آخرین روح

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: کریسمس کارول / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آخرین روح

توضیح مختصر

اسکروچ آینده‌ی وحشتناکش رو می‌بینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

آخرین روح

یک شبح دیگه داشت به طرفش می‌اومد. قد بلند و ساکت بود. اسکروچ نمیتونست صورت یا بدنش رو ببینه چون لباس‌های مشکی بلند و روپوش مشکی پوشیده بود. چیز مرموزی دربارش وجود داشت. وقتی اومد نزدیکش، اسکروچ خیلی ترسیده بود. حرف نمیزد یا حرکت نمی‌کرد.

“تو روح کریسمسی هستی که در راهه؟”پرسید:

روح جواب نداد ولی دست دراز و سفیدش از لباس‌های مشکی بیرون اومد و به پایین اشاره کرد.

“می‌خوای چیزی از آینده نشونم بدی؟” اسکروچ پرسید:

پاهاش زیاد می‌لرزیدن و به همین خاطر وقتی روح حرکت کرد نتونست دنبالش بره. روح ایستاد و منتظر اسکروچ موند. نمی‌تونست چشم‌هاش رو ببینه، ولی احساس می‌کرد نگاهش می‌کنه. این روح ترسناک‌ترین روح بود.

“روح آینده!داد زد:

من خیلی ازت میترسم! ولی میدونم که میخوای کمکم کنی پس باهات میام. لطفاً با من حرف بزن!”

روح جواب نداد. با دست درازش به روبرو اشاره کرد.

اسکروچ گفت: “باشه باهات میام.”

روح اسکروچ رو به مرکز لندن به مکانی به اسم مبادله برد. اسکروچ تجار زیادی دید. جیب‌هاشون پر از پول بود. در اطراف راه می‌رفتن و با هم دیگه حرف میزدن. اغلب پول‌های توی جیب‌هاشون رو به صدا در می‌آوردن و به ساعت‌هاشون نگاه می‌کردن. اسکروچ بیشتر اونها رو می‌شناخت. وقتی روح نزدیک سه تا مرد ایستاد، اسکروچ میتونست مکالمه‌شون رو بشنوه.

یک مرد خیلی چاق گفت: “نه، من زیاد نمیدونم. فقط می‌دونم که مرده.”

“کِی مُرد؟” یه مرد دیگه پرسید:

“فکر کنم دیشب.”

“فکر میکردم اون هرگز نمی‌میره. خیلی بیمار بود؟”

“خدا میدونه.”

“پولش چی؟” مردی با صورت سرخ پرسید:

مرد چاق جواب داد: “نمی‌دونم. پولش رو برای من جا نذاشته.”

همه خندیدن.

مرد چاق ادامه داد: “مراسم خاکسپاری خیلی ارزون خواهد بود چون فقط چند نفر میرن.”

مردِ صورت سرخ گفت: “اگه ناهار مفصلی بدن، من میرم.”

یکی دیگه خندید. و بعد مردها رفتن. اسکروچ به روح نگاه کرد.

“در‌باره‌ی کی حرف میزنن؟” پرسید:

ولی روح چیزی نگفت

و رفت توی خیابون و دو تا مرد رو نشون اسکروچ داد. اسکروچ مردها رو می‌شناخت. تجار خیلی ثروتمند و مهمی بودن. اول سلام دادن. بعد یکی از اونها گفت: “خوب، بالاخره مرد.”

همراهش جواب داد: “بله، شنیدم. سرده، مگه نه؟”

“خیلی سرده. ولی هوای مناسب کریسمسه. میخوای بریم اسکی روی یخ؟”

“نه،

ممنونم. سرم خیلی شلوغه. صبح‌بخیر.”

این پایان گفت‌وگوشون بود. اسکورچ خیلی تعجب کرده بود. درباره‌ی کی حرف می‌زدن؟ کسی به ذهنش نمی‌رسید. مارلی پیر هفت سال قبل مرده بود و این روح داشت آینده رو نشونش میداد. به این نتیجه رسید که صبر کنه و ببینه. اطراف رو نگاه کرد، ولی نتونست خودش رو جایی ببینه. اون در آینده نبود؟ روح ساکت و تیره نزدیکش ایستاده بود. می‌دونست تماشاش می‌کنه و لرزید.

