سرفصل های مهم
خاک رس مخصوص
توضیح مختصر
امیلیو پسری مشکلدار هست که به مدرسهی خاصی میره…
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
خاک رس مخصوص
امیلیو لوپز پسر مشکلداری بود.
خانوادهاش فقیر بودن و نمیدونستن باهاش چیکار کنن. سیزده ساله بود، ولی پدر و مادرش هنوز هم نمیتونستن مدرسهی مناسبی براش پیدا کنن. نه جایی در کلولند، اوهایو، آمریکا. تا حالا، هیچ مدرسهای امیلیو رو نخواسته بود. نمیتونستن کمکی به مشکلات پسر بکنن. همهی مدارس این رو میگفتن.
امیلیو پسر بدی نبود. فقط گاهی خیلی عصبانی میشد. وقتی چیزهایی رو نمیفهمید، عصبانی میشد. چیزهایی که نمیفهمید رو دوست نداشت. نفهمیدن چیزی باعث میشد بترسه و ترس باعث میشد عصبانی بشه. نسبت به سنش هم پسر درشتی بود.
وقتی عصبانی میشد، معلمهاش راهی برای جلوش رو گرفتن پیدا نمیکردن. ولی از پسرهایی نبود که دوست داشته باشه درگیر دعوا بشه. نه، اغلب چیزهایی رو میشکست یا مبلمان رو پرت میکرد اون طرف اتاق. ولی شکستن چیزها میتونست خطرناک باشه. ممکن بود با چنین کارهایی به کسی یا خودش صدمه بزنه.
پدر و مادرش به خاطر پسرشون خیلی ناراحت بودن. میخواستن هر کاری از دستشون بر میاد رو براش انجام بدن. ولی میدونستن که روزی تو دردسر واقعی میفته. بعد دکتری از دانشگاه به دیدن امیلیو اومد. کسی بود که همه چیز رو درباره مشکلاتی که امیلیو داشت میدونست. گفت امیلیو نیاز به کمک خاص داره.
دکتر گفت ایمیلیو باید به مدرسهی مخصوص بره جایی که آدمهای جوانی مثل اون میرن. دانشآموزان در مدرسه زندگی میکردن. پدر و مادرشون از شنیدن اینکه مدرسه رایگان هست، خوشحال شدن. همچنین برای اونها و برای امیلیو خوب بود که مدتی از خونه دور باشه. پدر و مادرش امیلیو رو دوست داشتن، ولی سه تا بچهی دیگه هم داشتن که ازشون مراقبت کنن.
امیلیو زیاد حرف نمیزد، ولی همه میدونستن که باهوشه. دوست پیدا کردن یا حرف زدن با آدمها برای امیلیو سخت بود. میخواست حرف بزنه- همه این رو میدونستن. ولی چیزی بود که جلوش رو میگرفت. انگار دیواری وجود داشت که بالا رفتن ازش برای امیلیو خیلی بلند بود.
براش آسون نبود و گاهی اینکه قادر نبود چیزی که مد نظرش هست رو بگه، عصبانیش میکرد. این بزرگترین مشکل بود.
بعد اوقاتی هم وجود داشت که امیلیو نمیتونست جلوی حرف زدنش رو بگیره. ولی چیزهایی که دربارشون حرف میزد چیزهایی بودن که آدمهای کمی میخواستن دربارش بدونن. وقتی امیلیو به چیزی علاقهمند میشد، درباره هیچ چیز دیگهای حرف نمیزد.
و امیلیو به چیزهایی مثل پلاکهای ماشین یا قطارهای راهآهن یا اسامی تمام بازیکنان تیم بیسبال مورد علاقش در ۳۰ سال آخرعلاقهمند میشد. این باعث میشد کسی نتونه مکالمهای واقعی با امیلیو داشته باشه. بیشتر آدمها بعد از نیم ساعت اول خسته میشدن. و وقتی آدمها خسته میشدن امیلیو خیلی عصبانی میشد.
مدرسهی مخصوص در انتهای دور کلولند بود. مکان خوبی بود و معلمها مهربون بودن. همه چیزهای معمولی رو در مدرسه آموزش میدادن، ولی کلاسها خیلی کوچکتر بودن.
