سرفصل های مهم
سکان روی دیوار
توضیح مختصر
مردی خیلی به گذشتهی خانوادهاش علاقهمنده، و میخواد سکانی که بخشی از تاریخ خانوادهاش هست رو بخره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
سکان روی دیوار
“خوب، فقط نگاهی به این سکان بنداز!” ارل کوپر به زنش، کندی، گفت. “باید خیلی قدیمیتر از هر چیزی که در خونه داریم، باشه.”
وقتی ارل کوپر سفر میکرد، همیشه به خونه فکر میکرد. ولی ساختمانهای قدیمی واقعی زیادی در تگزاس وجود نداشت. حالا در پرتسماوس بود، در جنوب انگلیس. ارل میدونست پرتسماوس یکی از بهترین مکانها برای دیدن کشتیهای قدیمیه. ارل وسایل قدیمی رو دوست داشت. در میخونهای میموندن که خیلی نزدیک دریا بود. میتونستن کشتیهای زیادی رو از میخونه ببینن- به همین دلیل هم دوستش داشتن.
ارل داشت به دیوار بیرون میخونه نگاه میکرد. اسم میخونه قوی پیر، روی دیوار نوشته شده بود. کنار اسم، یک سکان کشتی چوبی بود و در وسط سکان اسم یک کشتی بود، قوی اچاماس. سکان قدیمی بود، ارل میتونست این رو بگه. و اونجا درست بالای سرش بود.
قوی پیر صدها ساله میشد. ارل این رو میدونست، چون در تابلوی کنار سکان این طور نوشته شده بود. نوشته بود در گذشته ملوانان قبل از اینکه برن دریا از میخونه استفاده میکردن. حالا میخونه غذا و نوشیدنی به توریستها میفروخت. اونها وقتی غذاشون رو میخوردن، کشتیها رو تماشا میکردن و به صدای پرندگان دریا گوش میدادن.
ارل کوپر ۶۰ ساله بود و هر دو بچههاش، ماریلو و ارل جونیر، خودشون پدر و مادر بودن. ارل دیگه کار نمیکرد. به اندازهی کافی پول داشت. بیشتر از حد کافی.
دوباره به تابلو نگاه کرد. تابلو بهش میگفت چطور قسمتهای قدیمی میخونه از سال ۱۳۵۰ هستن. البته میخونه حالا بزرگتر شده بود، ولی کلش قدیمی بود. ارل فکر کرد: “چطور یک مکان میتونه انقدر قدیمی باشه؟” و هنوز مورد استفاده بود.
کندی پرسید: “دوباره ایدههایی به ذهنت میرسه، عسلم؟” همیشه به هم میگفتن: عسلم. “تو و ایدههات! گاهی شبیه یه پسر کوچولویی، توی بزرگسال!”
کندی دوست داشت چنین حرفهایی به ارل بزنه. ولی ارل رو همونطور که بود دوست داشت. شوهرش عاشق این بود که چیزهایی در مورد گذشته بفهمه.
ارل همه چیز رو در مورد فامیلیش - کوپر - میدونست. خانواده اهل پرتسماس بودن- به همین دلیل هم حالا برای تعطیلات رفته بودن اونجا. آخرین کوپتری که در پرتسماس زندگی میکرد، پدر پدربزرگش، بنجامین کوپر بود. بنجامین در سال ۱۸۷۵ و در سن ۱۹ سالگی از پرتسماوس با کشتی سفر کرده بود. میخواست یک آمریکایی ثروتمند بشه.
ثروتمند نشده بود، ولی زندگی خوبی داشت. بنجامین در سال ۱۹۱۹ و ۶۳ سالگی در تگزاس مرد. درست بعد از پایان اولین جنگ جهانی بود. بنجامین منتظر پسرش رالف بود که از اروپا از جنگ برگرده. و درست قبل از مرگ بنجامین رالف به آمریکا برگشت. حالا فقط یک دست داشت، ولی یک زن جدید هم داشت. رالف پدربزرگ ارل بود.
رالف کوپر همیشه چیزهای قدیمی که در اروپا در جنگ دیده بود رو به خاطر میآورد. داستانهای گذشته رو دوست داشت. این عشق به گذشته به بچههاش و به ارل رسیده بود. ارل همیشه نوهی مورد علاقهاش بود. رالف داستانهای زیادی دربارهی انگلیس قدیم برای ارل تعریف میکرد. بچههای دیگه داستانهای کابوی رو از پدربزرگهاشون میشنیدن: ارل داستانهای انگلیس قدیم رو.
ارل رالف رو به خاطر میآورد. با خودش فکر کرد: “و اینجام، جلوی یکی از قدیمیترین ساختمانهایی که در عمرم دیدم ایستادم. نه فقط این، بلکه جایی هستم که پدر پدربزرگم، بنجامین کوپر، از اینجا اومده.”
