سرفصل های مهم
خوشگذرانی برفی
توضیح مختصر
سامانتا و جیم در باغچه گلولهی برف بازی میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
خوشگذرانی برفی
گلولههای برفی بیشتری از کنار صورتم رد شدن. بعد یک نفر رو دیدم که از پشت یک درخت سفید بیرون اومد. مرد از مغازه بود! جیم بود!
خندیدم و سریع یک گلولهی برفی درست کردم. بعد فرستادمش توی هوا.
ولی جیم خیلی سریع کشید کنار و گلوله برفی به درخت پشت سرش خورد. بنابراین شروع به درست کردن یه گلولهی برفی دیگه کردم، ولی قبل از اینکه آماده بشه، جیم یکی دیگه انداخت سمت من.
دوباره خندیدم. بعد دویدم پشت دیوار و گلولههای برفی زیادی درست کردم. وقتی آماده شدن، از پشت دیوار اومدم بیرون. ولی جیم هم گلولههای برفی بیشتری درست کرده بود و کمی بعد خیس خیس شده بودم.
بعد از چند دقیقه، به قدری خندیده بودم که شکمم درد میکرد درست وقتی که با دوستهای کرم میرم مهمونی.
وقتی بالاخره بالا رو نگاه کردم، دیدم جیم خیلی نزدیک من ایستاده. همچنین دیدم که مشکلی وجود داره. الان نمیخندید. داشت بهم نگاه میکرد. یادم اومد تو مغازه چطور بهم نگاه میکرد، و میدونستم که الان هم همون نگاهه. منتظر بود جوابش رو بدم. ولی نمیتونستم.
به صورتش نگاه کردم و منتظر بودم دوباره حرف بزنه. بعد از مدتی حرف زد و این بار دهنش رو با دقت نگاه کردم. بیرون کنار خونه یه چراغ بود. به هر حال، برف اطرافمون باعث شده بود به روشنی روز باشه.
اسمت چیه؟ پرسید. این بار میدونستم مهمه که چیزی بگم.
با دقت گفتم: “سام. اسمم سام هست. سامانتا.” بعد بهش گفتم: “نمیتونم بشنوم چی میگی. کرم.”
مدتی خیلی طولانی بهم نگاه کرد و مطمئن نبودم فهمیده یا نه. بعد لبخند زد. میتونی لبخوانی کنی، سام؟ پرسید.
با سرم تأیید کردم. گفتم: “بله. معمولاً.”
گفت: “پس این رو لبخوانی کن” و لبهاش رو با دقت حرکت داد. “وقتِ حرف زدن تموم شده. گلولههای برفیت رو آماده کن.” بعد دوید و برگشت پشت درخت. قبل از اینکه بتونم تکون بخورم، گلولههای برفی دوباره داشتن از هوا میومدن.
خندان دویدم پشت دیوارم. اولین گلولهی برفیم خورد از صورت جیم. ولی جیم یکی دیگه پرت کرد که از صورتم خورد. برف روی چشمهام خیلی سرد و خیس بود، ولی برام مهم نبود. خوشحال بودم. میدونستم جیم گلوله برفی میندازه طرفم، چون ازم خوشش میاد.
گاهی وقتی آدمها میفهمن کرم، باهام خیلی با احتیاط رفتار میکنن. احساس میکنم یه تیکه شیشهی گرونقیمت هستم. با یه شیشهی گرونقیمت دوست بودن، سخته. ولی جیم با من با احتیاط رفتار نمیکرد و من هم از این خوشم میاومد.
کمی بعد خیلی گرمم شد. ولی نمیخواستم بایستم. میخواستم تمام شب به جیم گلوله برفی پرت کنم. ولی بعد از حدود ۵ دقیقه جیم ایستاد. وقتی نگاهش کردم تا ببینم چرا دیدم که دهنش داره تکون میخوره، ولی به من نگاه نمیکرد.
داشت به یک نفر پشت سر من نگاه میکرد. برگشتم و دختری رو دیدم که نزدیک خونه ایستاده. دختری بود که لباس قرمز پوشیده بود. همون دختری که وقتی من و رون به مهمونی رسیدیم در رو باز کرد.
داشت چیزی به جیم میگفت و خوشحال به نظر نمیرسید. لبخند نمیزد و چشمهاش سرد بودن. به سردی پاهاش در لباس قرمز کوتاه.
جیم شروع به راه رفتن از روی چمن برفی کرد. وقتی به من نزدیک شد، لبخند زد و توی صورتم نگاه کرد. گفت: “سری بعد من میبرم” بعد با دختر رفت داخل.
چند دقیقهای توی باغچه موندم ولی حالا دیگه زیاد خوش نمیگذشت. نمیشه تنهایی گلوله برفی انداخت.
وقتی برگشتم خونه، دیدم رون تو آشپزخانه است.
