روح دوم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روح دوم

توضیح مختصر

روح دوم میاد پیش اسکروچ و با هم میرن پیش خانواده‌های مختلف.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

روح دوم

اسکروچ بیدار شد، پرده‌ی تختش رو کنار زد و اطراف رو نگاه کرد. آماده بود هر چیزی ببینه، ولی وقتی ساعت یک نواخته شد، هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد از مدتی نور شدیدی در اتاق بغل دید. از تخت بیرون اومد و به آرامی به طرف در رفت.

“اسکروچ.

صدایی گفت:

بیا تو، ابنزر!”

اتاق، اتاق خودش بود، ولی متفاوت بود. روی دیوارها گیاه مقدس با توت‌های قرمز، دارواش و پیچک بود و آتش بزرگی در شومینه روشن بود. روی زمین غذای زیادی بود:

بوقلمون، غاز، مرغ، خرگوش، گوشت خوک و سوسیس هم بود پای گوشت، پودینگ، میوه، کیک و نوشیدنی گرم هم بود. و روی کاناپه یک مرد خیلی درشت نشسته بود - غول‌پیکر - و مشعلی بالا گرفته بود.

“بیا تو!” روح گفت:

اسکروچ رفت تو و جلوی این غول ایستاد، ولی بهش نگاه نکرد. خیلی ترسیده بود.

روح گفت: “من روح کریسمس حال هستم. بهم نگاه کن!”

و به این ترتیب اسکروچ بهش نگاه کرد. دید روح لبخند میزنه. چشم‌های آروم و مهربونی داشت. دور موهای بلند و مشکیش گیاه مقدس بود. صورتش جوان و شاد بود.

روح گفت: “قبلاً کسی شبیه من رو ندیدی.”

“هرگز.”

“و هرگز با هیچ کدوم از برادرهای من آشنا نشدی.”

“نه. چند تا برادر داری؟”

“بیش از هزار و هشتصد تا. من جوونترین هستم.”

اسکروچ گفت: “روح، من رو هر جایی که میخوای ببر. من دیشب درس خوبی گرفتم.”

“به لباس‌هام دست بزن!”

وقتی اسکروچ این کار رو کرد، اتاق ناپدید شد و صبح کریسمس در خیابان‌های شهر ایستاده بود. برف زیاد بود. چند نفر بازی میکردن و گلوله برفی به طرف هم پرتاب می‌کردن. بقیه در مغازه‌ها غذا میخریدن. صحنه‌ی شلوغ و شادی بود و زنگ‌ها به صدا در می‌اومدن.

بعد فقرای زیادی با شام‌های کریسمس، غاز و مرغ اومدن توی خیابون. داشتن اونها رو به مغازه‌های نونوایی می‌بردن تا در فرها پخته بشن. روح اسکروچ رو به یکی از این مغازه‌ها برد و با مشعلش به چند تا از این شام‌ها زد.

“چیکار داری می‌کنی؟” اسکروچ پرسید:

روح با لبخند جواب داد: “دارم کاری می‌کنم این شام‌ها خیلی بهتر بشن تا آدم‌ها شادتر بشن.”

بعد از مدتی اسکروچ پشت سر روح به حومه‌ی شهر رفت. رفتن خونه‌ی کارمندش، باب کراچیت. روح مهربان با مشعلش به خونه زد. بعد رفتن داخل. خانم کراچیت و دخترش، بلیندا، داشتن میز شام کریسمس رو آماده می‌کردن. پیتر کراچیت جوون کمکشون می‌کرد. یک‌مرتبه دو تا کراچیت کوچولو دویدن داخل و فریاد کشیدن که غاز در نونوایی آماده است. بعد دختر بزرگتر، مارتا رسید و بعد از اون باب با پسر کوچیکش، تاینی تیم، روی شونه‌اش وارد شد. بچه فلج بود و با یه عصای کوچیک راه می‌رفت.