ارل چیز دیگهای هم میدونست. بنجامین کوپر با یک کشتی به اسم قو به آمریکا رفته بود. در سال ۱۸۷۵ یک کشتی قدیمی بود و ارل فکر میکرد حالا دیگه چیزی از کشتی باقی نمونده. ولی حالا میدونست که چیزی از این کشتی قدیمی به جا مونده و اینجا بود. سکان روی دیوار میخونهی قوی پیر.
ارل میدونست سکان رو میخواد. میخواست با خودش ببره تگزاس. بخشی از تاریخ خانوادهاش بود. حتماً خودش بود.
ارل و کندی اونشب غذای خوب و آبجوی انگلیسی خوب خوردن، و بعد یک خواب شبانه خوب. وقتی ارل صبح بیدار شد، میدونست چیکار کنه. وقتی داشتن صبحانه میخوردن، همه چیز رو به کندی گفت.
“میدونی عسلم، اون سکان کشتی از کشتی قدیمی بنجامین کوپر هست. من اینو میدونم. به همین دلیل هم میخوام ببرمش خونه.”
کندی با لبخند جواب داد: “میفهمم عسلم. ولی اون سکان حالا بخشی از میخونه است.”
ارل با خندهی بلندی گفت: “میدونم! ولی میتونیم بخریمش! نظرت چیه، کندی؟”
خیلی خوشحال به نظر میرسید و همه در مکان صدای خندهاش رو شنیدن. آدمها بهش نگاه میکردن.
کندی پرسید: “ولی عسلم، اگه نخوان بفروشنش چی؟ اگه نخوان کس دیگهای اون سکان کشتی رو داشته باشه، چی؟ هر چی بشه تمام این سالها سکان مال اونها بود. ممکنه خیلی گرون باشه. چیزهایی مثل این رو مفت نمیدن، میدونی.”
ارل جواب داد: “به این هم فکر کردم، عسلم. و با تو موافقم. ولی هر چیز قیمتی داره و من هم پول دارم. هِی، اونها کسب و کار دارن، مگه نه؟ پول رو میفهمن، فقط منتظر باش و ببین.”
بعد از صبحانه ارل خواست تونی تاچر رو ببینه. قوی پیر میخانهی تونی بود. تونی مرد قد کوتاه و لاغری بود با لبخند بزرگ. لباسهای خوب میپوشید و همیشه با آدمهایی که به میخونهاش میومدن رفتار دوستانهای داشت. با توریستهای ثروتمند خیلی صمیمی بود. ماشین اسپرت جگوار قرمزش معمولاً بیرون میخونه بود. چیزی بود که بهش میگفتن “ماشین کلاسیک”- قدیمی و گرون بود.
تونی تاچر ارل رو برد دفترش، وقتی کندی بیرون کنار رودخانه قهوه میخورد. ارل گفت میتونه پول زیادی بابت سکان کشتی به تونی بده. از بنجامین کوپر و تاریخچهی خانوادگیش به تونی گفت. ولی تونی اول گفت نه. هر چی بشه سکان خیلی قدیمی بود و قسمتی از گذشتهی میخانه بود.
“میتونی به گذشته فکر کنی، آقای تاچر- میتونم بهت بگم تونی؟ یا میتونی به امروز فکر کنی. و تونی، با پول میتونی یه ماشین اسپرت دیگه بخری. شاید یک جگوار قدیمی دیگه. و همونطور که بهت گفتم سکان بخشی از گذشتهی خانوادهی من هم هست. بنابراین میتونی بگی که برگشته به خونهاش. پس چی میگی؟”
یک ماه بعد، وقتی ارل و کندی به دیوار خونشون در هوستون تگزاس نگاه میکردن، لبخند میزدن. ارل با خودش فکر کرد که بالاخره تکهای از گذشتهی خانوادش رو داره. خوشحال بود.
تونی تاچر هم در پورتماوس خوشحال بود. یک جگوار دیگه تو گاراژ بزرگش گذاشته بود. مراقب بود به هیچکدوم از شش تا سکان کشتی در گاراژش نزنه. یکی از دوستانش سکانها رو براش درست میکرد.
دقیقاً شبیه اونی بودن که ارل خریده بود. و حالا یه سکان دیگه رو دیوار بیرونی قوی پیر بود. قدیمی یا نو- تونی فکر میکرد امکان نداره یک توریست بفهمه نو هست یا قدیمی. در صد سال گذشته که نفهمیده بودن.
متن انگلیسی فصل
The Wheel on the Wall
‘Well, just take a look at that wheel!’ Earl Cooper said to Candy, his wife. ‘It must be much older than anything we have back home.’
When Earl Cooper travelled he always thought of home. But there weren’t many really old buildings in Texas. Now he was in Portsmouth in the south of England. Portsmouth, Earl knew, was one of the best places to see old ships. Earl liked old things. They were staying at a pub which was very near to the sea. They could see lots of ships from the pub - that’s why they liked it.