اوایل چیزی به نظر امیلیو متفاوت نبود. و اوایل درست مثل همیشه بود. بعد از مدتی دید که از درس علوم و ریاضی خوشش میاد. ولی کلاس مورد علاقهاش نمایش بود.
معلمی که امیلیو بیشتر دوست داشت، خانم مکفی. معلم کوتاه و گرد و ۶۳ سالهای بود. موهای سفید و لبخند بزرگی داشت. امیلیو قد بلند و لاغر بود. موهای مشکی و نگاه غمگینی روی صورتش داشت.
امیلیو خیلی قد بلندتر از خانم مکفی بود. معلم و دانشآموز در ظاهر نمیتونستن متفاوتتر از این باشن.
ولی بلافاصله از همدیگه خوششون اومده بود.
کلاسهای نمایش خانم مکفی باعث میشدن امیلیو خودش باشه. اگه میخواست میتونست عصبانی بشه. مشکلی نداشت. ولی حالا دیگه این اتفاق زیاد نمیافتاد. خانم مکفی همه چیز رو تبدیل به بازیای میکرد که همه بتونن بازی کنن. در کلاسش همه میدونستن چیکار کنن. امیلیو هم این رو دوست داشت.
چیزهایی که میتونست به آسونی بفهمه رو دوست داشت. همچنین بازیهایی که در کلاس نمایش بازی میکردن رو هم دوست داشت. بازی مورد علاقهاش یک بازی بود که خانم مکفی بهش میگفت: خاک رس مخصوص. امیلیو در کلاس سفالگری از خاک رس واقعی برای درست کردن چیزهایی استفاده میکرد. ولی خاک رس مخصوص خانم مکفی متفاوت بود.
خانم مکفی به دانشآموزانش میگفت: “درسته. این کمی خاک رس مخصوصه. چرا مخصوصه؟ بهتون میگم چرا: به این دلیل که میتونید هر چیزی که میخواید رو باهاش درست کنید. میتونه بزرگ باشه، میتونه کوچیک باشه. میتونه ماشین باشه، میتونه چوب بیسبال باشه، هر چیزی.
ولی بیشتر از همه، باید این چیز رو طوری در ذهنتون ببینید که انگار جلوتون هست. بعد، خیلی با دقت اون چیز رو با دستاتون درست میکنید. بعد از اون، به ما نشون میدید چطور ازش استفاده کنیم. بعد، وقتی تموم کردید، دوباره این چیزا رو کوچیک میکنید و برمیگردونید تو جیبتون.”
ولی خانم مکفی خاک رسی نداشت. هیچ چیزی اونجا نبود. دستهاش خالی بودن. ولی هیچکس نمیتونست این رو بگه. برای همشون خیلی واقعی بود. امیلیو بیشتر از هر کس دیگهای باورش داشت. همیشه خیلی مراقب بود که چیزها رو درست بسازه.
و وقتی ماشین یا چوب بیسبال یا گیتارش آماده میشد، انگار واقعاً اونجا بود. و نه فقط امیلیو، بلکه هر کس دیگهای در کلاس باور داشت. تا اینکه بازی به پایان میرسید. امیلیو نمیتونست خوشحالتر از اون چند دقیقه باشه.
اوضاع برای امیلیو بهتر شد. هیچ کس نمیتونست بگه میتونه مثل آدمهای دیگه بشه. ولی برای اولین بار، امیلیو احساس میکرد میتونه کاری با زندگیش بکنه. برای امیلیو و هر کسی که اون رو میشناخت این معنای زیادی داشت
کلاسهای نمایش خانم مکفی همچنین به عصبانیت امیلیو کمک کردن. قبل از اون عصبانیتش مثل دیواری جلوی ذهنش بود. این مشکلی بود که نمیتونست از پسش بر بیاد. ولی حالا حداقل عصبانیتش مشکلی بود که امیلیو میتونست کاری دربارش انجام بده.
معلمان امیلیو به زودی فهمیدن که امیلیو در سفالگری خیلی خوبه. میتونست چیزهایی از خاک رس بسازه که خیلی زیبا هستن. آدمها و حیوانات کوچیکی درست میکرد که دقیقاً شبیه واقعیها بودن. ولی همیشه میفهمیدی که اونها رو امیلیو درست کرده. چیزی درباره اونها بود که نمیتونستی با کار کس دیگهای اشتباه بگیریشون.