پیتر جوون رفت غاز رو بیاره. وقتی برگشت، همه‌ی بچه‌های خانواده فریاد زدن: “هوراا!” چون زیاد غاز نمی‌خوردن. بلیندا کمی سس سیب درست کرد خانم کراچیت سیب‌زمینی‌ها و آب گوشت رو آماده کرد، و مارتا بشقاب‌های داغ رو گذاشت روی میز. بالاخره همه چیز آماده بود. وقتی خانم کراچیت غاز رو برید، همه دوباره داد زدن: “هورا!” و تینی تیم با چاقوش به میز زد. غاز کوچیک بود، ولی همه گفتن بهترین غاز دنیاست و هر تیکه‌اش رو خوردن. بعد خانم کراچیت پودینگ کریسمس رو با کنیاک آورد. کنیاک رو با کبریت روشن کرد، و وقتی همه می‌خوردن، گفتن: “آه، چه پودینگ فوق‌العاده‌ای! هیچ‌کس نه گفت و نه حتی فکر کرد که برای یه خانواده‌ی بزرگ پودینگ خیلی کوچکیه.

کراچیت‌ها بعد از شام دور آتش نشستن. سیب و پرتقال و شاه بلوط داغ خوردن. بعد باب شراب داغ سرو کرد.

“کریسمس‌مبارک همگی!” گفت:

“کریسمس مبارک!” خانواده داد زدن:

“و خدا به همه برکت بده!” تینی تیم با صدای ضعیفش گفت:

خیلی نزدیک پدرش نشسته بود. باب پسرش رو خیلی زیاد دوست داشت و دست کوچولوی لاغر تینی تیم رو گرفته بود.

“تینی تیم زنده میمونه، روح؟” اسکروچ پرسید:

روح جواب داد: “یک صندلی خالی می‌بینم و یک عصای کوچیک. ولی تینی تیم رو نمیبینم. اگه آینده تغییر نکنه، بچه میمیره.”

“نه، نه! اسکروچ گفت:

بگو زنده میمونه روح مهربان!”

“اگه آینده تغییر نکنه، کریسمس دیگه‌ای نخواهد دید. ولی تو فکر می‌کنی این چیز خوبیه، مگه نه؟ تو گفتی آدم‌های زیادی در این دنیا وجود دارن.”

اسکروچ جواب نداد و به چشم‌های روح نگاه نکرد. خیلی حس بدی داشت.

روح ادامه داد: “اینها حرف‌های شرورانه‌ای بودن، ابنزر اسکروچ. فکر می‌کنی می‌تونی تصمیم بگیری کی زنده بمونه و کی بمیره؟ تو بهتر از پسر این مرد فقیر یا میلیون‌ها شبیه اون هستی؟ شاید تو در چشم خدا بدتری!”

اسکروچ لرزید و به زمین نگاه کرد. یک‌مرتبه اسمش رو شنید.

“آقای اسکروچ! بیاید به سلامتی آقای اسکروچ بنوشیم!” باب کراچیت بود و لیوانش رو بالا گرفته بود.

“به سلامتی آقای اسکروچ! خانم کراچیت با عصبانیت گفت:

به سلامتی اون خسیس پیر خشن! چی داری میگی، رابرت کراچیت؟”

“عزیزم- بچه‌ها. امروز روز کریسمسه.”

“می‌دونم ولی دوست دارم به آقای اسکروچ بگم در موردش چی فکر می‌کنم! می‌دونی که چقدر بده.”

“عزیزم، کریسمسه.”

“خوب، به سلامتیش مینوشم، چون کریسمسه. کریسمس مبارک و سال نو خوش، آقای اسکروچ! ولی تو هرگز شاد و خوشحال نخواهی بود- میدونم.”

بچه‌ها هم به سلامتی اسکروچ نوشیدن ولی اسمش شبیه سایه‌ای تیره در اتاق بود و چند دقیقه‌ای ساکت بودن. بعد داستان‌هایی تعریف کردن و آوازهایی خوندن و حالشون بهتر شد. کراچیت‌ها فقیر بودن و فقیر دیده می‌شدن. لباس‌هاشون کهنه بودن سوراخ‌های بزرگی روی کفش‌هاشون بود. حقوق باب کراچیت خیلی کم بود. هیچ وقت پول کافی نداشت و هیچ وقت غذای زیاد تو خونه‌شون نبود. ولی خانواده حالا راضی و خرسند بودن، چون کریسمس بود. اسکروچ با دقت تماشاشون کرد. خوب به حرف‌هاشون گوش داد

و به تاینی تیم زیاد نگاه کرد، قبل از اینکه صحنه‌ی خانواده ناپدید بشه.

