سرفصل های مهم
مرد سریع تان
توضیح مختصر
پیرمردی در دوران جوانیش رقاص شیر خوبی بود، ولی حالا پیر شده و دوست داره در مورد اون روزها حرف بزنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
مرد سریع تان
همه وقتی مرد جوانی بود بهش میگفتن “مرد سریع، تان”. این مال خیلی وقت پیش بود. حالا مردم با اسم واقعیش صداش میزدن- کالب تان.
کالب دوست داشت دربارهی روزهای گذشته حرف بزنه. با هر کسی که علاقهمند بود حرف میزد. بهشون میگفت وقتی جوونتر بود، میتونست با دستش مگس بگیره.
این سرعت عملش رو نشون میداد. گاهی توریستها به کافهاش میاومدن تا قهوه یا شاید کمی مرغ و برنج بخورن. وقتی غذا میخوردن، بهتر بود. اینطوری کالب زمان زیادی داشت که بهشون بگه یک زمانهایی چقدر فرز بود. بهشون میگفت: “من بهترین بودم.” و فقط برای اینکه نشونشون بده، دستش رو توی هوا حرکت میداد. مثل یک مبارز در فیلمهای کونگفو حرکت میکرد.
همیشه میگفت: “هیچ کس نمیتونست مثل من مبارزه کنه. من در سنگاپور بهترین بودم.” ولی حالا دیگه زیاد چابک نبود. هنوز هم میدونست چیکار کنه، ولی کندتر شده بود.
معمولاً آدمها بهش لبخند میزدن و مرغ و برنجشون رو تموم میکردن. ولی گاهی یک نفر به کالب میگفت پیرمرد احمقی هست. اون موقعها میرفت پشت به آشپزخونه و مِیمِی، زنش با اونها حرف میزد.
“لطفاً شوهرم رو جدی نگیرید” بهشون لبخند میزد. “فقط دوست داره به روزهای گذشته فکر کنه. وقتی جوون بود خوب بود. ولی حالا پیر شده. فراموش میکنه …”. میخندید ولی احساس خوشحالی نمیکرد.
کالب تان هفتاد ساله بود. عکسهای رقص شیری چینی روی دیوارهای کافهاش بود. یک زمانهای رقاص شیر بود. با بهترینها میرقصید. بهترین بود. همه اینطور میگفتن. سالها قبل همه میخواستن مرد چابک تان براشون رقص شیر بکنه. این رقص مورد علاقهشون بود و تان میتونست بهتر از هر کس دیگهای برقصه.
در سال نویِ چینیها رقاص مورد علاقهی همه بود. زیر سر یک شیر چینی بزرگ که از کاغذ ساخته شده بود میرقصید. پاهاش رو سریع و به شکل زیبایی حرکت میداد و همه دوست داشتن.
بعد، بعد از رقص، حرکات نبرد و مبارزه انجام میداد. اون حرکات هم شبیه رقص بودن.
کالب تمام حرکات رو دوست داشت. ولی بیشتر مبارزاتی که انجام میداد، در سرش بودن. به مبارزه فکر میکرد، ولی اغلب مبارزه نمیکرد. در واقع میتونست با دستها و پاهاش مبارزه کنه. ولی زیاد مبارزه نمیکرد. فقط یک یا دو بار. این برای کالب کافی بود. ترجیح میداد برقصه. واقعاً از مبارزه با آدمها خوشش نمیومد. ولی دوست داشت در موردش حرف بزنه.
حالا هم دوست داشت این کار رو بکنه- در مورد روزهای گذشته حرف بزنه. کافه کسب و کارش بود ولی تنها کاری که کالب میخواست بکنه، حرف زدن بود. هر چه پیرتر میشد، شنواییش بدتر میشد و صداش بلندتر.