وقتی امیلیو تقریباً ۱۶ ساله شد، در مدرسه خیلی خوب بود. هنوز مشکلاتی داشت، ولی خیلی بهتر از قبل شده بود. همچنین به عنوان یک سفالگر جوان خوب هم شناخته میشد.
آدمها میخواستن چیزهایی که درست کرده رو بخرن. میتونست پول خیلی زیادی از سفالگری به دست بیاره، همه از این بابت مطمئن بودن. خانم مکفی میدونست امیلیو میتونه یاد بگیره و سفالگر بزرگی بشه. تنها چیزی که نیاز داشت معلم خوب بود. خانم مکفی میخواست مطمئن بشه که معلم داره.
دوستی داشت که سفالگر خوبی بود. اسمش گراور جکسون بود و استودیوی سفالگریش کنار دریاچهی اری بود. بهترین سفالگری بود که خانم مکفی میشناخت و معلم خوبی هم بود. چیزهایی با خاک رس درست میکرد که امیلیو دوست داشت. گراور هم دوست داشت کارهای سفالگران جوان خوب رو در کارگاهش ببینه.
خانم مکفی و پدر و مادر امیلیو، امیلیو رو به دیدن گراور بردن. پسر و سفالگر بلافاصله از همدیگه خوششون اومد. گراور گفت امیلیو میتونه سفالگر خوبی بشه. امیلیو میتونست با اون کار کنه. میتونست ازش یاد بگیره و در اتاقی در کارگاهش بمونه.
گفت امیلیو میتونه هر چیزی که درست کرده رو بفروشه و میتونه پول دربیاره. این خبر خوبی برای امیلیو و پدر و مادرش بود. البته امیلیو کارگاه رو دوست داشت و برای شروع به کار روزشماری میکرد.
ولی اول باید میرفت خونه و وسایلش رو آماده میکرد.
خانم مکفی ماشین بزرگ سبز و سفیدی داشت. ۳۰ ساله بود و آدمها اغلب بهش میگفتن ماشین نو بخره. ولی اون هیچ وقت این کار رو نمیکرد. از وسایل قدیمی خوشش میومد. گفت میتونه امیلیو و وسایلش رو با ماشین قدیمی بیاره کارگاه گراور. ماشین زیاد جا داشت. پدر و مادر امیلیو خانم مکفی رو دوست داشتن و از کمکش خیلی خوشحال بودن.
بالاخره روزی که امیلیو آمادهی رفتن بود رسید. میدونست این روز چقدر مهمه، نه فقط برای خودش، بلکه برای خانوادهاش هم مهم بود. و البته برای دوست خوبش خانم مکفی هم مهم بود. به لطف اون، امیلیو فقط یک پسر مشکلدار نبود؛ اینطور فکر میکرد. و احتمالاً خوب هم شده بود.
امیلیو هنوز هم مشکلاتی داشت. هنوز هم حرف زدن با آدمها براش آسون نبود ولی حالا میتونست از خودش مراقبت کنه. میتونست آشپزی و تمیزکاری کنه و میدونست چطور رانندگی کنه.
هنوز صبح زود بود که خانم ماشین سبز و سفید قدیمی خانم مکفی رسید. امیلیو و خانوادهاش بیرون منتظر بودن. خانوادهاش هم خوشحال بودن و هم ناراحت.
امیلیو هم همین احساس رو داشت- از اینکه میره هم ناراحت بود و هم خوشحال. امیلیو چند تا وسایلش رو گذاشت تو ماشین. بعد از اینکه با خانوادش خداحافظی کرد، اون و خانم مکفی راهی شدن.
حدوداً یک ساعت با ماشین از خونهی امیلیو تا کارگاه سفالگری راه بود. همه چیز خوب بود. خانم مکفی رانندهی با دقتی بود و روز گرمی بود. کمی بعد، میتونستن آبهای آبی دریاچهی اری رو از پشت پنجرههای باز ماشین ببینن. ولی بعد از مدتی آبهای دریاچه کمکم خاکستری شدن.
