سرفصل های مهم
خوشبخت تا ابد
توضیح مختصر
جیم و سامانتا دوباره با هم هستن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
خوشبخت تا ابد
میدونستم صدای موسیقی بلند هست، چون ویبره و لرزش صدا رو در زمین زیر پاهام احساس میکردم مامان دستهاش رو گذاشت روی گوشهاش.
وقتی جیم من رو دید، دیگه لرزش زیادی نبود چون دیگه درام نمیزد بلند شد و اومد سمت من و دوستانش هم دست از نواختن برداشتن. فکر میکنم همه به ما نگاه میکردن، ولی مطمئن نیستم. تنها چیزی که یادم میاد لبخند جیم و عشق توی چشمهاش قبل از اینکه من رو ببوسه هست.
وقتی من هم اون رو بوسیدم ترس رو فراموش کردم. این جیمی بود که دوست داشتم. چیزی برای ترس وجود نداشت.
بعد از چند لحظه، حدود یک متر کشید عقب و شروع به اشاره به من کرد. چند تا اشتباه کرد ولی من میفهمیدم. درست همونطور که وقتی من باهاش حرف میزدم، اون میفهمید. و دستهای تندش رو روی درام به خاطر آوردم …
هیچ مشکلی نبود.
این چیزی هست که به من اشاره کرد: “مامانت چند تا زبان اشاره بهم یاد داد. حالا من بهت یاد میدم درام بزنی همراه من بیا.”
قبل از اینکه بتونم جواب بدم، جیم دستم رو در دستش گرفت. رفتیم کنار دوستهاش بایستیم. مامان بهم لبخند میزد. همه لبخند میزدن.
جیم پشتم ایستاد و دستهاش روی دستهای من بودن و بعد داشتم درام میزدم. و بعد لرزش از درام به دستهام و بازوهام و سرم منتقل شد. فوقالعاده بود.
همونقدر فوقالعاده که وقتی دست کوچیکم جلوی گیتار مامان بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ELEVEN
Happy ever after
I knew the music was loud because I fell the vibration of the sound in the floor under my feet- Mum put her hands over her ears.
When Jim saw me there was not as much vibration because he stopped playing his drums. He got up and walked over to me and his friends stopped playing too.
I think everyone was looking at us, but I’m not sure. All I remember is Jims smile and the love in his eyes before he kissed me.
As I kissed him back, I forgot to be afraid. This was Jim and I loved him. There was nothing to be afraid of.
After a few moments he moved about a metre away and started to sign to me. He made some mistakes, but I understood. Just as he understood when I spoke to him. And I remembered his fast hands on the drums.
There was no problem.
This is what he signed to me: ‘Your mum taught me some sign language. Now I’ll teach you to play drums. Come with me.’
Before I could answer, Jim took my hand in his. We moved to stand with his friends. Mum was smiling at me. Everyone was smiling.
Jim stood behind me and his hands were on my hands and then I was playing the drums.
And the vibration travelled from the drums to my hands and up my arms to my head. It was wonderful.
As wonderful as my small hand on the front of Mum’s guitar.