وارد یک قسمت فقیرنشین شهر شدن جایی که خیابون‌ها کثیف و باریک بودن. مغازه‌ها و خانه‌های تاریک همه جا بود و آدم‌ها زشت و تیره‌روز به نظر می‌رسیدن. بیشترشون مست بودن. همه جا آشغال ریخته بود و بوی بدی می‌اومد. محله پر از مجرم‌های خطرناک بود. اسکروچ پشت سر روح وارد یک مغازه تیره و کوچک شد. مغازه پر از وسایل کثیف و کهنه بود بطری، لباس، کلید، زنجیر. مرد حدوداً ۷۰ ساله‌ای با موهای خاکستری نزدیک آتش نشسته بود پیپ می‌کشید. بعد زنی با یک جعبه‌ی سنگین و بزرگی در دستانش وارد شد جعبه رو گذاشت روی زمین و نشست.

“بازش کن،

زن گفت: جوی پیر و بهم پول بده.”

مرد جعبه رو باز کرد. “اینا چین؟ گفت:

تخت-پرده! وقتی تو تخت بود اینها رو برداشتی؟”

“بله. چرا که نه؟ هیچ کس پیشش نبود. اینها هم پتو هستن.”

“پتوهای اون!”

“البته. جایی که میره به اینها نیاز نخواهد داشت. این هم یک پیراهن زیبا و گرون‌قیمت! برای مراسم خاکسپاریش می‌پوشیدش. فکر کردم چقدر حیف! پیراهن خیلی خوبیه، ولی دیگه هیچکس نخواهد پوشیدش. بنابراین از تنش درآوردم.”

جوی پیر خندید: “کارت خوب بود، مادام. تو زن باهوشی هستی و روزی ثروتمند میشی.”

“باید مثل اون به فکر خودم باشم. اون خسیس پیر خودخواهی بود. من اتاق‌ها و لباس‌هاش رو تمیز میکردم. سخت براش کار می‌کردم ولی اون هرگز چیزی به من نمیداد. می‌خواستم چیزهای بیشتری بر دارم، ولی سرایدارش قبل از من برداشته بود.”

درست همون موقع سرایدار اومد تو. یه کیسه‌ی بزرگ پر از پیراهن، حوله، لباس و کفش همراه داشت.

گفت: “حالا کیسه‌ام رو ببین

جوی پیر و بهم بگو چقدر بهم پول میدی.”

جوی پیر پول هر کدوم از چیزهای توی جعبه و کیسه رو حساب کرد و اعدادی روی دیوار نوشت.

گفت: “بهتون انقدر پول میدم

و بیشتر نمیدم. همیشه زیادی میدم و به همین خاطر فقیرم.”بعد کیسه‌ی کثیفی باز کرد و پول رو گذاشت روی زمین. “وقتی زنده بود، آدم‌ها رو می‌ترسوند و مردم ازش متنفر بودن. بنابراین حالا که مرده ازش سود می‌کنیم. ها ها ها!”

اسکروچ اینها رو با وحشت تماشا می‌کرد. “روح! می‌بینم و می‌فهمم. این اتفاق میتونه برای من بیفته. وای خدا، این دیگه چیه؟”

صحنه عوض شد و حالا نزدیک یک تخت بود. هیچ پتو یا پرده‌ای نداشت. فقط یک ملافه‌ی کهنه بود و زیرش چیزی بود- بدن یک مَرد مُرده. روح به سرش اشاره کرد، ولی اسکروچ نمیتونست ملافه رو پایین بکشه و به صورت مرد مرده نگاه کنه. از وحشت می‌لرزید. بدنش سرد، سفت و تنها در اون اتاق تاریک بود. “چقدر وحشتناک! اسکروچ فکر کرد:

هیچ مرد یا زن یا بچه‌ای نیست که بگه من باهاش در زندگی مهربون بودم و من رو با عشق به یاد بیاره!” بعد صدای موش‌ها رو از پشت دیوار شنید. منتظر بودن می‌خواستن بپرن روی تخت و … ؟

“روح!گفت:

چه مکان وحشتناکی! همیشه این صحنه رو به یاد خواهم داشت. می‌تونیم حالا بریم؟”

ولی روح هنوز هم به سر مرد مرده اشاره می‌کرد.

اسکروچ گفت: “می‌فهمم،

ولی نمیتونم اینکارو بکنم. ازت می‌خوام کسی رو نشونم بدی که از مرگ این مرد ناراحته.”