آسمون تیره شد. شروع به باریدن کرد. خانم مکفی به جادهای که به کارگاه گراور ختم میشد، پیچید. میدونست حالا فقط چند کیلومتر فاصله دارن.
بارون بند نیومد. بدتر شد. همهی شیشههای ماشین رو بستن. کمی بعد، باران شدید باعث شد دیدن جاده سخت بشه. خانم مکفی سرعتش رو کم کرد تا دنبال مکان خوبی برای نگه داشتن ماشین قدیمی بگرده.
ولی مرد جوان در ماشین اسپرت سریع پشت سرش سرعتش رو کم نکرد، تا اینکه خیلی دیر شد. ماشین اسپرت به پشت ماشین خانم مکفی زد. بعد هر دو ماشین کنار جاده متوقف شدن.
امیلیو خوششانس بود. کمربندش سالم نگهش داشته بود. به خانم مکفی نگاه کرد. کمربندش هنوز بسته بود، ولی چشمهاش بسته بودن. امیلیو نمیدونست چیکار کنه. اول مثل زمانی که در مدرسه بود، عصبانی شد. چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفته؟ چرا حالا؟ ولی میدونست نباید عصبانی بشه. باید کاری انجام میداد- ولی چی؟
از ماشین خانم مکفی پیاده شد و به ماشین اسپرت نگاه کرد. دید راننده زیاد بزرگتر از اون نیست.
صورت راننده خونی بود و چشمهاش بسته بودن. امیلیو میدونست باید کمک بیاره. خانم مکفی موبایل نداشت. از موبایل خوشش نمیومد. مرد جوان همراهش موبایل داشت؟ دنبالش گشت. بله! موبایلی کف ماشین اسپرت بود. ولی شکسته بود.
اول امیلیو فکر کرد منتظر یه ماشین دیگه بمونه و ماشین رو نگه داره. ولی جاده خلوت بود و ماشینهای زیادی از این جاده استفاده نمیکردن. ممکن بود تا رسیدن یک ماشین خیلی دیر بشه و زمان نداشت. نه، باید خودش کاری میکرد. بارون بند اومد. امیلیو سخت فکر کرد. شاید میتونست یکی از ماشینها رو برونه.
ماشین اسپرت فایدهای نداشت، ولی ماشین خانم مکفی به نظر خوب بود. شاید میتونست با ماشین، مرد جوان و خانم مکفی رو به کارگاه سفالگری ببره. اون موقع گراور جکسون میتونست براشون کمک بیاره.
امیلیو با دقت به ماشین خانم مکفی نگاه کرد. یکی از تایرهای پشتش خراب شده بود. اون یکیها خوب بودن. نمیدونست راننده ماشین اسپرت و خانم مکفی چقدر آسیب دیدن. باید میرسوندشون به کارگاه گراور. ولی چطور؟ نیاز به یک چرخ دیگه داشت، ولی چرخی نبود. دوباره احساس عصبانیت کرد.
بعد صدای خانم مکفی در سرش باهاش حرف زد.
باید توی ذهنت ببینیش، انگار درست جلوی چشمته. بعد خیلی با دقت با دستهات درستش میکنی …
البته! کل عصبانیتش از بین رفت. میدونست چیکار کنه.
وقتی گراور جکسون دید امیلیو لوپز جوون با ماشین خانم مکفی به کارگاه سفالگری میاد، فهمید مشکلی وجود داره. بلافاصله کمک خواست.
پانزده دقیقه بعد، گراور و امیلیو با دو تا پلیس حرف میزدن. خانم مکفی سوار آمبولانس میشد. حال مرد جوانی که ماشین اسپرت داشت خوب بود- به لطف امیلیو. همهی پلیسها گفتن امیلیو مرد جوان خوبیه. امیلیو سعی میکرد بگه چه اتفاقی افتاد. سؤالات زیادی ازش میپرسیدن.
یکی از پلیسها گفت تو نمیتونستی ماشین خانم مکفی رو فقط با سه تا تایر برونی. ولی گراور مطمئن بود وقتی ماشین رسید چهار تا تایر روی ماشین دیده. پلیس گفت: “ببخشید آقا، ولی فقط سه تا چرخ روی ماشین هست.”