بهم اشاره کرد: “سام تو هنوز اینجایی؟ دنبالت میگشتم.” به لباسهای خیسم نگاه کرد. “چه اتفاقی برای سویشرتت افتاده؟”
قبل از اینکه بتونم جواب بدم، جیم رو اون طرف آشپزخونه دیدم. دختری که لباس قرمز پوشیده بود، داشت باهاش حرف میزد ولی جیم گوش نمیداد. من و رون رو که با دست با هم حرف میزدیم نگاه میکرد.
رون هم دید که من به کی نگاه میکنم. پرسید: “با جیم بیرون بودی؟” و وقتی صورت سرخم جوابش رو داد، لبخند زد.
“با جیم و حدود ۱۰۰ تا گلوله برفی بودم.” وقتی این حرفها رو با اشاره بهش میگفتم، لبخند زدم.
رون خندید. آدمهای بیشتری اومدن توی آشپزخونه و رون به من نزدیکتر شد. الان جای کافی براش نبود که اشاره کنه بنابراین با دقت حرف زد. گفت: “از دیدنت خیلی خوشحالم. لندن رو دوست دارم، ولی اونجا بدون تو زیاد خوش نمیگذره.”
رون مثل برادرمه. بنابراین وقتی صورتم رو بوسید، میدونستم بوسهی یک برادر از خواهر هست.
ولی نمیدونستم جیم این رو میدونه یا نه!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Snow fun
More snowballs flew past my face. Then I saw someone come out from behind a white tree. It was the man from the shop! It was Jim!
I laughed and quickly made a snowball. Then I sent it through the air.
But Jim moved so quickly to one side the snowball hit a tree behind him. So I started to make another snowball, but before it was ready, Jim threw a new one at me.
I laughed again. Then I ran behind a wall and made lots of snowballs. When they were ready, I came out from behind the wall. But Jim had made lots of snowballs too, and soon I was very wet.
After a few minutes, I was laughing so much my stomach hurt, just the way it does when I’m laughing at parties with my deaf friends.
When I looked up at last, I saw that Jim was standing quite close to me. I also saw that something was wrong. He wasn’t smiling now. He was looking at me. I remembered how he looked at me in the shop and I knew it was the same now. He was waiting for me to answer him. But I couldn’t.
I looked into his face, waiting for him to speak again. After a while, he did, and this time I watched his mouth very carefully. There was an outside light on the side of the house. Anyway, the snow all around us made it almost as light as day.
‘What’s your name?’ he asked. This time I knew it was very important for me say something.
‘Sam,’ I said carefully. ‘My name’s Sam. Samantha.’ Then I told him: ‘I can’t hear what you say. I’m deaf.’
He looked at me for a very long time, and I wasn’t sure if he understood. Then he smiled. ‘Can you lip-read, Sam?’ he asked.
I nodded. ‘Yes,’ I said. ‘Usually.’
‘Then lip-read this,’ he said, moving his mouth carefully. ‘The time for talking has finished. Get your snowballs ready!’ Then he ran away and went back behind his tree. Before I could move, snowballs were coming through the air again.
I ran back behind my wall, laughing. My first snowball hit him in the face. But he sent one back which got me on my face. The snow was cold and wet in my eyes, but I didn’t mind. I was happy. I knew Jim was throwing snowballs at me because he liked me.
Sometimes when people learn about me being deaf they’re very careful with me. I feel like I’m a piece of expensive glass. It’s difficult to be friends with a piece of expensive glass. But Jim wasn’t careful with me and I liked that.
Soon I was very hot. But I didn’t want to stop. I wanted to throw snowballs at Jim all night. But after about five minutes, Jim stopped. When I looked over to see why I saw his mouth was moving.
But he wasn’t looking at me, he was looking at someone behind me. I turned and saw a girl standing near the house. It was the girl in the red dress. The same girl who opened the door when Ron and I arrived at the party.
She was saying something to Jim and she didn’t look happy. She wasn’t smiling and her eyes were cold. As cold as her legs in the short red dress.
Jim started to walk across the snowy grass. When he got near to me, he smiled and looked into my face. ‘I’ll win next time,’ he said, then he went inside with the girl.
I stayed on in the garden for a few minutes more, but it wasn’t much fun now. You can’t really throw snowballs at yourself.
When I went back in the house I found Ron in the kitchen.
‘Sam You’re still here,’ he signed. ‘I was looking for you.’ He looked at my wet clothes. ‘What happened to your jumper?’
Before I could answer I saw Jim on the other side of the kitchen. The girl in the red dress was talking to him, but he wasn’t listening. He was watching me and Ron speaking with our hands.
Ron saw who I was looking at. ‘Have you been outside with Jim?’ he asked, and he smiled when my red face gave him my answer.
‘I’ve been with Jim and about a hundred snowballs.’ I smiled as I signed the words.
Ron laughed. More people came into the kitchen and he moved closer to me. There wasn’t enough room for him to sign now, so he spoke carefully. ‘It’s very good to see you, Sam,’ he said. I like London, but it’s not so much fun without you there’.
Ron is like my brother. So when he kissed my face, I knew it was the kiss of a brother to his sister.
But I didn’t know if Jim knew that.