مرد ریکشا

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: بازی های دایره ای / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مرد ریکشا

توضیح مختصر

پسری که درس‌هاش در مدرسه خیلی خوبه، پدر فقیری داره …

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

مرد ریکشا

گرگوری لیم فقط ۱۳ ساله بود، ولی بهترین دانش‌آموز کلاسشون بود. همه‌ی معلم‌هاش می‌گفتن درسش خیلی خوبه. میگفتن سنگاپور به جوان‌هایی مثل اون نیاز داره. خیلی خوب پیشرفت میکنه.

ولی گرگری در ورزش خیلی خوب نبود. بد نبود، ولی خوب هم نبود. مهم نبود. زیاد مهم نبود. باهوش بود، ولی قوی نبود.

پدر گرگوری، توماس لیم، مردی قوی، خیلی قوی بود و پسرش رو دوست داشت. هیچ پدری نمیتونه بهتر از این نسبت به پسرش احساسات داشته باشه. همیشه به تنها فرزندش فکر می‌کرد. توماس ریشکا می‌روند و در روز ساعات زیادی کار می‌کرد. آدم‌ها رو با دوچرخه‌ی ریشکای سه چرخش به اطراف می‌برد. دوچرخه یک صندلی دو نفره رو پشتش میکشید.

یک جور چتر بزرگ در پشت داشت. می‌اومد روی صندلی تا از چشم‌های آدم‌ها در مقابل آفتاب محفاظت کنه. توماس اغلب دو و گاهی سه نفر سوار ریشکاش می‌کرد. در آفتاب گرم زیر چتر می‌نشستن و توماس اونها رو می‌گردوند.

گاهی راننده‌های تاکسی از دستش عصبانی میشدن، برای اینکه ریشکا کند بود. رانندگان تاکسی همچنین دوست نداشتن توماس مشتری رو از اونا بگیره. ولی حالا دیگه زیاد این اتفاقات نمیفته. سال‌ها قبل مردم از ریشکا زیاد استفاده می‌کردن. ولی این روزها معمولاً آدم‌ها تاکسی می‌خوان، چون سریع‌تر هست. ریشکاها برای بیشتر مردم خیلی کند هستن.

فقط توریست‌ها در تعطیلات از اونها استفاده می‌کنن. و گاهی آدم‌های پیری که دوست دارن روزگاران گذشته رو به خاطر بیارن. توماس اغلب مجبور بود شب‌ها خوب کار کنه تا پول کافی برای گذران زندگی به دست بیاره.

مادر گرگوری، آنیتا، هم وقتی در مغازه ماهی‌فروشی کار می‌کرد، دوست داشت به پسرش فکر کنه. هر بار ماهی تمیز میکرد یا یک کیلو میگو می‌ریخت تو کیسه به تنها فرزندش فکر می‌کرد. این همه کار سخت و بوی ماهی روی پوستش برایش اهمیتی نداشت. همه‌ی این کارها رو برای پسرش انجام می‌داد. پولی که از کار آنیتا در مغازه‌ی ماهی‌فروشی به دست می‌اومد، بهشون کمک می‌کرد تا پول وسایل مدرسه‌ی گرگوری رو بدن.

بله، زندگی سختی برای توماس و آنیتا بود و هر کاری که انجام می‌دادن برای پسرشون بود. گرگوری شغل خوبی به دست می‌آورد و وقتی پیر می‌شدن از اونها مراقبت می‌کرد.

گرگوری با اتوبوس به مدرسه می‌رفت. از اتوبوس متنفر بود، درحالیکه دانش‌آموزان دیگه با تاکسی یا ماشین به مدرسه می‌اومدن. دانش‌آموزان پولدار با مرسدس جدید پدرشون یا تاکسی‌های راحت می‌اومدن. گرگوری بهترین دانش‌آموز بود، ولی دیگران پول داشتن. گرگوری اینطور به قضیه نگاه می‌کرد.

اونها لباس‌های نوی جدید داشتن. اونها بازی‌های کامپیوتری می‌کردن. اونها هر وقت دلشون می‌خواست در رستوران‌های فست‌فود گرونقیمت همبرگر می‌خوردن.

