سرفصل های مهم
دستی روی گیتار
توضیح مختصر
دختر کری با مامانش زندگی میکنه و عاشق مردی شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
دستی روی گیتار
قبل از اینکه به دنیا بیام، مامانم با چهار تا دوستهاش موسیقی مینواخت. عکسی از اونها در اتاق نشیمن ما هست. اوی، گریس، آنجلا، کیت و مامانم. اسم گروهشون فلفل شیرین بود، و موسیقی آمریکای جنوبی مینواختن. مامان گیتار میزد.
مامان موهای بلند تیره داشت. در عکس یک کلاه بزرگ گذاشته، یک پیراهن قرمز و شلوار زرد پوشیده. شبیه اهالی آمریکای جنوبی به نظر میرسه، ولی نیست انگلیسی هست. در عکس لبخند میزنه. زیبا به نظر میرسه.
الان هم زیباست. ولی این روزها موهاش کوتاهه و قهوهای تیره. مامان دیگه زیاد گیتار نمیزنه. گیتارش در گوشهای از اتاق نشیمن منتظر دیدار اوی، گریس، آنجلا و کیت هست.
وقتی من دختر کوچکی بودم، دوست داشتم وقتی مامان گیتار میزد، دست کوچیکم رو بزارم جلوی گیتار مامان. دست من به خاطر موسیقی کمی تکون میخورد. مامان میگفت اسمش ویبره هست.
خوشحال بود وقتی دستم رو روی گیتارش میذاشتم میتونستم ویبره موسیقیش رو احساس کنم. و وقتی روزی روی دستم رنگ آبی داشتم و دستم رو روی گیتار گذاشتم، عصبانی نشد.
میدونید، مامان دوست داشت من ویبره موسیقی رو احساس کنم. چون من نمیتونم موسیقی رو بشنوم. گوشهام کار نمیکنن. من کرم. اینطوری به دنیا اومدم.
گاهی فکر میکنم مامان به همین علت دیگه زیاد موسیقی نمینوازه. چون میدونه من نمیتونم بشنوم، و حالا که ۱۸ ساله هستم دستهام خیلی بزرگ شدن و نمیتونم بذارم جلوی گیتار.
نمیدونم مامان از داشتن یک نوزاد کر ناراحت بود یا نه. بهم میگه وقتی به دنیا اومدم زیبا بودم. موهای بلوند زیادی داشتم و چشمهای آبی که بعد از چند ماه مثل چشمهای اون قهوهای شدن. ولی من فکر نمیکنم مامان ناراحت باشه، چون تمام مدت لبخند میزنه.
مامان بیشتر از هر کسی که میشناسم لبخند میزنه. همیشه خوشحاله این یکی از چیزهایی هست که همه در موردش دوست دارن. بچههای مهد کودک بیزی کیدز، جایی که هر دوی ما کار میکنیم، همه مامان رو دوست دارن. بیزی کیدز کسب و کار مامانه. ۵ سال قبل راهاندازیش کرد.
مامان واقعاً با بچهها خوبه. یادم میاد وقتی خیلی کوچیک بودم، پنج یا شش ساله، به خاطر چیزی ناراحت بودم. یادم نمیاد بخاطر چی ناراحت بودم ولی یادم میاد مامان چی گفت.
با هم در صندلی نشستیم و صورتش نزدیک صورتم بود و دستهاش رو دورم حلقه کرد. مدتی اونطوری موندیم و بعد مامان به صندلی تکیه داد تا بتونه با من حرف بزنه. من و مامان از دستها و انگشتان برای حرف زدن با هم استفاده میکنیم. اسمش زبان اشاره هست.
به هر حال، مامان گفت میتونیم انتخاب کنیم در زندگی چطور باشیم. خوشحال یا ناراحت گفت زندگی کوتاهه، بنابراین انتخاب کن شاد باشی. سعی میکنم هرگز این حرفها رو فراموش نکنم.
سعی میکنم مثل مامان باشم، چون فکر میکنم اون شخص فوقالعادهای هست. چیز زیادی درباره پدرم نمیدونم چون بعد از تولد من رفت. تنها چیزی که میدونم این هست که اون هم موسیقی مینواخت و اینکه فرانسوی هست. الان در پاریس زندگی میکنه.
مامان و بابا وقتی بابا یک سال در نروژ کار میکرد با هم آشنا شدن. عاشق هم شدن و مدت کوتاهی بعد ازدواج کردن. بابا به جایی که الان من و مامان زندگی میکنیم، نقل مکان کرد.
