جمعه شب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: بیگانه ها در مدرسه / فصل 9

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جمعه شب

توضیح مختصر

پائول با کلایرگ به میتراکس میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

شب جمعه

برگشتم خونه و از جلوی خونه‌ی دانا رد شدم تا شاه کلید رو بدم بهش. اون شب نخوابیدم. به روز بعد و تصمیم پائول و کلایرگ فکر کردم. آپولو در تاریکی میو کرد.

صبح روز جمعه زود بیدار شدم. خیلی احساس تنش می‌کردم. روز به کندی پیش می‌رفت. ناظم اومد تا جلسه‌ رو بهمون یادآوری کنه.

“یادتون نره امشب جلسه‌ی ‌اولیا-مربیان هست. امیدوارم همتون رو با پدر و مادرهاتون ببینم.”

فکر کردم: “حتماً! بعد یکی از معلمان شما در طول جلسه سعی میکنه دو تا از دانش‌آموزان رو بدزده و به سیاره‌ای مرموز ببره.”

بعد از اتمام مدرسه با پائول و دانا رفتیم رنگین‌کمان بستنی بخوریم. پائول تصمیمش رو به دانا گفت. دانا آشکارا خیلی تعجب کرد و ناامید شد. اون لحظاتی که با هم سپری کردیم خیلی خاص بودن. هرگز اون بعد از ظهر آخر رو با پائول فراموش نمی‌کنم. دوستیمون به نظر محکم‌تر از قبل می‌رسید.

به علت جداییمون بیشتر احساس اتحاد می‌کردیم.

بالاخره بعد از شام من و پدر و مادرم پیاده رفتیم مدرسه. در سالن اجتماعات نشستیم، جلسه شروع شد.

یک لحظه دیدم آقای آدامز بلند شد و به طرف خانواده‌ی دانا رفت. دیدم آروم چیزی به پدر و مادر دانا گفت و بعد به دانا. دانا از روی صندلیش بلند شد و پشت سرش رفت. با هم به طرف خانواده‌ی استیو رفتن. استیو یکی از همکلاسی‌هامون هست. مطمئنم چون پائول غایب بود اون رو انتخاب کرد. در واقع متوجه شدم که دنبال پائول می‌گشت.

استیو، دانا و آقای آدامز از سالن اجتماعات خارج شدن. فکر کردم: “پس من رو انتخاب نکرده!” به ساعتم نگاه کردم، ساعت ۹:۵ بود. ۲۵ دقیقه زمان مونده بود. یک‌مرتبه انگیزه‌ای بهم دست داد که نتونستم در مقابلش مقاومت کنم. میخواستم ببینم چه اتفاقی میوفته. بلند شدم.

مامانم پرسید: “جنی، کجا داری میری؟”

گفتم: “میرم آزمایشگاه علوم. نگران نباش.” و سریعاً دور شدم. در آزمایشگاه بسته بود. شنیدم آقای آدامز در یخچال رو باز میکنه. عصبانیتش رو تصور کردم.

داد زد: “وای نه! کجاست؟”

دانا پرسید: “چی کجاست، کلایرگ؟” دانا پیروزمندانه داد کشید: “داری درباره‌ی اسپری هیپنوتیزم‌کننده حرف میزنی، تو باختی، کلایرگ!”

“چ- چ- چی؟ شما میدونید؟” کلایرگ شوکه شده بود.

استیو که چیزی در این باره نمی‌دونست گفت: “چه اسپری‌ای، درباره‌ی چی حرف میزنید؟”

فکر کردم: “دانا عجب جرأتی داره!” آقای آدامز این قدرت رو داشت که اگه میخواست دانا رو با برق بکشه. عصبانی کردنش احمقانه بود. ولی در آخر انگار حق با پائول بود. کلایرگ آدم فضایی بدی نبود.

دانا گفت: “خوب، فکر نمی‌کنم تو دیگه نیازی به ما داشته باشی!” در باز شد و دانا اومد بیرون. “بیا استیو. همه چیز روبراهه! بیا برگردیم به جلسه!”

بعد کلایرگ اومد بیرون. به‌ نظر گیج شده بود و درمونده بود. به ساعتم نگاه کردم.

تقریباً با دلسوزی گفتم: “کلایرگ ساعت ۹:۱۷ دقیقه استف برو، سفینه فضایی رو از دست نده.”