کالب با هر کسی که میخواست گوش بده، حرف میزد. گاهی وقتی مردم واقعاً نمیخواستن گوش بدن هم حرف میزد. مِیمِی میدونست بیشتر حرفهایی که کالب میزنه، حقیقت نداره. ولی کالب همه رو باور داشت. بیشتر از کسب و کارش براش واقعیت داشت. برای کالب کافهاش فقط مکانی بود که میتونست داستانهاش رو تعریف کنه. ولی مِیمِی میدونست به کافه نیاز دارن. پول کافی برای زندگیشون رو از اونجا در میآوردن.
گاهی کالب با بچههایی که علاقهمند بودن، رقص شیر انجام میداد. کُند بود، ولی متوجه میشدی یک زمانهایی چقدر خوب بوده. همهی بچهها دوست داشتن پیرمرد رو ببینن. چیزی از روزگاران گذشته بود. آدمهای زیادی مثل اون دور و بر نبود.
سال نوی چینیها همیشه زمان شلوغی برای همه بود. یکی از چندین بار کم در سال بود که کافه درآمد خوبی داشت. مِیمِی در سال نو بیشتر از هر وقت دیگهای کار میکرد. امسال واقعاً میخواست کالب بهش کمک کنه. نمیتونست همهی کارها رو خودش انجام بده.
گاهی آدمها بعد از اینکه زیادی منتظر غذاشون میموندن، از کافه میرفتن. تنها کاری که کالب انجام میداد، حرف زدن بود. آدمها قهوه و ناهارشون رو میخواستن، نه داستانهای کالب رو.
سال نوی چینیها زمان مورد علاقهی کالب بود. آدمهای زیادی بودن که به داستانهاش گوش بدن. گاهی رقاصان شیر دیگهای به کافه میومدن. بعد وقتی براشون تعریف میکرد چطور میرقصید و البته چطور میتونست بهتر از هر کس دیگهای برقصه، با خوشحالی فریاد میکشید.
کالب به طرف میزی پر از توریستهای خسته داد زد: “میدونید دوستان من، همش مربوط به نحوهی حرکتتون هست. دایرهوار، مثل یک چرخ، اینطوری …”. بعد کالب در حالی که دستهاش رو جلوش گرفته، میچرخید. دستهاش صاف رفت به طرف مِیمِی و چیزی که تو دستش بود.
غذا برای میز پر از توریست کنار کالب بود. همه چیز ریخت روی زمین. میمی هر کاری از دستش بر میومد انجام داد تا به توریستها کمک کنه، ولی اونها رفتن. آدمهای دیگه هم رفتن. برای اولین بار، کالب ساکت شد و به مِیمِی کمک کرد.
میمی ناراحت بود.
میمی اون شب به شوهرش گفت: “این درست نیست! وقتی داستانهات رو تعریف میکنی، همهی کارها رو من انجام میدم! کار زیادی برای من و هنری هست.”
هنری آشپز بود. همچنین تنها پسرشون بود. همه چیز رو اون میپخت. خیلی خوب بود ولی کار زیادی در آشپزخانه داشت. نیاز داشت یک نفر کمکش کنه.
هنری رویای داشتن کافهی خودش رو داشت. چهل ساله شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود. زنی نداشت که بهش کمک کنه. نوهای نداشتن که کارهای کوچیک رو انجام بده. پول کافی نداشتن تا برای کمک پرداخت کنن.
هنری کمی شبیه پدرش بود. رویاهای خودش رو داشت، ولی رویاهایش رو دربارهی کافه برای خودش نگه میداشت، در سرش. همیشه وقتی کار میکرد، در دوردستها بود.
ولی حالا هنری خواب بود. نمیتونست صدای فریاد پدر و مادرش رو بشنوه. نمیتونست بشنوه که کالب میگه ساکت باشه. نمیتونست ناراحتی توی صدای مادرش رو بشنوه. تنها چیزی که هنری میشنید صدای آشپزی در رویاهاش بود.
