سرفصل های مهم
دختر مرموز
توضیح مختصر
مردی مو سفید نیک رو تعقیب میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
دختر مرموز
همهی ماجرا یک صبح زیبای پاییزی در روستایی به نام ویستلر در کانادا - یک روستای زیبای کوچک در کوهستانهای بریتیش کلمبیا - شروع شد.
کافهای در روستا بود، که میزهایی بیرون گذاشته بود و سر یکی از این میزها مرد جوونی نشسته بود. صبحانهاش رو تموم کرد، قهوهاش رو خورد، به آسمون آبی نگاه کرد، و آفتاب گرم رو روی صورتش احساس کرد. نیک لورتز مرد شادی بود.
خدمتکار اومد سر میزش. “باز هم قهوه میخواید؟” پرسید.
نیک گفت: “آره، عالیه.” فنجون قهوهاش رو داد به خدمتکار.
خدمتکار به دوربین روی میز نگاه کرد. “اومدی تعطیلات؟ گفت. اهل کجایی؟”
نیک گفت: “سنفرانسیسکو.” خندید. “ولی نیومدم تعطیلات کار میکنم. نویسندهی سفر هستم و کتابی دربارهی کوههای آمریکای شمالی مینویسم. چند تا عکس عالی از کوههای شما گرفتم.”
هر دو مرد به کوه ویستلر پشت روستا نگاه کردن. زیر آفتاب صبح زیبا به نظر میرسید.
“پس زیاد سفر میکنی؟” خدمتکار پرسید.
نیک گفت: “تمام مدت. کتاب مینویسم، و برای مجلههای مسافرتی هم مطلب مینویسم. دربارهی همه چیز مینویسم- کشورها، شهرها، روستاها، رودخانهها، کوهها، مردم و مختلف مینویسم.”
خدمتکار از بالای سر نیک نگاه کرد. گفت: “یه دختر اون طرف خیابونه. میشناسیش؟”
نیک سرش رو برگردوند و نگاه کرد. “نه، نمیشناسم.”
خدمتکار گفت: “خب، فکر کنم اون تو رو میشناسه. خیلی با دقت نگاهت میکنه.” لبخندی به نیک زد. “روز خوبی داشته باشی!” رفت توی کافه.
نیک به دختری که اون طرف خیابون بود، نگاه کرد. حدوداً بیست و پنج ساله بود و خیلی زیبا. نیک فکر کرد: “داره نگام میکنه.” بعد دختر برگشت و به ویترین یکی از مغازهها نگاه کرد. بعد از یکی دو ثانیه دوباره به نیک نگاه کرد.
نیک تماشاش کرد. فکر کرد: “نگران به نظر میرسه. چیکار داره میکنه؟ منتظر کسیه؟”
یکمرتبه، دختر لبخند زد. بعد اومد این طرف خیابون، سر میز نیک، و نشست. کیفش رو گذاشت روی میز. کیف نیمه باز بود.
گفت: “سلام من جان هستم. منو یادت میاد؟ در مهمونیای در تورنتو آشنا شدیم.”
نیک گفت: “سلام، جان!” لبخند زد. “من نیک هستم. ولی ما در مهمونی تورنتو آشنا نشدیم. من زیاد نمیرم مهمونی و هیچ وقت در تورنتو به مهمونی نرفتم.”
دختر گفت: “آه.” ولی بلند نشد بره.
نیک گفت: “قهوه بخور.” داستان مهمونی تورنتو حقیقت نداشت، ولی صبح زیبایی بود و دختر هم زیبا بود. “شاید مهمونیای در مونترال بود. یا نیویورک.”
دختر خندید. “باشه. شاید بود. و بله، خیلی دوست دارم یه قهوه بخورم.”
وقتی قهوهاش رو خورد، نیک پرسید: “در ویستلر چیکار میکنی؟ یا اینجا زندگی میکنی؟”
دختر گفت: “آه، نه. من فقط، امم … از اینجا رد میشدم. و تو اینجا چیکار میکنی؟”
نیک گفت: “من نویسندهی سفرم، و کتابی دربارهی کوههای مشهور مینویسم.”
دختر گفت: “جالبه.” ولی قیافهاش نگران بود، نه علاقمند و دوباره به اون طرف خیابون نگاه کرد.
مردی با موهای خیلی کوتاه و سفید اون طرف خیابون قدم میزد. تقریباً شصت ساله بود، و قدبلند و لاغر. دختر تماشاش کرد.