روح بردش خونه‌ی باب کراچیت. مادر و بچه‌ها دور آتش نشسته بودن. ساکت بودن، خیلی ساکت. کراچیت‌های کوچیک مثل مجسمه در گوشه‌ای نشسته بودن. پیتر داشت چیزی می‌خوند.

“بابا کی میاد؟پرسید:

دیر کرده. ولی فکر می‌کنم حالا آروم‌تر راه میره.”

مادر گفت: “یادم میاد با - با تاینی تیم روی شونه‌اش با سرعت راه می‌رفت. ولی تاینی تیم خیلی سبک بود و پدرش خیلی زیاد دوستش داشت. آه، باباتون جلوی دره!”

باب اومد تو. کمی چایی خورد، وقتی دو تا کراچیت‌های کوچیک صورت‌هاشون رو بردن نزدیکش و گفتن: “ناراحت نباش، بابا!”

بنابراین باب سعی کرد شاد باشه، ولی یک‌مرتبه گریه کرد: “

بچه‌ی کوچیک من! پسر کوچیک من!”

به اتاقی در طبقه‌ی بالا رفت. مثل کریسمس روشن و شاد بود. روی صندلی کنار تخت نشست. بچه‌ی کوچکی در تخت بود. تاینی تیم بود، و خواب نبود. مرده بود. باب صورت کوچکش رو بوسید بعد رفت طبقه‌ی پایین.”

“خواهرزاده‌ی آقای اسکروچ رو تو خیابون دیدم.

به خانواده گفت:

از من پرسید چرا اینقدر ناراحتم. وقتی بهش گفتم، گفت خیلی متأسفه و می‌خواست به ما کمک کنه. فکر می‌کنم شغلی برای پیتر پیدا میکنه.”

خانم کراچیت گفت: “مرد خیلی خوبیه.”

“بله. بچه‌ها وقتی همه‌ی شما در عرض چند سال از خونه رفتید، تاینی تیم رو فراموش نخواهید کرد، درسته؟”

همه داد زدن: “هرگز، پدر!”

باب گفت:

“ممنونم. حالا خوشحال‌تر هستم.”

اسکروچ به روح گفت: “آه لطفاً، بهم بگو اون مردی که مرده بود کی بود!”

روح اون رو برد نزدیک دفترش، ولی توقف نکرد.

“صبر کن! اسکروچ گفت:

دفتر من تو اون خونه است. بزار برم ببینم در آینده چی خواهم بود.”

روح به رفتن ادامه داد. اسکروچ به طرف پنجره‌ی دفترش دوید و داخل رو نگاه کرد. یک دفتر دید، ولی دفتر اون نبود. همه چیز متفاوت بود، حتی مردی که پشت میز بود. دوباره پشت سر روح رفت. روح جلوی دروازه‌ی یک قبرستان توقف کرد.

“حالا اسم اون مرد مرده رو می‌فهمم؟” اسکروچ پرسید:

روح اون رو به طرف قبرستان راهنمایی کرد. اسکروچ لرزان بهش نزدیک شد.

گفت: “قبل از اینکه به اسم نگاه کنم، فقط به یک سؤالم جواب بده. وقوع این اتفاقات واقعاً ضروریه یا فقط احتمالات هستن؟”

روح جواب نداد.

“منظورم اینه که اگه آدم‌ها زندگیشون رو تغییر بدن و بهتر بشن، آینده هم تغییر میکنه؟ این چیزیه که تو میخوای به من بگی؟”

روح ساکت بود. اسکروج به آرامی به طرف قبرستان رفت هنوز میلرزید. اسم روی سنگ قبر رو خوند: ابنزر اسکروچ.

افتاد روی زانوهاش. “من مرد مرده‌ی توی تخت بودم! آه روح! وای نه، نه! گوش کن، من تغییر کردم. دیگه همون آدم سابق نمیشم. بهم بگو هنوز امیدی هست لطفاً! بهم بگو اگه زندگیم رو تغییر بدم، چیزهایی که نشونم دادی تغییر خواهند کرد!”

دست روح لرزید.

“من کریسمس رو با تمام قلبم جشن خواهم گرفت اسکروچ ادامه داد:

و همیشه سعی خواهم کرد روح کریسمس داشته باشم، هر روز سال.

