‘There’s one more scene.’

‘No! No more! I don’t want to see it!’

But suddenly they were in a room where a beautiful young girl was sitting near a big fire. Next to her sat her mother. This was Belle, now older. The room was full of children and there was a lot of noise. But Belle and her daughter liked it, and the daughter began to play with the children. Then the father came in with a lot of Christmas presents.

He gave them to the children and they laughed and shouted happily. Finally, they went to bed and the house was quiet. The father sat by the fire with his wife and daughter. Scrooge looked at them and thought: ‘How sad that don’t have a wife and daughter!’

‘Belle,’ said the husband to his wife. ‘I saw your old friend this afternoon.’

‘Who was it? Mr Scrooge?’

‘Yes. I passed his office window and he was there. He hasn’t got a friend in the world. His old partner Marley is dying.’

‘Spirit, take me away!’ said Scrooge.

‘These things happened,’ the Ghost answered, ‘and they cannot be changed.’

‘Please take me back! I can’t watch this anymore!’

At that moment the Spirit disappeared and Scrooge was in his bedroom again. He felt very tired, so he got into bed and fell asleep.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.