و همه می‌دونستن پدر و مادر گرگوری فقیر هستن. گرگوری بیشتر از هر چیز از این متنفر بود. همه میدونستن پدرش ریشکا داره. همه پدرش رو دیده بودن که زیر آفتاب گرم توریست‌ها رو میگردونه. ممکن بود شغلی بدتر از این وجود داشته باشه؟ چرا، رانندگی یک تاکسی قدیمی بهتر از روندن یک ریشکا بود!

گرگوری تنها شخص از خانواده‌ی فقیر نبود. دانش‌آموزان زیاد دیگه‌ای هم پدر و مادری داشتن که هر دو کار می‌کردن. ولی پدرهاشون شغل‌های بهتری نسبت به پدر گرگوری داشتن. زیر آفتاب گرم کار نمی‌کردن و لباس‌های خوب می‌پوشیدن. هر ماه حقوق می‌گرفتن.

گرگوری پدرش رو دوست داشت. میدونست چقدر سخت کار میکنه. فقط ای کاش پدرش شغل دیگه‌ای داشت. گرگوری دانش‌آموز شاگرد اول بود. ولی پدرش راننده ریشکای فقیری بود. این درست نبود.

نه، گرگوری هرگز کار پدرش رو فراموش نمی‌کرد. ولی اغلب می‌خواست فراموش کنه.

توماس وقتی ریشکاش رو از تپه بالا می‌کشید، با خودش گفت: “آیو!” دو تا توریست سنگین پشت نشسته بودن و جاده امروز پر بود. روز ملی بود، تعطیلات در سنگاپور. خیلی شلوغ بود و همه مهمونی داشتن. آدم‌ها در خیابان‌ها بودن. رنگ‌های سفید و قرمز سنگاپور همه جا بود.

زمان خوبی برای کار برای توماس بود. ماشین‌ها در خیابان‌های شلوغ کند بودن. یکی از چندین بار کمی بود که ریشکای توماس میتونست سریع‌تر از ماشین باشه. زمان خوبی برای پول درآوردن بود ولی کار سختی بود. هر چی بشه دیگه جوون نبود.

دو تا توریستش میخواستن هتل رافلس مشهور رو ببینن. مکان مورد علاقه‌ی توریست‌ها بود. اون روز هتل یک مهمان دیگه هم داشت- یک هنرپیشه‌ی سینمای زیبا و خیلی مشهور به اسم دیانا تروی.

در سنگاپور فیلم می‌ساختن. روز تعطیل دیانا از فیلمبرداری بود و می‌خواست استراحت کنه. ولی طرفداران زیادی داشت که میخواستن ببیننش. همه میدونستن دیانا در هتل رافلس میمونه.

خیابان بیرون هتل خیلی شلوغ بود. آدم‌ها برای روز ملی و همچنین برای دیدن ستاره‌ی سینمای مورد علاقه‌شون اونجا بودن. صدها نفر جلوی ورودی هتل بودن. همه می‌خواستن دیانا تروی رو ببین.

طرفداران خوشحال بودن، ولی بعد از مدتی احساس ناراحتی کردن. آفتاب گرم بود و حرکت کردن برای آدم‌ها آسون نبود. آدم‌های خیلی زیادی اونجا بودن. همه‌ی تاکسی‌هایی که به هتل می‌اومدن به خاطر جمعیت آروم حرکت می‌کردن. هنوز اوایل بعد از ظهر بود. گرم‌ترین زمان روز بود.

توماس می‌تونست با سرعت زیادی به هتل برسه. راهش رو از کوچه پس کوچه‌های سنگاپور بهتر از هر کس دیگه‌ای می‌شناخت. تمام مسیرهای میانبری که ماشین‌ نمی‌تونست رد بشه رو میشناخت. و برای ریشکا آسون‌تر بود که از میان آدم‌های زیاد رد بشه. ماشین‌ها خیلی کند بودن. توماس همیشه با صدای بلند داد می‌زد تا آدم‌ها بدونن داره میاد.