حالا هوا تاریک بود و برف می‌بارید. اسکروچ و روح در امتداد خیابان‌ها راه می‌رفتن و آتیش‌های بزرگی در خونه‌هایی که خانواده‌ها و دوستان با هم از کریسمس لذت می‌بردن، می‌دیدن. روح از دیدن جشن‌ها شاد میشد

و می‌خندید و از هر جا که رد میشد، آدم‌ها هم می‌خندیدن. بعد اسکروچ صدای خنده‌ی شاد و بلندی شنید. صدای خواهرزاده‌اش بود. اون رو در اتاقی روشن و گرم دید. وقتی خواهرزاده‌اش خندید، آدم‌های دیگه‌ی اتاق هم همراه اون خندیدن.

“گفت کریسمس مزخرفه، چه کریسمسی!” خواهرزاده خندید. “و این رو باور داشت.”

زنش گفت: “اون احمق و بده، فرِد.”

“خوب، مرد عجیبیه و خیلی شاد نیست.”

“ولی خیلی ثروتمنده، فرِد.”

“بله، عزیزم ولی با پولش هیچ کاری نمیکنه. به دیگران کمک نمی‌کنه و مثل یه مرد فقیر زندگی میکنه.”

“هیچکس دوسش نداره. من هم دوستش ندارم. منو عصبانی میکنه.”

“من از دستش عصبانی نیستم. براش احساس تأسف می‌کنم چون از زندگی لذت نمیبره. هیچ وقت نمیخنده. امشب نخواست با ما غذا بخور ولی هر سال ازش دعوت خواهم کرد. میگم: “حالت چطوره، دایی اسکروچ؟ بیا و با ما غذا بخور.”

بعد موسیقی نواختن و آواز خوندن. بعد از اون بازی کردن. وقتی بازی بیست سؤالی رو انجام می‌دادن، اسکروچ فراموش کرد نمی‌تونن صدای اون رو بشنون‌ و جواب‌ها رو فریاد میزد. بعد چیزی به ذهن خواهرزادش رسید و همه سؤالاتی ازش پرسیدن.

“حیوونه؟”

“بله.”

“در شهر زندگی میکنه؟”

“بله.”

“اسبه؟”

“نه.”

سگ نبود گربه یا کبوتر نبود. صداهای وحشتناکی ایجاد می‌کرد گاهی حرف می‌زد و هیچکس دوستش نداشت.

“من میدونم چیه! زن فرد داد زد:

داییت، اسکروووووچه!”

درست گفته بود.

“کریسمس پیرمرد مبارک و سال نوش خوش!” فرد گفت:

اسکروچ می‌خواست این حرف رو به فرد بگه، ولی صحنه ناپدید شد، و اون و روح دوباره سفر کردن. اسکروچ متوجه شد که روح پیرتر به نظر می‌رسه. موهاش حالا خاکستری شده بودن.

“زندگی تو انقدر کوتاهه؟” پرسید:

“خیلی کوتاه. نیمه‌شب امشب به پایان میرسه. ساعت ۱۱:۴۵ هست. زمان زیادی ندارم. ببین- ببین اون پایین!”

روح کتش رو باز کرد و دو تا بچه روی زمین دید: یک پسر و یک دختر. خیلی لاغر بودن. لباس‌هاشون کهنه و بد بود و از سرما میلرزیدن. خیلی گرسنه به نظر می‌رسیدن. چشم‌هاشون غمگین بود. بزرگ‌تر از بچه‌ها به نظر می‌رسیدن و زشت بودن، مثل هیولا. اسکروچ شوکه شده بود.

“اینها بچه‌های تو هستن؟” پرسید:

“نه

اونها آدم هستن. متعلق به بشریت هستن.”

“خونه یا خانواده‌ای ندارن؟”

“مگه زندان زیادی وجود نداره؟

روح جواب داد:

و اردوهای کار زیادی وجود نداره؟”

“وای، نه- نه!

اینها حرف‌های من هستن!”