کلمات گُنگ خی فا چایی با حروف قرمز و زرد همه جای سنگاپور نوشته شده بودن. این “سال نو مبارک” چینیها بود. گاهی دوستان قدیمی کالب و میمی این موقعها در کافه هنگ بائو میذاشتن. هنگ بائو کیسههای قرمز کوچیکی هستن که معمولاً توشون پول هست. آدمها همیشه در سال نوی چینیها این کار رو انجام میدادن.
گاهی آدمها پول میذاشتن و گاهی نه. ولی همیشه چیزی میذاشتن. دوستان فقیرتر به جای پول پرتغال میذاشتن. پرتقالها خوششانسی میآوردن. ولی میمی وقتی پول میگرفتن خوشحال میشد. همیشه به پول نیاز داشتن. امسال پرتقال زیادی گرفتن.
هنری و میمی میخواستن کافه در این سال نو خوب کار کنه. هنری سخت کار میکرد. غذای خوب بیشتری نسبت به معمول میپخت. آدمهای زیادی به کافه می اومدن. و کالب نمیتونست با همشون حرف بزنه. میمی زیاد لبخند میزد. مشغول بود، ولی خوشحال بود. شاید گذشته از همهی اینها کسب و کار داشت بهتر میشد.
این بار کالب سعی کرد کمک کنه. قهوه و غذا میبرد سر میزها. وقتی کار میکرد لبخند میزد. ولی بعد یک پدر جوان با بچههاش درباره عکسهای رقص شیر روی دیوارها سؤال کرد. کالب دست از کاری که میکرد برداشت. شروع به حرف زدن کرد. میمی صداش رو شنید، ولی نتونست جلوش رو بگیره. خیلی مشغول بود. میخواست کالب قبل از اینکه کار احمقانهای بکنه، برگرده سر کارش.
اوایل بعد از ظهر بود و آدمهای گرسنهی زیادی در کافه بودن. گرم بود. ولی جلوی باریدن بارون رو نگرفت. بارون یکباره شروع به باریدن کرد. ریخت و ریخت روی سقف کافه و صدای بلند و سنگینی ایجاد کرد. آدمهای بیشتری اومدن توی کافه. میخواستن زیر بارون نباشن و چیزی بخورن و بنوشن. کالب خوشحال بود.
میتونست وقتی آدمها منتظر بند اومدن باران بودن، داستانهاش رو تعریف کنه. میتونستن وقتی ناهارشون رو میخوردن، از یک داستان خوب لذت ببرن. چرا که نه؟ فکر میکرد برای کسب و کار خوبه.
یک پدر جوون و دو تا بچهی کوچیکش وقتی کالب حرف میزد، گوش دادن. و کالب حرف زد. و حرف زد. داشتن گرسنه میشدن. کالب شروع به نشون دادن حرکات شیر کرد.
برقص. کالب با صدای بلند بهشون گفت: “میچرخی، مثل یک چرخ- میبینی؟” دستهاش جلوش حرکت میکردن. پاهاش هم حرکت میکردن. آدمها بهش نگاه میکردن. همه نمیدونستن چیکار داره میکنه. فقط براشون عجیب به نظر میرسید. و باران تمام مدت به سنگینی میبارید.
تا این موقع کافه پر از آدم شده بود و همهی میزها پر شده بودن. بعضیها سر پا ایستاده بودن. فقط میخواستن زیر بارون نباشن. جای زیادی نبود که میمی کارش رو انجام بده. وقتی بیرون بارون میبارید، آدمها حرف میزدن و از اوقاتشون لذت میبردن.
بعد مرد جوان بزرگی راهش رو به داخل کافه باز کرد. کت بزرگی پوشیده بود و خیلی خیس شده بود. دست راستش زیر کتش بود و کیسهای در دست چپش بود. کیسهی مسافرتی بود- از اون کیسههایی که توریستها برای گذاشتن پاسپورت و پولشون استفاده میکردن.
مرد به نظر ترسیده بود و تمام مدت اطرافش رو نگاه میکرد. اشتباهی به میزی خورد. مرد سر میز مجله میخوند.