کلایرگ با تعجب بیشتر به من نگاه کرد. بعد به خروجی اضطراری رفت و فرار کرد. همون لحظه به پائول فکر کردم. پشت سر کلایرگ از پله‌های اضطراری پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم.

مدرسه‌ی ما خیلی نزدیک فرودگاه قدیمیه، بنابراین من و کلایرگ ساعت ۹:۲۴ دقیقه رسیدیم اونجا. سفینه‌ی فضایی اونجا بود و منتظر کلایرگ بود. دهنه‌اش باز بود، ولی تمام چراغ‌هاش خاموش بودن. آدم‌های فضایی میتراکس نمی‌خواستن کسی اونها رو ببینه. پائول هم اونجا بود. وقتی کلایرگ رو دید، به طرفش دوید.

“کلایرگ! گوش کن! من می‌خوام با تو بیام! من رو همراهت ببر! میتونید من رو مطالعه کنید! می‌دونم آسیبی به من نمی‌زنید!”

کلایرگ به معنای واقعی کلمه شوکه شده بود.

درحالیکه از تحیر به خودش اومده بود، گفت: “پس بیا، پائول، عجله کن!”

داد زدم: “پائول!”

“جنی!” به طرف من دوید و همدیگه رو بغل کردیم. پائول گفت: “این ماجرای دیوانه‌وار بالاخره به پایان رسید. خوشبختانه همه چیز برای همه خوب تموم شد.”

گفتم: “گاهی به من فکر کن.”

“من همیشه به تو فکر می‌کنم. و یادت باشه، برمیگردم!”

کلایرگ داد زد: “پائول!” روی پله‌های سفینه فضایی بود. “دهنه داره بسته میشه!”

همزمان با خنده و گریه گفتم: “در میتراکس خوش بگذره، ای عاشق فضا” پائول از پله‌ها بالا رفت، دهنه پشت سرش بسته شد.

چراغ‌های سفینه‌ی فضایی روشن شدن و آروم رفت بالا تو آسمون تیره‌ی شب. ناپدید شدنش رو در تاریکی تماشا کردم. بعد با عجله برگشتم مدرسه.

پدر و مادرم هنوز با بقیه در جلسه بودن. به نظر هیچکس به چیزی مشکوک نشده بود. دانا و استیو آروم نزدیک پدر و مادرشون نشسته بودن. من هم برگشتم پیش پدر و مادرم و معصومانه لبخند میزدم.

امروز شش ماه از اون موقع گذشته. حالا همه در مدرسه حقیقت رو درباره‌ی آقای آدامز میدونن، هرچند همه داستانم رو کاملاً باور نکردن. یک دبیر علوم جدید داریم. اسمش دوشیزه لاندبرگ هست و فعلاً عادی به نظر میرسه …

من و دانا چندین بار به دیدن آقای استون رفتیم، رابطه‌اش با کلاس ما واقعاً پیشرفت کرده. و به نظر شخص شادتری میرسه و این منو خیلی خوشحال میکنه.

استیو حالا دوست‌پسر دانا هست و جفت خوبی شدن.

هنوز اسپری هیپنوتیزم‌کننده رو دارم. مخفی نگهش داشتم، هر چند گاهی وقتی فرد نیاز به حموم داره، ازش استفاده می‌کنم. آپولو حالا عضوی از خانواده‌ی ما شده. فرد کمی بهش حسادت میکنه ولی معمولاً دوست هستن. کل داستان رو برای پدر و مادرم تعریف کردم. به نظر حرف‌هام رو باور کردن، مخصوصاً چون هیچکس نمیتونه پائول رو پیدا کنه.

اوایل پدرش دنبالش گشت، ولی به زودی دیگه دست از نگرانی برداشت.

گاهی من و دانا درباره کلایرگ و ماجرامون صحبت می‌کنیم. پائول رو به خاطر میاریم. شب‌های زیادی تنها در باغچه به آسمون نگاه می‌کنم و به پائول فکر می‌کنم.

“شب‌‌بخیر، پائول، هر جا که هستی.

به زودی می‌بینمت.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Friday Night

I went back home and passed by Dana’s house to give her the passe-partout. That night I didn’t sleep. I thought about the next day, about Paul’s decision, about Klyreg. Apollo mewed in the darkness.

On Friday morning I got up early. I felt very tense. The day proceeded slowly. During the morning the principal came to remind us of the meeting.

“Don’t forget that this evening there’s the family-teachers’ meeting. I hope to see all of you with your parents.”