ولی گراور میدونست چهار تا چرخ روی ماشین دیده. با این حال، وقتی دوباره نگاه کرد، دید که ماشین فقط ۳ تا چرخ داره. چرا اینطور بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ امیلی میتونست بهش بگه چرخ چهارم از کجا اومده؟ حالا کجا بود؟
خانم مکفی از آمبولانس داد زد: “هی!” حالش خوب بود، ولی بدون دیدن امیلیو، جایی نمیرفت. به پلیس گفت بیمارستان میتونه کمی بیشتر منتظرش بمونه.
امیلیو از پسرهایی نبود که کسایی که دوست داره رو بغل کنه. فقط وقتی خانم مکفی رو دید لبخند جانانهای زد. لبخند هر چیزی که نیاز بود بدنه رو به خانم مکفی گفت. گراور خانم مکفی رو بغل کرد و خندید.
گراور از چرخ چهارم به خانم مکفی گفت. خانم مکفی خیلی علاقهمند به نظر رسید، ولی چیزی نگفت. بعد گراور از امیلیو در مورد چرخ سؤال کرد.
امیلیو دستش رو گذاشت تو جیبش و جواب داد.
امیلیو میدونست ماشین نیاز به یه چرخ دیگه داره. بعد کلاسهای نمایش خانم مکفی رو به خاطر آورد:
“باید طوری در ذهنت ببینیش که انگار جلو روته. بعد خیلی با دقت، با دستهات درستش میکنی.”
تنها چیزی که نیاز داشت باور بود. بنابراین چرخ رو ساخت. و کارساز هم بود، همونطور که خانم مکفی بهش گفته بود. و وقتی کار تموم شد، برش گردوند تو جیبش.
بنابراین امیلیو برای جواب دادن به گراور دو جمله گفت.
گراور جکسون فکر میکرد درباره خاک رس چیزهای زیادی میدونه. ولی جوابی که امیلیو داد رو متوجه نشد.
امیلیو میدونست. اون و خانم مکفی میدونستن. وقتی با هم این کلمات رو گفتن، هر دو خندیدن: خاکرس مخصوص.
متن انگلیسی فصل
Special Clay
Emilio Lopez was a boy with problems.
His family was poor and they didn’t know what to do with him. He was thirteen years old, but his parents still couldn’t find the right school for him. Not anywhere in Cleveland, Ohio in the USA. So far, not one of the schools wanted to have Emilio. They just couldn’t help a boy with his ‘difficulties’. That’s what the schools all said.
Emilio was not a bad boy. He just got very angry sometimes. He got angry when he didn’t understand things. He didn’t like things that he couldn’t understand. Not understanding something made him afraid and being afraid made him angry. He was a big boy for his age, too.
His teachers didn’t find it easy to stop him when he got angry. But he wasn’t the kind of boy who liked to get into fights. No, he usually broke things or sent furniture flying across the room. But breaking things could be dangerous. He could hurt somebody - or himself - doing things like that.
His parents were very unhappy about their son. They wanted to do the best for him. But they knew that, one day, he could get into real difficulties. Then a doctor from a university came to see Emilio. He was somebody who knew all about the kind of problems Emilio had. He said Emilio needed special help.
The doctor said Emilio needed to go to a special school where there were young people like him. The students lived at the school. His parents were pleased to hear that the school was free. It was also good for them for Emilio to be away from home for a while. His father and mother loved Emilio, but they also had three other children to look after.
Emilio didn’t say a lot but everybody knew he was intelligent. He found it difficult to make friends or talk to people. He wanted to talk - everybody knew that. But there was something that stopped him. It was like there was a wall there that was too high for him to get over.
This wasn’t easy for him, and sometimes not being able to say what he meant made him angry. That was the biggest problem.
Then there were other times when Emilio couldn’t stop talking. But the things he talked about were things few people wanted to know about. When Emilio got interested in something, he talked about nothing else.
And Emilio got interested in things like car numbers; Or railway trains; Or the names of all the players in his favourite baseball team for the last thirty years. This made it difficult for anybody to have a real conversation with Emilio. Most people got very bored after the first half hour. And when people got bored, Emilio got angry.
The special school was on the far side of Cleveland. It was a nice place and the teachers were kind, too. They taught all of the usual things at the school but the classes were a lot smaller.