ریشکا بیرون هتل رافلس ایستاد و دو تا توریست پیاده شدن. اونها هم می‌خواستن دیانا تروی رو ببینن. همه جا پر از دوربین و آدم‌های زیاد بود! دو تا توریست دوربین‌هاشون رو در آوردن و توماس خداحافظی کرد.

داشت میرفت که دیانا تروی اومد جلوی پنجره. همه همدیگه رو هل دادن تا برن جلو و بهتر ببینن. آدم‌ها خیلی نزدیک هم بودن. دیانا تروی لبخند زد و به طرفدارانش دست تکون داد و اونها هم متقابلاً داد زدن.

بعد توماس چیزی جلوی جمعیت دید. زنی داشت با صدای بلند داد میزد و کمک می‌خواست. ولی چرا؟ بعد دلیلش رو فهمید. زن سعی می‌کرد جلوی افتادن یک دختر جوان رو بگیره. با وجود این همه آدم دور و برش کار آسونی نبود.

دختر حدوداً ۱۲ ساله بود. هم زن و هم دختر شبیه توریست‌ها بودن‌.

زن داد زد: “دخترم! یه زنبور سرخ نیشش زده! لطفاً کمکم کنید! سریعاً نیاز به دکتر داره!” آدم‌های دور و برش فریاد زدن. همه می‌دونستن زنبورهای سرخ سنگاپور خیلی خطرناک هستن.

زنبورهای سرخ می‌تونن بچه‌ها و پیرها رو بکشن. همه وقتی حشره‌ی بزرگ مشکی و زرد رو می‌بینن می‌ترسن.

ولی نزدیک‌ترین بیمارستان خیلی دور بود. زن نمیتونست بچه‌ی بیمار رو بغل کنه و تو خیابون‌ها بره. وقتی خیابون‌ها به این شلوغی بودن، قطعاً نمی‌تونست. یک تاکسی در این جمعیت خیلی کند بود. ولی توماس می‌دونست چیکار کنه.

گرگوری لیم خیلی خوشحال بود. به صفحه‌ای از روزنامه‌ی استریتس تایم، بزرگ‌ترین روزنامه‌ی سنگاپور، نگاه میکرد. دانش‌آموزان زیادی نگاهش می‌کردن. صفحه‌ی روزنامه روی دیوار مدرسه بود.

وقتی دانش‌آموزان گزارش روزنامه‌ی روی دیوار رو میخوندن، گرگوری لبخند زد. درباره پدرش می‌خوندن.

پدرش، راننده‌ی ریشکا.

متن انگلیسی فصل

The Trishaw Man

Gregory Lim was only thirteen years old, but he was the best student in his class. All his teachers said he was doing very well. ‘Singapore needs young people like him,’ they said. ‘He’ll go far.’

But Gregory wasn’t very good at sport. He wasn’t bad but he wasn’t good. It wasn’t important. Not really. He was intelligent but he wasn’t strong.

Gregory’s father, Thomas Lim, was strong, very strong, and he loved his son. No father could feel better about his son than Thomas did. He was always thinking about his only child. Thomas drove a trishaw and he worked for many hours a day. He drove people around on a three-wheeled trishaw bicycle. The bicycle pulled a seat for two people.

It had a kind of big umbrella at the back. This went over the seat to keep the sun out of people’s eyes. Thomas often had two or sometimes three people in his trishaw. They sat under the umbrella while he pulled them around in the hot sun.

Sometimes taxi drivers got angry with him because the trishaw was slow. The taxi drivers also didn’t like Thomas taking business away from them. But that didn’t happen so often now. Years ago people used trishaws a lot. But people these days usually wanted taxis because they were quicker. Trishaws were too slow for most people.

Only tourists on holiday used them. And, sometimes, old people who liked to remember the old days. Thomas often had to work well into the night to make enough money to live on.

Gregorys mother, Anita, liked to think of her son as she worked at a fish shop. Every time she cleaned a fish or put a kilo of prawns in a bag she thought of her only child. She didn’t mind all the hard work and the smell of the fish on her skin. It was all done for her son. The money from Anitas job at the fish shop helped to pay for Gregory’s school things.