مردی که مجله میخوند با صدای عصبانی گفت: “هی، جلو پاتو نگاه کن!” ولی مرد درشت دستش رو از زیر کتش بیرون آورد. چاقوی خطرناکی در دستش داشت. چاقو رو جلوی صورت مردی که مجله میخوند گرفت.
داد زد: “دهنتو ببند! این چاقو رو میبینی! چیزی رو شروع نکن!”
وقتی مرد جوون صحبت میکرد، با چاقو برگشت. حالا داشت با همه در کافه حرف میزد. به نظر ترسیده بود. خطرناک به نظر میرسید. آدمها وسایلشون رو گذاشتن زمین و بهش نگاه کردن. همه ترسیده بودن. همچنان که باران میبارید، کافه ساکت بود.
کالب با صدای بلندی گفت: “بله، پاها هم- درست مثل یک چرخ!” وقتی حرف می زد، برگشت و پاش سریع توی هوا حرکت کرد. پاش به دست مرد درشت خورد و چاقو رفت رو هوا.
مرد جوان فریاد زد: “چرا ای پیرمرد احمق!” کالب لبخند زد. حرکات مبارزهی دوران قدیمش رو به خاطر آورد. در عرض یک دقیقه مرد جوان روی زمین بود. یک نفر از موبایل استفاده کرد تا به پلیس زنگ بزنه. کمی بعد پلیس رسید و مرد جوون رو زیر بارون برد.
چند دقیقه بعد بارون بند اومد.
روزنامهها روز بعد پر از این داستان بودن. مرد چابک تان، یک بار دیگه در خبرها بود. مرد جوون دزد بود. کیسهای که همراهش داشت مال یک توریست بود. و به همین دلیل هم دویده بود توی کافه. نمیخواست پلیس پیداش کنه.
پدر جوون در گزارش روزنامه گفت: “ولی از مرد چابک تان خبر نداشت. همه چیز رو با دو تا بچهام دیدم. اون فقط پاش رو تو هوا تکون داد و بعد چاقو پرواز کرد. درست مثل جکیچان در فیلمها بود. بچهها هرگز فراموشش نمیکنن. اون عالی بود!”
بعد از اون هانگ بائوی زیادی برای کالب و میمی رسید. توی همشون پول بود. این بار پول زیادی بود.
با این پول میمی یک نفر رو پیدا کرد تا در کافه بهش کمک کنه. اسمش الیزابت بود و آشپز بود. الیزابت و هنری با هم خوب کار کردن.
آدمها از کالب میخواستن رقص شیر رو به بچهها آموزش بده. بنابراین حالا تمام مدت این کار رو میکنه. بابتش پول هم میگیره. دیگه در کافهاش کار نمیکرد- کافه رو به هنری و میمی سپرده بود. ولی خوشحال بود.
هنری و الیزابت یک سال بعد ازدواج کردن. مرد چابک تانِ مشهور، رقص شیر رو اون روز انجام داد. حالا خیلی چابک و فرز نبود. ولی برای کسی مهم نبود. “مثل چرخ بچرخ” وقتی با بچهها میرقصید، خندید. “مثل چرخ … “
متن انگلیسی فصل
Quick Man Tan
Everybody called him ‘Quick Man Tan when he was a young man. That was a long time ago. Now people called him by his real name - Caleb Tan.
Caleb liked to talk about the old days. He talked to anybody who was interested. He told them that when he was younger he could catch a fly in his hand.
That was how quick he was. Sometimes tourists came to his cafe for coffee or maybe some chicken with rice. When they had a meal was best. Then Caleb had more time to tell them how quick he once was. ‘I was the best,’ he told them. And, just to show them, he moved his hands in the air. He moved like the fighters in kung-fu films.
‘Nobody could fight like me,’ he always said. ‘I was the best in Singapore.’ But he wasn’t very quick now. He still knew what to do, but he was slower.