Earl was looking at the wall outside the pub. The pub’s name, The Old Swan, was on the wall. Next to the name was a wooden ship’s wheel and in the middle of the wheel was the name of a ship, HMS Swan. The wheel was old, Earl could tell. And it was there, just above his head.
The Old Swan was hundreds of years old. Earl knew because it said so on the sign by the wheel. It said that in the past sailors used the pub before they went to sea. Now the pub sold food and drink to tourists. They watched the ships and listened to the sea birds while they ate their meals.
Earl Cooper was sixty years old and both of his children - Marylou and Earl Junior - were parents themselves. Earl didn’t work anymore. He had enough money. More than enough.
Earl looked at the sign again. It told him how the oldest part of the pub was from 1350. The pub was bigger now, of course, but all of it was old. ‘How can a place be so old’ thought Earl. And it was still being used.
‘Are you getting ideas again, honey’ asked Candy. They always called each other ‘honey’. ‘You and your ideas! Sometimes you’re just like a little boy, you big old thing!’
Candy liked to say things like that. But she liked him just as he was. Her husband loved finding out about the past.
Earl knew all about his family name of Cooper. The family came from Portsmouth - that was why they were on holiday there now. The last Cooper to live in Portsmouth was his great-grandfather, Benjamin Cooper. Benjamin sailed from Portsmouth in 1875 at the age of nineteen. He wanted to make himself rich in America.
He didn’t make himself rich but he had a good life. Benjamin died in Texas when he was sixty-three years old in 1919. It was just after the end of the First World War. Benjamin was waiting for his son, Ralph, to come back from the war in Europe. Just before Benjamin died, Ralph came back to America. He only had one arm now but he had a new wife. Ralph was Earl’s grandfather.
Ralph Cooper always remembered the old things he saw in Europe in the war. He just loved stories about the past. He gave that love of the past to his children and to Earl. Earl was always his favourite grandson. Ralph told Earl lots of stories about old England. Other children heard cowboy stories from their grandfathers: Earl got old England.
Earl remembered Ralph. ‘And here I am,’ he thought to himself, ‘standing in front of one of the oldest buildings I’ve ever seen. Not only that, it’s in the very place where my great-grandfather, Benjamin Cooper, came from.’
Earl knew something else, too. Benjamin Cooper came to America on a sailing ship called The Swan. It was already an old ship in 1875 and Earl thought that there was nothing left of it now. But now he knew there was something left of the old ship. And there it was - the wheel on the wall of the The Old Swan pub.
Earl knew he wanted the wheel. He wanted to take it home to Texas. It was a part of his family history. It had to be his.
Earl and Candy had a good meal that evening, some fine English beer and then a good night’s sleep. When he woke up, Earl knew just what to do. He told Candy all about it while they were eating breakfast.
‘You know, honey, that ship’s wheel is from old Benjamin Cooper’s ship. I just know it. That’s why I want to take it back home.’
‘I understand, honey,’ Candy answered with a smile. ‘But it’s part of this pub now.’
‘I know’ said Earl with a loud laugh. ‘But we can buy it! What do you think, Candy?’
Earl looked very happy and everyone in the room heard his laugh. People were looking at him.
‘But honey,’ asked Candy, ‘what if they don’t want to sell? What if they don’t want anybody else to have their ship’s wheel? After all, they’ve had it for all these years. It could be very expensive. They don’t give things like that away for nothing, you know.’
‘I’ve thought about that, honey,’ Earl replied. ‘And I agree with you. But everything has a price and I’ve got the money. Hey, they’re a business, aren’t they? They understand money all right, you just wait and see.’
After breakfast Earl asked to see Tony Thatcher. The Old Swan was Tony’s pub. Tony was a small, thin man with a big smile. He wore nice clothes and was always friendly to the people who came to his pub. With rich tourists he was very friendly. His red Jaguar sports car was usually outside the pub. It was what they call a ‘classic’ car - it was old and cost a lot of money.
Tony Thatcher took Earl to his office while Candy had a coffee outside by the river. Earl said he could give Tony a lot of money for the ship’s wheel. He told Tony about Benjamin Cooper and his family history. But Tony said no at first. After all, the wheel was very old and it was part of the pub’s past.
‘You can think of the past, Mr Thatcher - can I call you Tony? - or you can think of today. And with the money, Tony, you can buy another sports car. Maybe another old Jaguar? And, as I’ve told you, the wheel is part of my family’s past, too. So you could say it’s going back home, in a way. So, what do you say?’
A month later, Earl and Candy were smiling as they looked at the wall of their house in Houston, Texas. Earl thought to himself that, at last, he had a piece of his family’s past. He was happy.
In Portsmouth, Tony Thatcher was happy, too. He was putting another Jaguar into his large garage. He was careful not to drive into any of the six ships wheels in the garage. A friend of his made the wheels for him.
They were just like the one that Earl bought. And there was another wheel on the outside wall of The Old Swan now. Old or new - Tony thought there was no way that a tourist could ever know which was which. Never in a hundred years.