“Sure” I thought. “And during the meeting one of your teachers will try to kidnap two students and take them to a mysterious planet!”

When the school day finished, I went to the “Rainbow” for some ice-cream with Paul and Dana. Paul told Dana about his decision. She was obviously very surprised and disappointed. Those moments we passed together were very special. I will never forget that last afternoon with Paul. Our friendship seemed stronger than before.

We felt more united because of our separation.

Finally, after dinner, my parents and I walked to school. We sat down in the auditorium and the meeting started.

At one point I saw Mr Adams get up and go towards Dana’s family. I saw him whisper something to Dana’s parents and then to Dana. She got up from her chair and followed him. Together they walked towards Steven’s family. Steve is another one of my classmates. I’m sure Klyreg chose him because Paul was absent. In fact I noticed him looking for Paul.

Steve, Dana and Mr Adams left the auditorium. “So he didn’t choose me” I thought. I looked at my watch: 9:05. Twenty-five more minutes. Suddenly I had an irresistible impulse. I wanted to see what was happening. I got up.

“Jenny, where are you going” my mom asked.

“I’m going to the science lab. Don’t worry!” I said, and I quickly walked away. The door of the lab was closed. Inside I heard Mr Adams opening the fridge. I imagined his anger.

“Oh, no” he exclaimed. “Where is it?”

“Where is what, Klyreg” Dana asked. “Are you talking about the hypnotizing spray, You lost, Klyreg” she exclaimed triumphantly.

“W-What? You know.?” Klyreg was shocked.

“What spray, What are you saying” said Steve, who didn’t know anything about it.

“What courage Dana has” I thought. Mr Adams had the power to electrocute her, if he wanted. It was stupid to make him angry. But in the end, it seems that Paul was right. Klyreg wasn’t really a bad alien.

“Well, I don’t think you need us anymore” Dana said. The door opened and she walked out. “Come on, Steve. Everything’s OK. Let’s go back to the meeting!”

Then Klyreg came out. He seemed confused and helpless. I looked at my watch.

“Klyreg, it’s 9:17, Go, Don’t miss your spaceship,” I said, almost with compassion.

Klyreg looked at me, even more surprised. Then he went to the fire-escape exit and ran away. At that moment I thought of Paul. I followed Klyreg down the fire-escape stairs and out of the building.

Our school is very close to the old airfield, so Klyreg and I reached it at 9:24. The spaceship was already there, waiting for Klyreg. Its portal was open, but all the lights were off. The aliens from Mitrax didn’t want anyone to see them. Paul was there too. When he saw Klyreg, he ran towards him.

“Klyreg! Listen! I want to come with you! Take me with you! You can study me! I know you won’t hurt me!”

Klyreg was literally shocked.

“Come then, Paul, Hurry” he said, recovering from his amazement.

“Paul” I shouted.

“Jenny!” He ran to me and we embraced. “This crazy adventure has finally finished. Fortunately everything ended well for everyone,” Paul said.

“Think about me sometimes,” I said.

“I’ll always think of you. And remember, I’ll be back!”

“Paul” Klyreg shouted. He was on the stairs of the spaceship. “The portal is closing!”

“Have fun in Mitrax, you space lover” I said, laughing and crying at the same time, Paul went up the stairs and the portal closed behind him.

The spaceship lights turned on and it silently went up into the dark night sky. I watched it disappear into the blackness. Then I hurried back to school.

My parents were still at the meeting with everyone else. No one seemed to suspect anything. Dana and Steve sat calmly near their parents. I, too, went back to my mother and father, smiling innocently.

Today six months have passed. Everyone at school now knows the truth about Mr Adams, although not everyone totally believes my story. We have a new science teacher. Her name is Miss Lundberg, and for the moment she seems normal.

Dana and I have been to visit Mr Stone a few times, and his relationship with our class has really improved. He seems a happier person, and this pleases me a lot.

Steve is now Dana’s boyfriend and they make a nice couple.

I still have the hypnotizing spray. I keep it hidden, although sometimes I use it on Fred when he needs a bath! Apollo is now a member of our family. Fred is a little jealous of him, but they’re usually friends. I told my parents the entire story. They seem to believe me, especially because no one can find Paul.

In the beginning his father looked for him, but he soon stopped worrying.

Sometimes Dana and I talk about Klyreg and our adventure. We remember Paul. On many evenings, alone in my garden, I look up at the sky and think about him.

“Good night, Paul, wherever you are.

See you soon.”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.