Usually, people smiled at him and finished their chicken with rice. But sometimes someone told Caleb he was a stupid old man. At those times he went back into the kitchen and May May, his wife, talked to them.
‘Please don’t mind my husband,’ she laughed to them. ‘He just likes to think of the old days. He was good when he was young. But he’s old now. He forgets.’ She laughed, but she didn’t feel happy.
Caleb Tan was seventy years old. He had photographs of the Chinese Lion Dance all over the walls of his cafe. He was once a lion dancer himself. He danced with the best. He was the best. Everyone said so. Years ago, everybody wanted Quick Man Tan to dance the Lion Dance for them. It was their favourite dance and Caleb could dance it better than anybody else.
At Chinese New Year he was everybody’s favourite dancer. He danced under a big Chinese Lion’s head made of paper. He moved his feet in a quick and beautiful way that everybody loved.
Then, after the dance, he did some fight moves. They looked like dances, too.
Caleb loved all the moves. But most of the fighting he did was in his head. He thought about fighting but he didn’t often fight. He really could fight with his hands and feet. But he didn’t fight very often. Only once or twice. That was enough for Caleb. He preferred to dance. He didn’t really like fighting people. But he did like talking about it.
That was what he liked to do now - talk about the old days. The cafe was his business but all Caleb wanted to do was talk. As he got older, his hearing got worse and his voice got louder.
Caleb talked to anybody who wanted to listen. Sometimes he talked when people didn’t really want to listen. May knew that most of the things he said were not true. But Caleb believed it all. It was more real to him than his business was. To Caleb, his cafe was just a place where he could tell stories. But May May knew they needed the cafe. It made them just enough money to live on.
Sometimes Caleb did a Lion Dance with children who were interested. He was slow, but you could see how good he once was. All the children liked to see the old man. He was something from the old days. There were not many like him around now.
Chinese New Year was always a busy time for everybody. It was one of the few times of the year when the cafe could do good business. May May worked more than ever at New Year. This year she really wanted Caleb to help her. She couldn’t do everything.
Sometimes people left the cafe after waiting too long for their food. All Caleb did was talk. People wanted their coffee and lunch, not his stories.
For Caleb, Chinese New Year was his favourite time. He had lots of people to listen to his stories. Sometimes other Lion Dancers came to the cafe. Then he shouted with happiness as he told them how to dance; And, of course, how he could dance better than anybody else.
‘You see, my friends,’ called out Caleb to a table full of bored tourists, ‘it’s all in the way you move. Like a circle, like a wheel - like this.’ And Caleb then turned round with his hands in front of him. His hands went right into May May and what she was carrying.
The food was for a table full of tourists next to him. Everything fell to the floor. May May did her best to help the tourists but they left. Other people left, too. For once, Caleb was quiet and helped her.
May May was unhappy.
‘It’s not right’ May May told her husband that night. ‘While you tell your stories I do all the work! There is too much for me and Henry to do.’
Henry was the cook. He was also their only son. He cooked everything. He was very good, but he had a lot to do in the kitchen. He needed someone to help him.
Henry dreamed of having the cafe to himself one day. He was already forty years old and still not married. There was no wife to help. There were no grandchildren to do little jobs. There was not enough money to pay for help.
Henry was a little like his father. He had his dreams. But he kept his dreams about the cafe to himself. In his head, he was always far away while he worked.
But now Henry was asleep. He couldn’t hear his parents shouting. He couldn’t hear Caleb tell May May to be quiet. He couldn’t hear the hurt in his mother’s voice. All Henry could hear was the sound of cooking in his dreams.
The words Gong Xi Fa Chai were written in red and yellow letters all over Singapore. This was Chinese for ‘Happy New Year’. Sometimes old friends of Caleb and May May left hong bao in the cafe at this time. Hong bao are little red bags, usually with money inside. People always did this at Chinese New Year.
Sometimes people left money, sometimes not. But they always left something. Poorer friends left oranges in place of money. Oranges are lucky. But May May was pleased when they got money. They always needed money. This year they got a lot of oranges.
