My best friend

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: جهان های متفاوت / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

My best friend

توضیح مختصر

پسری که سامانتا عاشقشه تو خونه‌ی بردار دوستش زندگی می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

دوست صمیمیم

وقتی با روزنامه وارد خونه شدم، مامان بهم نگاه کرد. به هم اشاره کردیم.

پرسید: “حالت خوبه؟” و من هر کاری از دستم برمیومد انجام دادم تا لبخند بزنم.

گفتم: “بله، حالم‌ خوبه.”

لحظه‌ای نگاهم کرد، طوریکه کاملاً حرفم رو باور نکرده باشه. و بعد گفت: “رون اینجاست. تو اتاق نشیمنه.”

این باعث شد دوباره خوشحال بشم. رون دوست خیلی صمیمی من هست. وقتی بچه بودیم خونشون کنار خونه ما بود. حالا در لندن دانشجو هست و زیاد نمیبینمش. درس میخونه تا معلم بچه‌های کر بشه. به خاطر من میخواست معلم بشه. رون وقتی خیلی کوچیک بود یاد گرفت به زبان اشاره با من حرف بزنه.

سریع رفتم تو اتاق نشیمن. رون روی کاناپه نشسته بود و مجله میخوند. وقتی من رو دید، مجله رو گذاشت زمین. بهم اشاره کرد: “سلام، سام.” و لبخند زد.

“سلام، رون.” من هم بهش لبخند زدم و بوسیدمش. “حالت چطوره؟” از دیدنش واقعاً خوشحال بودم. می‌تونستم مشکلم رو با مرد مغازه بهش بگم. رون این چیزها رو می‌فهمید. اولین باری که عاشق شده بود رو یادم میومد. در واقع عاشق دوستم سوزان شده بود.

مامان سرش رو از در آورد تو. دهنش رو تماشا کردم که حرف می‌زد و از رون پرسید یه فنجون چایی میخواد یا نه. رون رو به اندازه من دوست داره. وقتی بچه بودیم هر دوی ما رو یک روز کامل می‌برد دریا.

یک بار از رون پرسیدم صدای دریا چه جوریه. گفت وقتی به ساحل میرسه صدای دریا بلنده، ولی همزمان میتونه آروم و ملایم هم باشه.

معمولاً از کر بودن احساس ناراحتی نمی‌کنم. ولی دریا رو دوست دارم و خیلی دوست داشتم صداش رو بشنوم.

قبل از اینکه مامان با چایی برگرده سریع به رون از مرد توی مغازه گفتم.

رون بعد از چند لحظه‌ای گفت: “در واقع فکر کنم می‌شناسمش. دوست برادرم شنبه‌ها در مغازه شغل داره. در دانشگاه دانشجوئه. تو خونه‌ی پیت زندگی می‌کنه.”

پیت برادر رونه. باورم نمیشد! مرد من تو خونه‌ی پیت زندگی میکرد! پرسیدم: “اسمش چیه؟”

رون بهم گفت: “جیم.”

“در واقع پیت امشب تو خونه‌اش مهمونی داره. با من بیا. احتمالاً اونجا خواهد بود.”

مهمونی‌ها برای من سخت هستن، چون نمی‌تونم با مردم حرف بزنم. وقتی با دوست‌های کر دیگه‌ام هستم فرق میکنه. چون به هم اشاره می‌کنیم و زیاد می‌خندیم. رفتن به مهمونی با اونها متفاوته تا به مهمونی دیگه برم. همه ما به زبان مشترکی صحبت می‌کنیم. وقتی با اونها در مهمونی هستم، من در مرکز همه چیز هستم. در مهمونی‌های آدم‌های شنوا من بیرون هستم. یا احساس می‌کنم بیرون هستم.

رون می‌دونست به چی فکر می‌کنم. بهم اشاره کرد: “به مهمونی بیا. لطفاً. ازت می‌خوام بیای.”

بالاخره درست وقتی مامان با چای وارد شد، گفتم: “باشه.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

My best friend

Mum looked at me when I went into the house with the newspaper. We signed to each other.

‘Are you OK?’ she asked, and I did my best to smile.

‘Yes, I’m OK,’ I said.

She looked at me for a moment as if she didn’t quite believe me, and then she said, ‘Ron’s here. He’s in the living room.’

That made me happy again. Ron is my very best friend. We lived next door to each other when we were children. Now he’s a student in London, and I don’t get to see him very often. He’s studying to be a teacher of deaf children. He wanted to become one because of me. Ron learnt to speak to me by signing when he was very young.

I went quickly into the living room. Ron was sitting on the sofa reading a magazine. When he saw me he put the magazine down. ‘Hi, Sam!’ he signed to me and smiled.

‘Hi, Ron.’ I smiled back and kissed him. ‘How are you?’ I was really happy to see him. I knew I could tell him about my problem with the man from the shop. Ron understood these things. I remember the first time he fell in love. It was with my friend Suzanne, actually.

Mum put her head round the door. I watched her mouth move as she asked Ron if he wanted a cup of tea. She likes Ron as much as I do. When we were children, she often took both of us to the sea for the day.

Once I asked Ron what the sound of the sea was like. He said. The sea’s loud when it gets to the beach. But it can be soft and quiet too.’

Usually I don’t feel sad about being deaf, but I love the sea, and I would like to hear what it sounds like very much.

I quickly told Ron about the man from the shop before Mum came back with the tea.

‘Actually, I think I know him,’ Ron said after a few moments. ‘My brother’s friend has a Saturday job at that shop. He’s a student at the university. He lives in Pete’s house’

Pete is Ron’s brother. ‘I couldn’t believe it! My man lived in Pete’s house! What’s his name?’ I asked.

‘Jim, Ron told me.’

‘Actually, Pete’s having a party at his house tonight. Come with me. Jim will probably be there.’

Parties are difficult for me because I can’t talk to people. It’s different when I’m with my other deaf friends because we sign to each other and we laugh a lot. Going to a party with them is different to going to any other sort of party. We all speak the same language. When I’m at a party with them, I’m in the centre of things. At parties with hearing people, I’m on the outside. Or I feel as if I am.

Ron knew what I was thinking. ‘Come to the party,’ he signed. ‘Please. I’d like you to come.’

‘OK’ I said at last, just as Mum came in with the tea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.