“منتظر کسی هستی؟”نیک پرسید.
دختر سریع گفت: “نه.” بعد پرسید: “بعد از اینجا کجا میری، نیک؟”
نیک گفت: “سه یا چهار روز میرم ونکوور.”
“کی میری؟ دختر پرسید.
گفت: “کمی بعد.” نامهای توی کیف نیمه باز دختر بود. نیک میتونست کمی از نوشته رو ببینه و خوندش، چون کلمهی “ونکوور” رو دید- … و میتونیم بعد از ظهر جمعه در هتل امپرس، ویکتوریا، جزیرهی ونکوور همدیگه رو ببینیم.
فکر کرد: “پس اونم میره ونکوور.”
یکمرتبه دختر گفت: “از فیلم و سینما خوشت میاد؟”
“سینما؟ نیک گفت: بله، عاشق سینمام. چرا؟”
به آرومی گفت: “مردی رو میشناسم و اون- عاشق فیلم و رفتن به سینماست. مردم بهش میگن آقای هالیوود.” به نیک لبخند زد. “میتونم تو رو هم آقای هالیوود صدا بزنم؟”
نیک خندید. گفت: “باشه. و من تو رو چی صدا بزنم؟”
دختر دوباره لبخند زد. گفت: “دختر مرموز صدام بزن.”
نیک گفت: “اسم خوبی برای توئه.”
درست همون موقع، مرد مو سفید وارد کافه شد. به نیک یا دختر نگاه نکرد، ولی سر میزی نزدیک اونها نشست. از خدمتکار صبحانه خواست، بعد شروع به خوندن روزنامه کرد.
دختر به مرد نگاه کرد، بعد دوباره سریعاً جای دیگه رو نگاه کرد.
“میشناسیش؟” نیک ازش پرسید.
دختر گفت: “نه.” قهوهاش رو سریع تموم کرد و بلند شد. گفت: “حالا باید برم.”
نیک هم بلند شد. شروع به گفتن کرد که: “از دیدنت … “
ولی دختر یکمرتبه صورت نیک رو گرفت توی دستهاش و از لبهاش بوسید. با لبخندی جانانه و زیبا گفت: “با احتیاط رانندگی کن، آقای هالیوود خداحافظ.” بعد برگشت و سریع دور شد.
نیک دوباره نشست و تماشاش کرد. از خیابون پایین رفت و وارد هتل بزرگی شد.
نیک فکر کرد: “حالا این دیگه چی بود؟”
مرد مو سفید نیک رو تماشا کرد و منتظر موند. بعد از چهار پنج دقیقه، نیک قهوهاش رو تموم کرد، کتابها و دوربینش رو برداشت، و از کافه رفت. ماشینش درست بیرون هتل دختر بود و نیک به آرومی در امتداد خیابون به طرفش رفت.
مرد مو سفید لحظهای منتظر موند بعد به سرعت نیک رو تعقیب کرد.
دختر از پنجرهی بالای هتل، پایین به خیابون نگاه کرد. نیک و مرد مو سفید رو که حدوداً چهل و پنج متر پشت سرش بود، دید.
نیک سوار ماشینش شد و مرد مو سفید سریع رفت سمت ماشین قرمزی که اون طرف خیابون بود. پنج دقیقه بعد، نیک با ماشین آبیش رفت و ماشین قرمز شروع به تعقیبش کرد.
وقتی دختر این رو دید، لبخند زد، بعد رفت چند تا وسیله بذاره تو کیف سفرش.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Mystery girl
It all began on a beautiful spring morning in a village called Whistler, in Canada - a pretty little village in the mountains of British Columbia.
There was a cafe in the village, with tables outside, and at one of these tables sat a young man. He finished his breakfast, drank his coffee, looked up into the blue sky, and felt the warm sun on his face. Nick Lortz was a happy man.
The waiter came up to his table. ‘More coffee?’ he asked.
‘Yeah, great,’ said Nick. He gave the waiter his coffee cup.
The waiter looked at the camera on the table. ‘On vacation?’ he said. ‘Where are you from?’
‘San Francisco,’ Nick said. He laughed. ‘But I’m not on vacation - I’m working. I’m a travel writer, and I’m doing a book on mountains in North America. I’ve got some great pictures of your mountain.’
The two men looked up at Whistler Mountain behind the village. It looked very beautiful in the morning sun.
‘Do you travel a lot, then?’ asked the waiter.