در گذشته، حال و آینده زندگی خواهم کرد. درس‌هایی که میدن رو فراموش نمیکنم. آه، بهم بگو که میتونم اسمم رو از روی این سنگ پاک کنم!”

اسکروچ دست‌هاش رو به طرف روح بالا گرفت، ولی روح یک‌مرتبه ناپدید شد. فقط پرده‌ی تخت جلوی چشم‌هاش بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The Last of the Spirits

Another phantom was coming towards him. It was tall and silent. Scrooge couldn’t see its face or its body because it was wearing long, black clothes and a black hood.

There was something mysterious about it. When it came near him, Scrooge was very frightened. It didn’t speak or move.

‘Are you the Ghost of Christmas Yet To Come?’ he asked.

The Spirit didn’t answer, but its long, white hand came out from the black clothes and pointed down.

‘Are you going to show me things from the future?’ Scrooge asked.

His legs were trembling a lot and so he couldn’t follow the Ghost when it moved away. It stopped and waited for him. He couldn’t see its eyes but he felt that they were looking at him. This Ghost was the most frightening of the three.

‘Ghost of the Future!’ he cried. ‘I’m very frightened of you! But I know that you want to help me so I’ll go with you. Please speak to me!’

It made no reply. Its long hand pointed ahead.

‘All right, I’ll come,’ said Scrooge.

So the Ghost carried him to the centre of London. At a place called the Exchange he saw a lot of businessmen. Their pockets were full of money. They were walking around and talking to each other.

They often jingled the money in their pockets and looked at their watches. Scrooge knew many of them. When the Ghost stopped near three men, he could hear their conversation.

‘No, I don’t know much,’ said one very fat man. ‘I only know he’s dead.’

‘When did he die?’ another man asked.

‘Last night, I think.’

‘I thought he would never die. Was he very ill?’

‘God knows.’

‘What about his money?’ asked a man with a very red face.

‘I don’t know,’ replied the fat man. ‘He hasn’t left it to me.’

Everybody laughed.

‘The funeral will be very cheap because only a few people will go,’ the fat man continued.

‘I’ll go if there’s a big lunch,’ the red-faced man said.

Another laugh. And then the men went away. Scrooge looked at the Ghost.

‘Who are they talking about?’ he asked.

But the Ghost said nothing. It went into the street and showed Scrooge two men. He knew them. They were rich and important businessmen. First they said hallo. Then one of them said: ‘Well, he’s finally dead.’

‘Yes, I’ve heard,’ answered his companion. ‘Cold, isn’t it?’

‘Very cold. But it’s the right weather for Christmas. Would you like to come ice-skating?’

‘No. thank you. I’m too busy. Good morning.’

That was the end of their conversation. Scrooge was surprised. Who were they talking about? He couldn’t think of anybody. Old Marley died seven years ago and this Ghost was showing him the future.

He decided to wait and see. He looked around but couldn’t see himself anywhere. Wasn’t he there in the future? Silent and black, the Ghost stood near him. He knew that it was watching him and he trembled.

They went into a poor part of the city where the streets were dirty and narrow. There were dark shops and houses, and the people looked ugly and miserable. A lot of them were drunk. Rubbish was everywhere, and there were bad smells. The quarter was full of dangerous criminals.

Scrooge followed the Ghost into a small, dark shop. It was full of dirty, old things - bottles, clothes, keys, chains. A man of about seventy with grey hair sat near a fire and smoked his pipe. Then a woman came in with a big, heavy box in her arms. She put it on the floor and sat down.

‘Open it. Old Joe,’ she said, ‘and give me the money.’

The man opened the box. ‘What are these?’ he said. ‘Bed - curtains! Did you take them while he was in bed?’

‘Yes. Why not? There was nobody with him. There are blankets too.’

‘His blankets?’

‘Of course! He won’t need them where he’s going. Here’s a beautiful, expensive shirt too. He was wearing it for his funeral. I thought, “What a pity! This is a very fine shirt but nobody will wear it again.’’ So I took it off him.’

‘You did well, madam,’ laughed Old Joe. ‘You’re a clever woman and you’ll make a fortune one day.’

‘I must think of myself, like him. He was a selfish old miser. I cleaned his rooms and his clothes. I worked very hard for him but he never gave me anything. I wanted to take more things but his housekeeper took them before me.’

Just then the housekeeper came in. She had a large bag full of sheets, towels, clothes, and shoes.