Henry and May May wanted the cafe to do well this New Year. Henry worked very hard. He cooked more good food than he usually did. Lots of people came to the cafe. And Caleb couldn’t talk to all of them. May May smiled a lot. She was busy but she was happy. Maybe business was getting better after all.
This time, Caleb did try to help. He brought coffee and food to the tables. He smiled as he worked. But then a young father with his children asked about the Lion Dance photographs on the walls. Caleb stopped what he was doing. He started to talk. May May heard him but she couldn’t stop him. She was too busy. She wanted Caleb to get back to work before he did anything stupid.
It was early afternoon and there were lots of hungry people in the cafe. It was hot. But that didn’t stop the rain. The rain started all at once. It came down and down on the roof of the cafe and made a loud, heavy sound. More people came in. They wanted to get out of the rain and have something to eat or drink. Caleb was happy.
He could tell his stories while people stayed out of the rain. They could enjoy a good story while they ate their lunch. Why not? He thought it was good for business.
A young father and his two small children listened as Caleb talked. And talked. And talked. They were getting hungry. Caleb started to show them moves from the Lion
Dance. ‘You turn, like a wheel - see’ Caleb told them in a loud voice. His hands moved in front of him. His feet moved, too. People were looking at him. Not all of them knew what he was doing. It just looked strange to them. And all the time the heavy rain fell.
By this time the cafe was full of people and all the tables were full. Some people were standing. They just wanted to be out of the rain. There wasn’t much room for May May to do her work. People were talking and enjoying themselves while the rain fell outside.
Then a large young man pushed his way into the cafe. He was wearing a big jacket and he was very wet. His right hand was under his jacket and a bag was in his left hand. It was a travel bag - the kind tourists use to put passports and money in.
The man looked afraid and he looked around him all the time. By mistake he pushed against a table. The man at the table was reading a magazine.
‘Hey, watch where you’re going’ said the man with the magazine in an angry voice. But the large young man brought his hand out from under his jacket. He had a dangerous-looking knife in it. He held the knife against the face of the man with the magazine.
‘You just shut your mouth’ he shouted. ‘See this knife! Don’t start anything!’
As the young man spoke he turned around with the knife. He was talking to everybody in the cafe now. He sounded afraid. He looked dangerous. People put down their things and looked at him. They were all afraid. The cafe went quiet as the rain fell.
‘Yes, feet too - just like a wheel’ said Caleb in a loud voice. He turned as he spoke and his foot moved quickly up into the air. His foot hit the big man’s hand and the knife flew up into the air.
‘Why, you stupid old man’ the young man shouted. Caleb smiled. He remembered his old fighting moves. In a minute the young man was on the floor. Somebody used a mobile phone to call the police. Soon they arrived and took the young man away in the rain.
A few minutes later the rain stopped.
The newspapers were full of the story the next day. ‘Quick Man Tan’ was once more in the news. The young man was a robber. The bag he had with him was a tourist’s. That was why he ran to the cafe. He didn’t want the police to find him.
‘But he didn’t know about “Quick Man Tan”,’ said the young father in the newspaper story. ‘I saw it all with my two children. He just moved his foot in the air and then the knife flew away! He was just like Jackie Chan in the films! The children will never forget this. He was great!’
There were lots of hong bao for Caleb and May May after that. All of them had money inside. There was a lot of money this time.
With the money, May May found somebody to help with the cafe. Her name was Elizabeth and she was a cook. Elizabeth and Henry worked very well together.
People asked Caleb to teach the Lion Dance to children. So that’s what he did all the time now. He got paid for it, too. He didn’t work at his cafe any more - he left that to Henry and May May. But he was happy.
Henry and Elizabeth got married a year later. The famous ‘Quick Man Tan’ did the Lion Dance on that day. He wasn’t quite so quick now. But nobody minded that. ‘Turn like a wheel,’ he laughed while he danced with the children. ‘Like a wheel.’