اسکروچ داد زد:

ساعت کلیسا زنگ ساعت دوازده رو زد. اطراف رو نگاه کرد و دنبال روح گشت، ولی روح اونجا نبود. بعد حرف‌های جیکوب مارلی پیر رو به یاد آورد: “روح سوم ساعت دوازده نیمه شب میاد.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Second Spirit

Scrooge woke up, opened his bed-curtain and looked around. He was ready to see anything, but when one o’clock struck, nothing happened. After a while he saw a strong light in the next room. He got out of bed and went slowly to the door.

‘Scrooge!’ said a voice. ‘Come in, Ebenezer!’

The room was his room, but it was different. On the walls there was some green holly with red berries, and mistletoe and ivy. In the fireplace was a great fire.

On the floor there was a lot of food: turkey, goose, chicken, rabbit, pork and sausages, as well as mince pies, puddings, fruit, cakes, and hot punch. And on the sofa sat a very large man - a giant - and he was holding up a torch.

‘Come in!’ said the Ghost.

Scrooge went and stood in front of this giant, but he didn’t look at it. He was too frightened.

‘I am the Ghost of Christmas Present,’ said the Spirit. ‘Look at me!’

So Scrooge looked. He saw that the Spirit was smiling. It had kind, gentle eyes. There was holly round its long dark hair. Its face was young and happy.

‘You have never seen anybody like me before,’ it said.

‘Never.’

‘And you have never met any of my brothers?’

‘No. How many brothers have you got?’

‘More than eighteen hundred. I am the youngest.’

‘Spirit,’ Scrooge said, ‘take me where you want. I learnt a good lesson last night.’

‘Touch my clothes!’

When Scrooge did this, the room disappeared and he stood in the city streets on Christmas morning. There was a lot of snow. Some people were playing and throwing snowballs. Others were buying food in the shops. It was a busy, cheerful scene, and the bells were ringing.

Then a lot of poor people came along the street with their Christmas dinners of goose or chicken.

They were taking them to the baker’s shops to be cooked in the oven. The spirit took Scrooge to one of these shops and touched some of the dinners with its torch.

‘What are you doing?’ Scrooge asked.

‘I am making these dinners extra good so the people will be happier,’ it replied, smiling.

After a while Scrooge followed the Ghost to the suburbs of the city. They went to the house of Bob Cratchit, his clerk. The kind Ghost touched the house with its torch. Then they went in.

Mrs Cratchit and her daughter Belinda were preparing the table for Christmas dinner. Young Peter Cratchit was helping them. Suddenly two little Cratchits ran in and shouted that the goose was ready at the baker’s. Then the oldest daughter Martha arrived, and after her came Bob with his little son Tiny Tim on his shoulder. The child was a cripple and he walked around on a small crutch.

Young Peter went to fetch the goose. When he came back, all the children in the family shouted ‘Hurray!’ because they didn’t often eat goose. Belinda made some apple sauce; Mrs Cratchit prepared the potatoes and the gravy; Martha put the hot plates on the table. Finally, everything was ready.

When Mrs Cratchit cut the goose, everybody cried ‘Hurray!’ again, and Tiny Tim hit the table with his knife. The goose was small, but they all said it was the best goose in the world and ate every bit of it.

Then Mrs Cratchit brought in the Christmas pudding with brandy on it. She lit the brandy with a match, and when they were all eating, they said, ‘Oh, what a wonderful pudding!’ Nobody said or thought that it was a very small pudding for a big family.

After dinner the Cratchits sat round the fire. They ate apples and oranges, and hot chestnuts. Then Bob served some hot wine.

‘A Merry Christmas to us all!’ he said.

‘A Merry Christmas!’ the family shouted.

‘And God bless everyone!’ said Tiny Tim in his weak voice.

He sat very near his father. Bob loved his son very much and be held Tiny Tim’s thin little hand.

‘Will Tiny Tim live, Spirit?’ Scrooge asked.

‘I see an empty chair,’ replied the Ghost, ‘and a small crutch. But not Tiny Tim. If the future does not change, the child will die.’

‘No, no!’ said Scrooge. ‘Say he will live, kind Spirit!’

‘If the future is not changed, he will not see another Christmas. But you think that’s a good thing, don’t you? You said there are too many people in the world.’

Scrooge didn’t answer and he didn’t look in the Ghost’s eyes. He felt very bad.

