مهمانی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جهان های متفاوت / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مهمانی

توضیح مختصر

رون و سامانتا میرن مهمونی خونه‌ی جیم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

مهمانی

بعدها وقتی مامان اومد تو اتاق خوابم، داشتم به همه‌‌ی لباس‌هام نگاه میکردم. یک لباس سبز تو یه دستم داشتم و یه دامن مشکی کوتاه در دست دیگه‌ام. از لباس یا دامن خوشحال نبودم.

مامان یه سویشرت آبی از روی تخت برداشت و داد به من. گفت: “هواشناس توی تلویزیون میگه برف میباره.” بعد لبخند زد و من رو بوسید. از اینکه چیزی درباره جیم نمیدونست ناراحت شدم. تصمیم گرفتم همین که چیزی برای گفتن باشه بهش بگم. اگه چیزی برای گفتن بود.

تقریباً بهار شده بود، ولی هنوز هوا خیلی سرد بود. سر راه مهمونی من و رون ایستادیم تا نوشیدنی بخریم. و تا برسیم خونه‌ی پیت برف شروع به باریدن کرده بود.

وقتی جلوی در منتظر بود، رون به من نگاه کرد. پرسید: “خوبی؟”

بهش لبخند زدم و گفتم: “بله، حالم خوبه.”

دختری در رو باز کرد و به رون سلام داد. نمی‌شناختمش. خیلی زیبا بود و لباس قرمز قشنگی پوشیده بود. بهش لبخند زدم و پشت سر رون وارد خونه شدم.

داخل خونه رفتیم توی آشپزخانه. پر از آدم بود. همه‌ی دخترها لباس یا دامن کوتاه پوشیده بودن. فقط من بودم که سویشرت و شلوار جین پوشیده بودم.

من و رون نوشیدنی‌مون رو بردیم اتاق نشیمن. این اتاق هم پر از آدم بود و گرم بود، خیلی گرم. ولی من نمی‌تونستم سویشرت رو در بیارم، چون از زیرش تیشرت نپوشیده بودم. سویشرت اشتباه بود. ولی سعی کردم فراموشش کنم.

به رون گفتم: “صدای موسیقی خیلی بلنده.”

پرسید: “تو از کجا میدونی؟” و لبخند زد.

بهش گفتم: “چون میتونم در پاهام حسش کنم.” و واقعیت داشت. مثل این بود که دستم رو روی گیتار مامان گذاشته باشم. لرزش و ویبره موسیقی از کف زمین به پاهام منتقل می‌شد، بعد صاف از پاهام میرفت تو بدنم.

یک مرد اومد پیش ما. پیت بود. چیزی به رون گفت، بعد صاف به من نگاه کرد. البته پیت می‌دونست من کرم. دهنش رو دیدم که میگه: “سلام، سام.”

میخواستم بپرسم: “جیم کجاست؟” ولی نپرسیدم. فقط گفتم سلام و لبخند زدم. پیت مدتی با ما حرف زد، بعد رفت آهنگ رو عوض کنه. رون با من حرف زد. آدم‌های توی اتاق ما رو که با دست‌هامون با هم حرف میزدیم تماشا کردن. آدم‌ها اغلب وقتی به زبان اشاره حرف می‌زنم تماشا می‌کنن. فکر می‌کنم براشون جالبه.

رون از خوشگذرانی‌هایی که در لندن با دوستان جدیدش داشت بهم گفت. درباره دختری به اسم ماری زیاد حرف زد.

ازش پرسیدم: “ماری دوست دخترته؟” و صورتش کمی سرخ شد.

گفت: “فعلاً فقط دوستمه، ولی می‌خوام دوست دخترم باشه.”

به جیم فکر کردم. کجا بود؟ چرا اونجا نبود؟ مهمونی تو خونه‌ی اون بود!

رون اغلب میدونه من به چی فکر می‌کنم. بهم گفت: “به زودی میاد.”

حدود ساعت ۱۰ رون داشت با چند تا از دوستانش در اون طرف اتاق حرف میزد. تو سویشرتم خیلی احساس گرما می‌کردم، بنابراین تصمیم گرفتم مدت کوتاهی برم باغچه.

بیرون همه چیز سفید بود. همه جا برف باریده بود و زیبا بود. باغچه شبیه یک کیک سفید بزرگ بود و من اولین شخصی بودم که روش راه رفتم.

یا فکر میکردم اولین شخصی هستم که روش راه رفتم. ولی بعد از چند لحظه‌ای دیدم که من اولین شخص نبودم. میتونستم جاهای خالی رو که توسط کفش‌ها و جای پاها در برف ایجاد شده رو ببینم. ولی نتونستم کسی رو ببینم.

ولی میدونستم که یک نفر اونجاست. چون درست همون موقع چیز خیلی سردی به کنار صورتم خورد. برف!

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The party

Later I was looking at all my clothes when Mum came into my bedroom. I had a green dress in one hand and a short black skirt in the other hand. I wasn’t happy with the dress or the skirt.

Mum took a blue jumper from the bed and gave it to me. ‘The weatherman on the television says that it will snow,’ she said. Then she smiled and kissed me, and I felt bad that she didn’t know about Jim. I decided to tell her as soon as there was anything to tell. If there was anything to tell.

It was almost spring, but it was still very cold. Ron and I stopped to buy some drinks on the way to the party and by the time we got to Pete’s house, it was beginning to snow.

Ron looked at me as he waited at the door. ‘OK?’ he asked.

I smiled at him. ‘Yes,’ I said. ‘I’m OK.’

A girl opened the door and said hello to Ron. I didn’t know her. She was very pretty and she was wearing a nice red dress. I smiled at her and followed Ron into the house.

Inside, we went into the kitchen. It was full of people. All the girls were wearing short dresses or skirts. I was the only one wearing a jumper and jeans.

Ron and I took our drinks into the living room. This room was full of people too. And it was hot - very hot -but I couldn’t take my jumper off because I wasn’t wearing a T-shirt under it. The jumper was a mistake, but I tried to forget about it.

‘The music’s very loud,’ I said to Ron.

‘How do you know that?’ he asked and smiled.

‘Because I can feel it in my legs,’ I told him, and it was true. It was like my hand on Mum’s guitar. The vibration of the music was travelling from the floor into my feet. Then it was going right up my legs and into my body.

A man came up to us. It was Pete. He said something to Ron, then looked right at me. Pete knows I’m deaf of course. ‘Hello, Sam’ I saw his mouth saying.

‘Where’s Jim?’ I wanted to ask, but I didn’t. I just said hello and smiled. Pete talked to us for a while, then he went to change the music. Ron talked to me. People in the room watched us talking with our hands. People often watch when I use sign language. It’s interesting for them, I think.

Ron told me about the fun he was having with his new friends in London. He talked a lot about a girl called Mary.

‘Is Mary your girlfriend?’ I asked him, and his face went a bit red.

‘At the moment she’s just a friend,’ he said. ‘But I want her to be my girlfriend.’

I thought about Jim. Where was he? Why wasn’t he here? The party was in his house!

Ron often knows what I’m thinking. ‘He’ll come soon,’ he told me.

Around ten o’clock, Ron was talking to some other friends across the room. I felt very hot in my jumper, so I decided to go into the garden for a short time.

Outside, everything was white. There was snow everywhere, and it was beautiful. The garden looked like a big white cake, and I was the first person to walk on it.

Or, I thought I was the first person to walk on it. But after a few moments, I saw that I wasn’t. I could see empty places in the snow made by shoes - footprints. But I couldn’t see anyone.

But I knew someone was there because just then something very cold hit the side of my face. Snow!

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.