Things didn’t look very different to Emilio - at first. And, at first, he was just the same as ever. After a while, he found he liked math’s and science. But his favourite class was drama.
The teacher Emilio liked best was Mrs McFee, the drama teacher. She was small and round and she was sixty-three years old. She had white hair and a big smile. Emilio was tall and thin. He had black hair and a sad look on his face.
Emilio was a lot taller than Mrs McFee. Teacher and student couldn’t be more different to look at.
But they liked each other at once.
Mrs McFee’s drama classes let Emilio be himself. He could be angry if he wanted. It was OK. But that didn’t happen very often now. Mrs McFee made everything into a game they could all play. Everybody knew what to do in her classes. Emilio liked that.
He liked things he could easily understand. He also liked the games they played in the drama classes. His favourite game was one Mrs McFee called ‘special clay’. In the school pottery classes Emilio used real clay to make things. But Mrs McFees special clay was different.
‘Right,’ Mrs McFee told the students. ‘Here is some special clay. Why is it so special? I’ll tell you why: it’s because you can make it into anything you like. It can be big; it can be small. It can be a car, a baseball bat - anything.
But, most of all, you must see the thing in your head just as if it was in front of you. Then, in a very careful way, you make the thing with your hands. After that, you show us how to use it. Then, once you’ve finished, you just make the thing small again and put it back into your pocket.’
But Mrs McFee had no clay. There was nothing there. Her hands were empty. But nobody ever said so. It was all real to them at the time. Emilio believed it more than anybody. He was always most careful to make things just right.
And when his car or his boat or his guitar was ready, it was just as if it was really there. And not just for Emilio - everybody else in the class believed it, too. Until the game was over. For those few minutes Emilio couldn’t be happier.
Things got better for Emilio. Nobody said he could be just like everybody else. But, for the first time ever, Emilio felt he could do something with his life. To Emilio and everybody who knew him, that meant a lot.
Mrs McFee’s drama classes also helped Emilio with his anger. Before then, his anger was like a wall in front of his mind. It was a problem he couldn’t get over. But now, at last, his anger was a problem he could do something about.
Emilios teachers soon found that he was very good at pottery. He could make things out of clay that were quite beautiful. He made little people and animals that looked just like the real thing. But you always knew they were made by Emilio. There was something about them that you couldn’t mistake for anyone else’s work.
By the time Emilio was nearly sixteen he was doing very well at school. He still had problems, but he was much better than before. He was also becoming well-known as a good young potter.
People already wanted to buy the things he made. He could make quite a lot of money from pottery, everybody was sure. Mrs McFee knew Emilio could learn to be a great potter. All he needed was the right teacher. Mrs McFee wanted to make sure he got that teacher.
She had a friend who was a well-known potter. His name was Grover Jackson and he had a pottery studio which was next to Lake Erie. Grover was the best potter she knew - and a good teacher. He made the kind of things in clay that Emilio loved. Grover also liked to see good young potters work at his studio.
Mrs McFee and his parents took Emilio to see Grover. The boy and the potter liked each other right away. Grover said Emilio could be a fine potter. Emilio could work with him. He could learn from him and stay in a room at his studio.
He said Emilio could sell anything he made and could make some money. This was good news for Emilio and his parents. Emilio, of course, loved the studio and couldn’t wait to start work.
But first he had to go home and get his things ready.
Mrs McFee had a big green and white car. It was thirty years old and people often told her to get a new car. But she never did. She liked old things. She said she could take Emilio and his things to Grovers studio in her old car. There was lots of room in it. Emilios parents liked Mrs McFee and were happy for her to help.
The day came, at last, when Emilio was ready to go. He knew how important this day was, not only to himself but to his family as well. And, of course, to his good friend Mrs McFee. Thanks to her, he wasn’t just another boy with problems. That’s what he thought. And he was probably right.
Emilio still had some problems of course. Talking to people still wasn’t easy for him, but he could look after himself now. He could cook and clean, and knew how to drive a car.
It was still early in the morning when Mrs McFee’s old green and white car arrived. Emilio and his family were already waiting outside. His family were all feeling both sad and happy, at the same time.
Emilio felt the same way - he was sad to leave but happy to go. Emilio put his few things into the car. After saying goodbye to his family, Emilio and Mrs McFee were off.