‘Those were wicked words, Ebenezer Scrooge,’ the Ghost continued. ‘Do you think you can decide who will live or die? Are you better than this poor man’s child, or millions like him? Perhaps you are worse in God’s eyes!’

Scrooge trembled and looked at the ground. Suddenly he heard his name.

‘Mr Scrooge! Let’s drink to Mr Scrooge!’ It was Bob Cratchit and he was holding up his glass.

‘Drink to Mr Scrooge!’ said Mrs Cratchit angrily. ‘Drink to that hard old miser! What are you saying, Robert Cratchit?’

‘My dear - the children. It’s Christmas Day.’

‘I know that, but I would like to tell Mr Scrooge what I think of him! You know how bad he is.’

‘My dear, it’s Christmas Day.’

‘Well, I’ll drink to him because it’s Christmas. A Merry Christmas and a Happy New Year, Mr Scrooge! - But you won’t be merry or happy, I know.’

The children drank to Scrooge too, but his name was like a dark shadow in the room and for a few minutes they were silent. Then they told stories and sang songs, and they felt better. The Cratchits were poor and they looked poor. Their clothes were old; there were big holes in their shoes.

Bob Cratchit’s salary I was very small. He never had enough money and there was never much food in the house. But the family was contented now because it was Christmas. Scrooge watched them carefully. He listened to them well. And he looked at Tiny Tim very often before the family scene vanished.

It was dark now, and snow was falling. Scrooge and the Ghost walked along the streets and saw great fires in the houses, where families and friends were enjoying Christmas together. The Ghost was happy to see the celebrations.

It laughed, and where it passed, people laughed too. And then Scrooge heard a loud, happy laugh. It was his nephew’s. He saw him in a bright, warm room. When his nephew laughed, the other people in the room laughed with him.

‘He said that Christmas was a humbug!’ the nephew laughed. ‘And he believed it too!’

‘He’s stupid and bad, Fred,’ said his wife.

‘Well, he’s a strange man, and he isn’t very happy.’

‘But he’s very rich, Fred.’

‘Yes, my dear, but he doesn’t do anything with his money. He doesn’t help others, and he lives like a poor man.’

‘Nobody likes him. I don’t like him. He makes me angry.’

‘I’m not angry with him. I feel sorry for him because he doesn’t enjoy his life. He never laughs. He didn’t want to eat with us today, but I’m going to ask him every year. I’ll say, “How are you, Uncle Scrooge?

Come and eat with us.’”

Then they played some music and sang. After that, there were games. When they played twenty questions, Scrooge forgot that they couldn’t hear him and he shouted his answers. Then his nephew thought of something and everybody asked him questions.

‘Is it an animal?’

‘Yes.’

‘Does it live in the city?’

‘Yes.’

‘Is it a horse?’

‘No.’

It wasn’t a dog, a cat or a pigeon. It made horrible noises, sometimes it talked, and nobody liked it.

‘I know what it is!’ shouted Fred’s wife. ‘It’s your Uncle Scro-o-o-o-oge!’

She was right.

‘A Merry Christmas and a Happy New Year to the old man!’ said Fred.

Scrooge wanted to say this to Fred, but the scene vanished and he and the Ghost travelled again. Scrooge noticed that the Spirit looked older. Its hair was grey now.

‘Is your life so short?’ he asked.

‘Very short. It ends tonight at midnight. It’s eleven forty-five. I haven’t got much time. Look - look down here!’

The Spirit opened its coat and Scrooge saw two children on the ground, a boy and a girl. They were very thin. Their clothes were old and poor, and they were trembling with cold. They looked very hungry.

Their eyes were sad. They looked older than children and they were ugly, like monsters. Scrooge was shocked.

‘Are they yours?’ he asked.

‘No. They are Man’s. They belong to humanity.’

‘Haven’t they got a house or a family?’

‘Aren’t there a lot of prisons?’ the Spirit replied. ‘And aren’t there any workhouses?’

‘Oh, no - no! Those are my words!’ Scrooge cried.

The church clock struck twelve. He looked around for the Ghost but it wasn’t there. Then he remembered old Jacob Marley’s words: ‘The third Spirit will come at twelve midnight.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.