‘All the time,’ Nick said. ‘I write books, and I write for travel magazines. I write about everything - different countries, towns, villages, rivers, mountains, people.’
The waiter looked over Nick’s head. ‘There’s a girl across the street,’ he said. ‘Do you know her?’
Nick turned his head and looked. ‘No, I don’t.’
‘Well, she knows you, I think,’ the waiter said. ‘She’s watching you very carefully.’ He gave Nick a smile. ‘Have a nice day!’ He went away, back into the cafe.
Nick looked at the girl across the street. She was about twenty-five, and she was very pretty. ‘She is watching me,’ Nick thought. Then the girl turned and looked in one of the shop windows. After a second or two, she looked back at Nick again.
Nick watched her. ‘She looks worried,’ he thought. ‘What’s she doing? Is she waiting for somebody?’
Suddenly, the girl smiled. Then she walked across the street, came up to Nick’s table, and sat down. She put her bag down on the table. The bag was half-open.
‘Hi, I’m Jan,’ she said. ‘Do you remember me? We met at a party in Toronto.’
‘Hi, Jan,’ said Nick. He smiled. ‘I’m Nick. But we didn’t meet at a party in Toronto. I don’t go to parties very often, and never in Toronto.’
‘Oh,’ the girl said. But she didn’t get up or move away.
‘Have some coffee,’ said Nick. The story about the party in Toronto wasn’t true, but it was a beautiful morning, and she was a pretty girl. ‘Maybe it was a party in Montreal. Or New York.’
The girl laughed. ‘OK. Maybe it was. And yes, I’d love some coffee.’
When she had her coffee, Nick asked, ‘What are you doing in Whistler? Or do you live here?’
‘Oh no,’ she said. ‘I’m just, er, just travelling through. And what are you doing here?’
‘I’m a travel writer,’ Nick said, ‘and I’m writing a book about famous mountains.’
‘That’s interesting,’ she said. But her face was worried, not interested, and she looked across the road again.
A man with very short, white hair walked across the road. He was about sixty years old, and he was tall and thin. The girl watched him.
‘Are you waiting for someone?’ asked Nick.
‘No,’ she said quickly. Then she asked, ‘Where are you going next, Nick?’
‘To Vancouver, for three or four days,’ he said.
‘When are you going?’ she asked.
‘Later this morning,’ he said. There was a letter in the top of the girl’s half-open bag. Nick could see some of the writing, and he read it because he saw the word ‘Vancouver’ and we can meet at the Empress Hotel, Victoria, Vancouver Island, on Friday afternoon. ‘
So she’s going to Vancouver too,’ he thought.
Suddenly the girl said, ‘Do you like movies?’
‘Movies? Yes, I love movies,’ he said. ‘Why?’
‘I know a man, and he - he loves movies, and going to the cinema,’ she said slowly. ‘People call him “Mr Hollywood”.’ She smiled at Nick. ‘Can I call you “Mr Hollywood” too?’
Nick laughed. ‘OK,’ he said. ‘And what can I call you?’
She smiled again. ‘Call me Mystery Girl,’ she said.
‘That’s a good name for you,’ said Nick.
Just then, the man with white hair came into the cafe. He did not look at Nick or the girl, but he sat at a table near them. He asked the waiter for some breakfast, then he began to read a magazine.
The girl looked at the man, then quickly looked away again.
‘Do you know him?’ Nick asked her.
‘No,’ she said. She finished her coffee quickly and got up. ‘I must go now,’ she said.
Nick stood up, too. ‘Nice to-‘ he began.
But the girl suddenly took his face between her hands, and kissed him on the mouth.
‘Drive carefully, Mr Hollywood, goodbye,’ she said, with a big, beautiful smile. Then she turned and walked quickly away.
Nick sat down again and watched her. She walked down the road and into a big hotel.
‘Now what,’ thought Nick, ‘was that all about?’
The man with white hair watched Nick and waited. After four or five minutes, Nick finished his coffee, took his books and his camera, and left the cafe. His car was just outside the girl’s hotel, and he walked slowly along the street to it.
The man with white hair waited a second, then quickly followed Nick.
From a window high up in the hotel, the girl looked down into the road. She saw Nick, and the man with white hair about fifty yards behind him.
Nick got into his car, and the man with white hair walked quickly to a red car across the street. Five seconds later Nick drove away in his blue car, and the red car began to follow him.
When the girl saw this, she smiled, then went to put some things in her travel bag.