The pottery studio was about an hour’s drive away from Emilio’s home. Everything was fine. Mrs McFee was a careful driver and the day was warm. Soon they could see the blue waters of Lake Erie through the open windows of the car. But, after a while, the waters of the lake began to turn grey.
The sky became dark. It began to rain. Mrs McFee turned her car into the road that led to Grover’s studio. She knew they were now only a few kilometres away.
The rain didn’t stop. It got worse. They closed all the car windows. Soon the heavy rain made it very difficult to see the road. Mrs McFee slowed down as she looked for a good place to stop the old car.
But the young man in the fast sports car behind her didn’t slow down until it was too late. The sports car hit the back of Mrs McFee’s car. Both cars then came to a stop at the side of the road.
Emilio was lucky. His seat-belt kept him safe. He looked at Mrs McFee. She was still wearing her seat-belt but her eyes were closed. Emilio didn’t know what to do. At first he felt angry like he did when he was at school. How could something this bad happen? Why now? But he knew he mustn’t get angry. He must do something - but what?
He got out of Mrs McFee’s car and looked at the sports car. He saw that the driver was not much older than him.
There was blood on the drivers face and his eyes were closed. Emilio knew he must get help. Mrs McFee didn’t have a mobile phone. She didn’t like them. Did the young man have a phone with him? He looked. Yes! There was a phone on the floor of the sports car. But it was broken.
At first, Emilio thought of waiting for another car to come and stopping it. But the road was quiet and not many cars used it. It could be a long time before a car came and he didn’t have time. No, he must do something himself. The rain stopped. Emilio thought hard. Perhaps he could drive one of the cars.
The sports car was no good, but Mrs McFee’s car looked OK. Maybe he could take the young man and Mrs McFee to the pottery studio in it. Grover Jackson could get help for them then.
Emilio looked carefully at Mrs McFee’s car. One of the back tyres was no good. The other tyres looked OK. He didn’t know how badly hurt the sports car driver and Mrs McFee were. He must get them to Grover’s studio. But how? He needed one more wheel but there wasn’t one. He felt his anger again.
Then Mrs McFee’s voice spoke to him inside his head.
You must see it in your head, just like it was in front of you. Then, in a very careful way, you make it with your hands.’
Of course! All his anger was gone. He knew what to do.
When Grover Jackson saw young Emilio Lopez driving Mrs McFees car up to the pottery studio, he knew something was wrong. He called for help right away.
Fifteen minutes later, Grover and Emilio were talking to two policemen. Mrs McFee was getting into an ambulance. The young man from the sports car was all right - thanks to Emilio. The police all said that Emilio was a fine young man. Emilio was trying to tell them what happened. They were asking him a lot of questions.
One of the policemen said that you could not drive Mrs McFees car with only three wheels. But Grover was sure he saw four wheels on the car when it arrived. The policeman said, ‘I’m sorry, sir, but there are only three wheels on the car.’
But Grover just knew he saw four wheels on the car. Yet, when he looked again, he saw only three wheels. Why was that? What happened? Could Emilio tell him where the fourth wheel came from? Where was it now?
‘Hey’ Mrs McFee shouted from the ambulance. She was fine, but she wasn’t going anywhere without seeing Emilio first. She told the police that the hospital could wait a little longer for her.
Emilio wasn’t the kind of boy to put his arms around people he liked. He just gave a big smile when he saw her. The smile told Mrs McFee all she needed to know. Grover put his arms around her and laughed.
Grover told Mrs McFee about the fourth wheel. She looked very interested but said nothing. Then Grover asked Emilio about the wheel.
Emilio answered by putting his hand on his pocket.
Emilio knew the car needed another wheel. Then he remembered Mrs McFee’s drama classes:
‘You must see it in your head just like it was in front of you. Then, in a very careful way, you make it with your hands.’
All it needed was for him to believe. So he made the wheel; And he did believe in it. And it did work, just like she told him. And, when the job was finished, he put it back into his pocket.
So Emilio spoke just two words to answer Grover.
Grover Jackson thought he knew a lot about clay. But he didn’t understand the answer Emilio gave.
Emilio knew. He and Mrs McFee knew. They both laughed as they said the words again together - special clay.