نروژ جای زیبایی هست، ولی به اندازه پاریس بزرگ و هیجانآور نیست. فکر میکنم پدرم خسته شده. یا شاید وقتی من کر به دنیا اومدم ناراحت شده. چون همون موقع رفت که با خانوادش در پاریس زندگی کنه. دیگه برنگشت.
چند تا از دوستانم زیاد با پدر و مادرشون حرف نمیزنن. دوستم، سوزان، گاهی به مادرش میگه با منه، درحالیکه در واقع با دوست پسرشه.
این کار رو میکنه چون مامانش تمام مدت نگرانش هست. نگران اینه که سوزان کجاست و با کیه. ولی من و مامان خیلی صمیمی هستیم و من نمیتونم چیزی که حقیقت نداره بهش بگم.
به هر حال، اون مثل مامان سوزان نگران نیست بنابراین من معمولاً همه چیز رو بهش میگم.
ولی وقتی اولین بار عاشق شدم، بهش نگفتم.
نمیدونم چرا. شاید به خاطر این بود که خیلی حس عجیبی داشت چون خیلی احساس عجیبی داشتم. مثل این بود که در یک دریای خشمگین در قایق باشی. گاهی از احساسم میترسیدم.
و یه مشکل دیگه هم بود. اسم مردی که عاشقش بودم رو نمیدونستم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
A hand on a guitar
Before I was born, my mum played music with four friends. There’s a photograph of them in our living room. Evie, Grace, Angela, Kate and my mum. They were the Sweet Pepper Band, and they played South American music. Mum played guitar.
Mum had long dark hair. In the photograph, she’s wearing a big hat, a red shirt, and yellow trousers. She looks South American, but she’s not, she’s English. She’s smiling in the photograph. She looks beautiful.
She’s beautiful now too. But these days her hair is short and the dark brown colour comes from a bottle. Mum doesn’t play her guitar very often any more.
It sits in the corner of the living room waiting for Evie, Grace, Angela or Kate to visit.
When I was a little girl, I liked to put my small hand on the front of Mum’s guitar while she played it. My hand moved a little because of the music. Mum said that was called vibration.
She was happy that I could feel the vibration of her music when I put my hand on her guitar. And she wasn’t angry when one day I had blue paint on my hand and I put it on the guitar.
Mum liked me to feel the vibration of her music, you see. That’s because I can’t hear her music. My ears don’t work. I’m deaf. I was born like that.
Sometimes I think that’s why Mum doesn’t play music very often because she knows I can’t hear it. And now that I’m eighteen years old, my hands are too big to put them on the front of the guitar.
I don’t know if Mum was sad to have a deaf baby. She tells me I was beautiful when I was born. I had lots of blonde hair and blue eyes that went brown like hers after a few months. But I don’t think Mums sad because she smiles all the time.
Mum smiles more than anyone I know. She’s always happy, that’s one of the things everyone loves about her. The children at Busy Kids Day Nursery, where we both work, all love Mum. Busy Kids is Mum’s business. She started it five years ago.
Mum’s really good with children. I remember when I was quite young - five or six years old - I was sad about something. I don’t remember what I was sad about, but I do remember what Mum said.
We sat in a chair together with her face close to mine and she put her arms around me. We stayed like that for a while, and then she sat back so she could talk to me. Mum and I use our hands and fingers to talk to each other. It’s called signing.
Anyway, Mum said that we can choose how to be in life - happy or sad. She said, ‘Life’s short, so choose to be happy. I try never to forget those words.
I try to be like my mum because I think she’s a wonderful person. I don’t know much about my father because he left after I was born. All I know is that he played music too, and that he’s French. He lives in Paris now.
Mum and my father met when he was working in Norwich for a year. They fell in love and soon got married. Dad moved into the house where Mum and I live now.
Norwich is a beautiful place, but it isn’t as big and exciting as Paris. I think my father got bored. Or perhaps he was sad when I was born deaf. Because that’s when he went away to live with his family in Paris. He never came back.
Some of my friends don’t talk to their parents very much. My friend Suzanne sometimes tells her mother she’s with me when she’s really with her boyfriend.
She does this because her mum worries about her all the time. She worries about where she is and who she’s with. But Mum and I are very close, and I couldn’t tell her something that wasn’t true.
Anyway, she doesn’t worry the way Suzanne’s mum does, so I usually tell her everything.
But I didn’t tell her when I fell in love for the first time.
I don’t know why. Perhaps it was because it felt so strange; because I felt so strange. It was almost like being on a boat on an angry sea. Sometimes I was afraid of how I felt.
And there was another problem. I didn’t know the name of the man I was in love with.