Yes, it was a hard life for Thomas and Anita, and everything they did was for their son. Gregory was going to get a good job and look after them when they were old.

Gregory went to school by bus. He hated it when other students arrived at school in taxis or cars. The rich students came in their fathers’ new Mercedes or comfortable taxis. He was the best student but it was the others who had money. That’s how Gregory saw it.

They were the ones with nice new clothes. They played computer games. They ate hamburgers at expensive fast food restaurants when they wanted to.

And everybody knew his parents were poor. That’s what Gregory hated most. They all knew his father drove a trishaw. Everybody saw his father pulling tourists around in the hot sun. Could there ever be a worse job than that? Why, driving an old taxi was better than driving a trishaw!

Gregory wasn’t the only one from a poor family. Many other students also had two working parents. But their fathers had better jobs than his father. They didn’t work in the hot sun and they wore nice clothes. They got paid every month.

Gregory loved his father. He knew how hard he worked. If only his father had a different job. Gregory was an ‘A’ student! But his father was a poor trishaw driver. It was all wrong.

No, Gregory never forgot what his father did. But he often wanted to.

‘Ayuh’ said Thomas to himself as he pulled the trishaw up a hill. There were two heavy tourists in the back and the roads were full today. It was National Day - a holiday in Singapore. It was very busy and everybody was having a party. People were out in the streets. The red and white colours of Singapore were everywhere.

It was a good time for business for Thomas. Cars were slow on the busy roads. This was one of the few times that Thomas’s trishaw could be quicker than a car. It was a good time to make money but it was hard work. After all, he wasn’t getting any younger.

His two tourists wanted to see the famous Raffles Hotel. It was a favourite place for tourists. On that day there was another visitor to the hotel - a beautiful and very famous film star called Dianne Troy.

She was making a film in Singapore. Dianne was having a day off from filming and wanted to rest. But she had lots of fans who wanted to see her. Everybody knew Dianne Troy was staying at Raffles.

The street outside the hotel was very busy. People were there for National Day and also to see their favourite film star. There were hundreds of people all around the front of the hotel. They all wanted to see Dianne Troy.

The fans were happy but after a time they felt uncomfortable. The sun was hot and it wasn’t easy for people to move. There were just too many people there. All the taxis coming to the hotel moved slowly because of the crowd. It was still early in the afternoon. The day was at its hottest.

Thomas could get to the hotel quite quickly. He knew his way around Singapore better than almost anybody. He knew all the shortest ways that cars were too big to use. And it was easier for a trishaw to move through lots of people. Cars were much slower. Thomas always called out in a loud voice to let people know he was coming.

The trishaw stopped outside Raffles Hotel and the two tourists got out. They wanted to see Dianne Troy too. There were cameras everywhere; And so many people! The two tourists took out their cameras and Thomas said goodbye.

He was about to go when Dianne Troy came to the window. Everybody pushed to the front to get a better look. All the people were very close together. Dianne Troy smiled and waved to the fans and they shouted back.

Then Thomas saw something at the front of the crowd. A woman was calling loudly for help. But why? Then he saw why. The woman was trying to stop a young girl from falling. It wasn’t easy with all those people around them.

The girl was about twelve years old. Both the woman and the girl looked like tourists.

‘My daughter’ the woman shouted. ‘A hornet stung her! Please help me. She needs a doctor quickly!’ There were shouts from the people around her. They all knew that hornets in Singapore are very dangerous.

Hornets can kill children or old people. Everybody is afraid when they see the big black and yellow insects.

But the nearest hospital was far away. The woman couldn’t walk through the streets carrying the sick child. Certainly not when the streets were as busy as this. A taxi was too slow in these crowds. But Thomas knew what to do.

Gregory Lim felt very pleased. He was looking at a page from The Straits Times, Singapore’s biggest newspaper. Lots of students were looking at it. The page was up on the school wall.

Gregory smiled as the students read the newspaper story on the wall. That was his father they were reading about.

His father, the trishaw driver.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.