سرفصل های مهم
طلای آپولو
توضیح مختصر
لیز و تاکیس نجات پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
طلای آپولو
نمیدونم چطور این کارو کردم، یا واقعاً چیکار کردم. ولی تفنگ رو بلند کردم. صدا وحشتناک بود ولی مایک مرده بود.
تاکیس داد زد: “با اون تفنگ احتیاط کن. کم مونده بود من رو هم بکشی.”
تفنگ رو گذاشتم پایین.
“لیز!” تاکیس خیلی آروم با من حرف میزد. “اشکال نداره. اشکال نداره. نگران نباش. کاری که مجبور بودی رو انجام دادی. ببخشید که سرت داد کشیدم. ولی حالا فقط کاری که من میگم رو انجام بده، و برگرد توی معدن. آقای جان هر لحظه ممکنه بیاد. نمیخوام اتفاقی برات بیفته.”
گفتم: “تو رو اینجا اینطوری تنها نمیذارم.”
رفتم تفنگ رو بردارم.
صدایی گفت: “حرکت نکن!” آقای جان بود. به من گفت: “برگرد.” من از تفنگ فاصله گرفتم.
آقای جان گفت: “کم کم داری عصبانیم میکنی. این چیز خوبی نیست. و من هم تو رو میکشم.”
تفنگش رو به طرف من نشانه گرفت. میتونستم تاکیس رو ببینم که سعی میکنه بلند بشه ولی به اندازه کافی قوی نبود.
بعد صدای دیگهای از بیرون شنیدم. یه کشتی دیگه بود. داشت به طرف ساحل میاومد. آقای جان برگشت.
یک نفر داد زد: “پلیس! تفنگت رو بزار زمین!” بعد آقای جان دستش رو گذاشت دور گردنم.
داد زد: “اگه بیای نزدیک، این زن میمیره.” ولی همون لحظه صدای شلیک تفنگ اومد و آقای جان به پشت افتاد. بعد یک مرد درشتهیکل دوید توی غار. مردی که خیلی خوب میشناختمش. استاوروس! نیکوس پلیس هم با اون بود. یه تفنگ دستش بود.
استاوروس گفت: “حال همه خوبه؟”
گفتم: “بله. این طور فکر میکنم. چطور پیدامون کردید؟”
استاروس گفت: “نیکوس با تاکوس در به دام انداختن تروریستها کار میکرد. وقتی نتونستم تو رو در پلاتی پیدا کنم، با پلیس و نیکوس حرف زدم.
اون تو رو دیده بود که سوار کشتی شدی و تاکوس به ما گفته بود که کشتی میاد اینجا.”
شروع به خنده کردم و بعد شروع به گریه کردم.
پلیس من و تاکوس رو برد بیمارستان آتن. من رو بعد از یک روز فرستادن خونه ولی تاکوس یک هفته در بیمارستان موند. تقریباً هر روز به دیدنش میرفتم.
همچنین هر روز با استاوروس هم دیدار میکردم. هر دو به خاطر مرگ ییانوس خیلی ناراحت بودیم. در تعطیلات تابستان، هفت هفته بعد از مرگ ییانوس، استاوروس و خانوادهاش برگشتن پلاتی تا با النی باشن.
من در آتن موندم، یک روز بعد از ظهر در ژوئن وقتی خونه بودم و کتاب میخوندم، زنگ درم به صدا در اومد. تاکوس بود. از دیدنش واقعاً خوشحال بودم. مدتی حرف زدیم. بهم گفت آقای جان و چند تا مرد دیگه حالا در زندان هستن.
تاکیس گفت: “نیکوس و پلیس مردهایی که تفنگها رو خریده بودن رو پیدا کردن.
و چیزی برات دارم، لیز.” یک سنگ قهوهای کوچیک داد به من. گفت: “به من گفتی چقدر داستان طلای آپولو رو دوست داشتی، بنابراین این مال توئه. این رو در معادن پیدا کردم. طلاست.”
بهش گفتم: “ممنونم. خیلی ممنونم.” دستش رو گرفتم. “ولی فکر میکنم در آگونیوس سوستیس چیزی بهتر از طلا پیدا کردم.”
تاکیس به من لبخند زد. گفت: “خوشحالم که این حس رو داری، لیز. چون من هم همین حس رو دارم … “
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Apollo’s Gold
I don’t know how I did it or what I actually did. But I lifted the gun. The noise was terrible, but Mike was dead.
‘Be careful with that gun,’ shouted Takis. ‘You nearly killed me, too.’
I put down the gun.
‘Liz.’ Takis spoke more quietly. ‘It’s OK. It’s OK. Don’t worry. You did what you had to do. I’m sorry I shouted at you. But now just do what I say and get back into the mine. Mr John will be here any moment. I don’t want anything to happen to you.’
‘I’m not leaving you alone like this,’ I said.
I went to pick up the gun.
‘Don’t move,’ said a voice. It was Mr John. ‘Get back,’ he said to me. I moved back away from the gun.
‘You are beginning to make me angry,’ said Mr John. ‘That is not a good thing. And so I am going to kill you.’
He pointed the gun at me. I could see Takis trying to get up, but he wasn’t strong enough.
Then I heard something else outside. It was another boat. It was coming towards the beach. Mr John turned round.
‘This is the police,’ someone shouted. ‘Put down your guns.’ Then Mr John put his arm around my neck.
‘If you come any closer, this woman dies,’ he shouted. But at that moment there was the noise of a gun, and Mr John fell backwards. Then a large man ran into the cave. A man I knew very well. Stavros! Nikos the policeman was with him. He was holding a gun.
‘Is everyone OK’ said Stavros.
‘Yes,’ I said. ‘I think so. How did you find us?’
‘Nikos was working with Takis to catch the terrorists,’ said Stavros. ‘When I couldn’t find you in Poulati I spoke to the police, to Nikos.
He saw you get on the yacht, And Takis had told us the yacht was coming here.’
I started to laugh, And then I started to cry.
The police took Takis and me to a hospital in Athens. They sent me home after one day, but Takis stayed in hospital for a week. I visited him nearly every day.
I also met with Stavros every day. We both felt very sad about Yiannis. In the summer holidays, seven weeks after Yiannis had died, Stavros and his family went back to Poulati to be with Eleni.
I stayed in Athens and, one afternoon in June, while I was at home reading, my doorbell rang. It was Takis. I was really pleased to see him. We talked for a bit. He told me that Mr John and some other men were now in prison.
‘Nikos and the police found the men who bought the guns,’ Takis said.
And I’ve got something for you, Liz.’ He gave me a small brown stone. ‘You told me how much you liked the story of Apollo’s gold,’ he said, ‘so this is for you. I found it in the mines. It’s gold.’
‘Thank you,’ I told him. ‘Thank you very much.’ I took his hand. ‘But I think I found something better than gold in Aghios Sostis.’
Takis smiled at me. ‘I’m glad you feel like that, Liz,’ he said. ‘Because I feel like that, too.’