‘Now look in my bag. Old Joe,’ she said, ‘and tell me how much you’ll give me.’

Old Joe counted up the money for each thing in the box and the bag and wrote some numbers on the wall.

‘That’s how much I’ll give you,’ he said. ‘And no more. I always give too much and so I’m poor.’ Then he opened a dirty bag and put the money on the floor. ‘When he was alive, he frightened people and they hated him. So we get the profits now that he’s dead. Ha, ha, ha!’

Scrooge watched this in horror. ‘Spirit! I see and I understand. This could happen to me. Oh God, what’s this now?’

The scene changed and he was near a bed. It had no blankets or curtains. There was only an old sheet with something under it - the body of a dead man. The Ghost pointed at the head, but Scrooge couldn’t pull down the sheet and look at the dead man’s face. He was shaking with terror.

The body was cold, rigid, and alone in that dark room. ‘How terrible!’ thought Scrooge. ‘Not a man, woman or child to say that he was kind to them in life and to remember him with love!’

Then he heard the sound of rats behind the walls. Were they waiting, were they going to jump on the bed and.?

‘Spirit!’ he said. ‘What a horrible place! I’ll always remember this scene. Can we go now?’

But the Ghost still pointed at the dead man’s head.

‘I understand,’ Scrooge said. ‘But I can’t do it. I ask you to show me somebody who is sorry that this man is dead.’

The Ghost took him to Bob Cratchit’s house. The mother and children were sitting round the fire. They were quiet, very quiet. The little Cratchits sat like statues in a corner. Peter was reading.

‘When is Father coming?’ he asked. ‘He’s late. But I think he walks slower now.’

‘I remember when he walked very fast with - with Tiny Tim on his shoulder,’ said the mother. ‘But Tiny Tim was very light - and his father loved him so much. Ah there’s your father at the door!’

Bob came in. He drank some tea while the two little Cratchits put their faces close to his, saying, ‘Don’t be sad, Father!’

So Bob tried to be cheerful; but suddenly he cried. ‘My little child! My little boy!’

He went to a room upstairs. It looked as bright and happy as Christmas. He sat on a chair next to the bed. There was a little child on it. It was Tiny Tim, and he wasn’t sleeping. He was dead. Bob kissed the little face; then he went downstairs.

‘I met Mr Scrooge’s nephew in the street.’ he told the family. ‘He asked me why I was so sad. When I told him, he said he was very sorry and wanted to help us. I think he’s going to find a job for Peter.’

‘He’s a very good man,’ said Mrs Cratchit.

‘Yes. Children, when you all leave home in a few years, you won’t forget Tiny Tim, will you?’

‘Never, Father!’ they all cried.

‘Thank you. I feel happier now,’ Bob said.

Scrooge said to the Ghost, ‘Oh, please tell me who that dead man was!’

The Ghost took him near his office, but it didn’t stop.

‘Wait!’ said Scrooge. ‘My office is in that house. Let me go and see what I’ll be in the future.’

The Ghost continued walking. Scrooge ran to the window of his office and looked in. He saw an office, but it wasn’t his. Everything was different, including the man at the desk. He followed the Ghost again. It stopped at the gate of a cemetery.

‘Am I going to learn the dead man’s name now?’ asked Scrooge.

The Spirit led him to a grave. He went near it, trembling.

‘Before I look at the name,’ he said, ‘answer me one question. Is it really necessary for these things to happen or are they only possible?’

The Ghost didn’t answer.

‘I mean, if men change their lives and become better, will the future change too? Is this what you want to tell me?’

The Ghost was silent. Scrooge went slowly towards the grave, still trembling. He read the name on the gravestone: EBENEZER SCROOGE.

He fell on his knees. ‘I was the dead man in the bed! Oh, Spirit! Oh no, no! Listen, I’ve changed. I won’t be the same man as before. Tell me there is still hope - please! Tell me that if I change my life, the things that you have shown me will be different!’

The Spirit’s hand trembled.

‘I will celebrate Christmas with all my heart!’ Scrooge continued. ‘And I’ll always try to have the Christmas spirit - every day of the year! I will live in the past, the present and the future. I will not forget the lessons that they teach. Oh, tell me that I can clean the name off this stone!’

Scrooge held up his hands to the Ghost but suddenly it vanished. There was only a bed-curtain in front of his eyes.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.